Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

رمان یک ابر کپی کار پارت 26 (قسمت آخر)(z)

 بله دیگه هر داستانی یه شروع داره و یه پایان . الان هم روز پایان فصل اول رمان یک ابر کپی کاره . 

در ضمن من برای نوشتن  فصل بعد نیاز به هدف درست و انگیزه مناسب دارم . وقتی هر دو رو به دست آوزدم براتون نوشتن رو شروع می کنم . 

خب بریم سر اصل مطلب....................


ملکه : امشب همه شما در بالای برج ایفل میهمان من خواهید بود . برای هرکدام از شما یک آرزو برآورده خواهم کرد .

دلین : هر چی باشه؟

ملکه : هر چی باشه .  راستی؟ دختر کفشدوزکی و گربه سیاه امشب قراره هویت همدیگه رو بفهمن ها ؟ امیدوارم پیشی کوچولومون تا شب زنده بمونه .

همه با خنده از یکدیگر جدا شدند . بی خبر از اتفاقاتی که پس این نسیم آرامش بخش در حال به وجود آمدن بود .

 

مأموران پلیس بی معطلی لایلا و فیلیکس را دستگیر کردند . این خواست همه مردم پاریس بود . آنها برای همیشه در 



ادامه مطلب ...

رمان یک ابر کپی کار پارت 25(z)

با پارت غمگین داستان اومدم . این پارت از اون پارتای خیلی احساسیه ولی خب امیدوارم گریتون در نیاد . 



با دادی که پدر سر دو نو جوان ترسیده کشید هر دو در جا سیخ شدند .

پدر در درگاه ظاهر شد . لبخندی به ساشا زد و نگاهی ترسناک به شارل کرد و نگاهی که تا بحال به دختر زیبا و مهربانش نکرده بود . ولی حالا او این دختر را مسئول گم کردن فرزندش میدانست .

هارل (پدر) : بشینید باهاتون حرف دارم . ساشا تو کنار من و شارل تو روی مبل روبه روی من بشین .

هر دو با تعجب و ترس نشستند . هارل نفسی عمیق کشید و شروع به گفتن داستان زندگیش کرد : در تمام سال ها فکر می کردم مُردی همراه مادرت . میبینم دوستم خوب غرورتو خریده 





ادامه مطلب ...

رمان یک ابر کپی کار پارت 24(z)

سلام دوستای میراکلسی !!!!! امروز پارت 24 رو براتون آوردم ! این  پارت بیشتر جنبه کمّی داره !!! یعنی داخلش نسبت عشق کفشدوزک و گربه سیاه رو داخلش توضیح دادم و آماده سازی برای اتفاق وحشتناکی که قراره برای شارل و ساشا بیفته . 

این پارت رو به هیچ وجه از دست ندید . 






از زبان مرینت : دو روز از رفتن ساشا به خونه شارل اینا می گذشت . شارل حسابی با ساشا جور شده بود . به پدرش گفته بود ساشا رو به عنوان یه دوست هم سنش توی خونه بپذیره . حالا فقط خدا میدونه شارل با چه دوز و کلکی پدرشو  پر کرده که به ساشا اعتماد صد در صد پیدا کرده . دیگه شارل همه جا با ساشا میره ولی شارل به ساشا گفته از دوست پسر و اینا بدش میاد و به هیچ وجه حاضر نیست این خواستشو بپذیره ولی باهاش دوست می مونه .

(امیدوارم متوجه قضیه باشید . . توی خارج از کشور اسلامی دوستی دختر و پسر یه رسمه نامزدیه . یعنی دیگه پسری نباید برای ازدواج دست روی اون دختر بزاره تا وقتی که دوست پسر داره برای همین نینو به خونه آلیا اینا دعوت بود تا خوانوادش اونو ببینن )

                                                                            بگذریم .

رابطه من با گربه سیاه خیلی بهتر از قبل شده . درسته من خیلی بروز نمیدم تا به روابط کاریمون لطمه وارد نشه ولی واقعا حسش توی قلبم ریشه کرده . نمی دونم برای چی به وجود اومده شاید به خاطر اینکه تنهام یا شایدم............... واقعا خودشو دوست دارم . ولی خدایی خیلی باحال بود همه روی آدرین دست می زارن مثل : کلویی ، لایلا  ،  کاگامی  ،   ولی اون روز گربه سیاه بهش حسودی کرد . خخخخخخخخخخخخخخ

ولی از هرچی بگذرم از فدا کاری هاش نمی تونم بگذرم . من اون رو بهترین دوستم می دونم مثل رابطه ساشا  و شارل .

سابین : دخترم یکی از همکلاسی هات اومده دنبالت .

وا!!!!!!!!!!!!!!! یعنی کی می تونه باشه؟

داشتم فکر می کردم که یهو پس گردنی خوردم . با چشای ور قلمبیده برگشتم عقب که یهو چشمای طلایی شارل درست رو به روی چشمام ظاهر شد .  یه صدای عجیب از خودم در آوردم و از روی صندلی پرت شدپایین .

شارل همونجور که می خندید تیکی رو صدا میزد : تیکی ! تیکی بیا بیرون . منم ملکه کوامی ها

رفتم جلو دهنشو گرفتم : هییییییییییییسسسسسسسسسسس !!!!!!!!!!!! الان مامانم میاد سوال پیچم می کنه .

دستمو پس زد و تیکی رو توی دست گرفت : نترس مامامی و ددی گرام دارن کیک می پزن . توی نونوایی تونن . میگم مری جونم !!!! چند تا ماکارون و کیک بیسکوییت نون خلاصه هر چی دارین توی نونوایی تون می پزین بده می خوام ازتون یه عالمه خرید کنم .

تیکی : فقط برای خرید اومدی؟

شارل برایش کمی جادوی قوت ریخت : نخیر اومدم تیکی جونمو هم ببینم . تیکی هم سریع شروع به خوردن پودر های جادویی کرد .

با شارل رفتیم طبقه پایین . از هر چیزی که بابام می گفت یه بسته براش آماده کردیم .

همونطور که بابان حساب می کرد ازش پرسیدم : راستی شارل جون !!!! نگفتی چه خبره؟

شارل هیجان زده گفت : بابام از ساشا خیلی خوشش اومده گفت برین امشب کلی خوراکی بخرین تا با هم فیلم نگاه کنیم . خیلی عجیبه . بابام از موقعی که ساشا اومده یه طور عجیبی شده مدام ازش سوالای عجیب غریب می پرسه . یه حسی بهم میگه قرار اتفاقای باحالی بیفته .

باخوشحالی گفت : شابد باورت نشه ولی من دلشوره دارم !!!!!!!!!!!!

این چرا اینجوریه؟    با تمام عقلی که خدا بهم داده می تونم تشخیص بدم که شارل یه موجود عادی نیست . آخه کدوم آدمی وقتی دلشوره داره خوشحاله .

شارل : من !!!!

-: چی ؟

شارل : گفتی کی وقتی دلشوره داره خوشحاله منم جوابتو دادم .          و یه لبخند گنده نشوند رو دهنش . جوری که دندونای ردیفو خوشگلش نمایان شد .

بابا : بفرمایید !!!!! اینم از سفارشاتون . امبدوارم از طعمشون هم راضی باشین .

شارل با شیرین زبونی گفت : بابای مرینت هر چی درست کنه خوشمزه میشه .

بابا : چطور

بشارل هم با طعنه زدن به من گفت : از خوش شانسیشه که دختر به این خوبی داره .

نامرد . داشت نا محسوس می گفت من دختر کفشدوزکیم .

بابا : خب خودت می تونی اینا رو ببری دیگه ؟

شارل با قلدری کیسه رو برداشت . اولش براش سنگین بود ولی بعد اوردش بالا .

اگه نمی دونستم جادو داره حتما مثل بابا تعجب می کردم .

بابا : ببینم دوستت مسلبقات وزنه برداری شرکت می کرده ؟

با حرف بابا خنده ای کردم و گفتم : نمی دونم فکر کنم

 

 

 

 

از زبان شارل :

چقدر سنگین بودن . خوبه جادو داشتم و گرنه تا بردنشون و دادنشون به بادیگارد خودمو ساشا باید صد بار می مردم و زنده می شدم .

ساشا توی ماشین نشسته بود و با دستاش سرشو پوشونده بود .

دستمو روی شونش گذاشتم : ساشا چیزی شده ؟

برگشت سمتم . خدایا چرا چشماش اینجوری شده ؟

-: حالت خوبه ؟ میخ وای زود تر بریم خونه . گردش باشه واسه بعد . هری !!!!!!!!

هری : بله خانم ؟

-: برو خونه . ساشا حالش خوب نیست .

راه افتادیم سمت خونه . ساشا حتی یه کلمه هم حرف نمیزد . می ترسیدم بهش نزدیک بشم و کلافش کنم . همیشه از اینکه طرفم از دستم ناراحت بشه بدم می اومد .

رفت توی اتاقش و لی وقتی داشتم از کنار اتاقش رد می شدم که برم دستم و گرفت : شارل بعدا حرف میزنیم . منو ببخش حالم خوب نیست .

لبخند اطمینان بخشی زدم و به سمت اتاقم رفتم تا برای امشب که قرار بود بیدار بمونم استراحت کافی داشته باشم .

 

 

 

 

ساشا :   پاشو !!!!! خانم خانما پاشو کوچولو . می خوای کمکت کنم ؟

-: بزار بخوابم . مگه در قفل نبود؟ خیر سرت خوبه همون اول گفتم از قدرتات درست استفاده کن . برو بزار کپه مو بزارم .

ساشا خنده ای کرد : نه !!!!!!! مثل اینکه اون فیلم ایرانیه خیلی روت تأثیر کذاشته .

یهو دیدم رو هوام : ساشا منو بزار زمین همین الان !!!

فکر کنم اونقدر تحکم تو صدام بود که ولم کنه . ولی دیدم دارم سقوط می کنم .

لحضه آخر خودمو شناور کردم و با خشم به طرف ساشا برگشتم : مگه عقل تو کلت نیست ؟

یهو نیششو بست و سرشو انداخت پایین .

-: حالا نمی خواد ادای آدمای ناراحتو در بیاری که تو این مورد کاملا مثل خودمی .

سرشو بلند کرد : بابت بعد از ظهر متأسفم . راستش یه رؤیای واضح دیدم که گفتنش عواقب خوبی نداره . . ببخشید .

روی زمین فرود اومدم : تو آدم بشو نیستی نه؟ الا باید قیافتو اونجوری بکنی که من دلم به رحم بیا د ؟ بابا بخشیدمت که منو پرت کردی پایین . و به سمت سرویس بهداشتی اتاقم رفتم : تو هم برو برای امشب آماده شو . بابام بد جوری ازت خوشش اومده . برو بدرخش .

درو هم بستم و پشتمو بهش کردم .

دوست نداشتم و ندارم که اشتباهات کسی رو به روش بیارم . حتی وقتی خدمتکارا هم خرابکاری می کنن با مسخره بازی ذهنشونو منحرف می کنم .      برای همینه همه کادر خدمتکارا تا منو میبینن شروع می کنن به خوشحالی و باهام راحتن .

امان از دست این خدمتکارای چموش .

موهامو دوگوشی بالا بستم روی فرق سرم (منظورم مدل باتر فلای گرله) . گیسشون کردم و با جادو همشو محکم کردم .

رفتم و خدمتکارا رو صدا کردم تا خوراکی ها رو بیارن .

وقتی همه چیز چیده شد ساشا هم اومد . داشت یه کوکی ور می داشت که زدم رو دستش و خودم یکی ورداشتم : خانما مقدمن .

خندید و یکی دیگه رو برداشت چشم گردوند : پدرتون کجان ؟

هون طور که لم می دادم به مبل گفتم : خدمتکارا گفتن تماس گرفته گفته ساعت ده میاد ولی با شناختی که من از وقت شناسی پدرم برای خونه اومدن دارم احتمالا چهلو پنج دقیقه تأخیر داره .

ساشا : بابا روانشناس !!!!!!!!!!

جوابشو ندادم . یه نگاه به خدمتکارا کردم : می تونید برید منو ساشا تنها فیلمو میبینیم دیگه ...

همه که رفتن یه نگاه به دورو بر انداختم و بعد با استفاده از جادو برای خودم کلی شیرینی و نون و اینا ریختم تو بشقاب و گذاشتم روی پام و شروع کردم به خوردن : ببین ساشا من امروز یه حس عجیبی بهم میگه قراره اتفاقای باحالی بیفته . امیدوارم آمادگی ضد حالای بابام رو داشته باشی . بابا همیشه یه چیزی بهت میگه که توی شک بزارتت . به خدا نمی دونم چه خبره ولی دلم میگه اتفاقای عجیبی تو راهه .

یهو از دهنم پرید : دوست داری داداش من باشی ؟ بابام بابای هردو تامون باشه؟ من حس عجیبی به تو دارم . می خوام بابام رو راضی کنم که تو هم عضوی از خانواده ما باشی . من همیشه حس خواهرانه خواصی به تو داشتم . از همون اول که دیدمت .

ساشا : خب منم یه همچین حسی رو نسبت به تو دارم . رؤیامم یه چیزی در همین مورد بود .

داشتیم حرف میزدیم که بابا از دور داد کشید : ساشا !!!!!!!! شارل . هر دوتاتون توی پذیرایی !!! حالا . 





به نظرتون چه طور بود؟

فکر می کنید پدر شارل با ساشا و دخترش چی کار داره؟

منتظر جواباتون توی نظرات هستم . 

بوس بای فعلا 

رمان یک ابر کپی کار پارت 23(z)

 فکر کنم از دستم ناراحتید که نظر نمیدید . شاید با یه پارت اضافی منو ببخشید 



به مرینت نگاه کردم . اون هم چیزی نمی دونست .

مرینت : توی مدرسه اون فقط تو رو میشناسه . یادت باشه من و گربه سیاه رو بهش معرفی نکنی . البته گربه سیاه رو که فکر نکنم اصلا ببینه . اون که این مدرسه درس نمی خونه .

و سرش رو تکان داد و خانم بوسیه درسشو شروع کرد .

دوست داشتم ببینم چرا ساشا اومده اینجا ولی درسم واجب تر بود .

-: مرینت !!!!! از چند هفته دیگه امتحانای نهایی شروع میشه چی کار کنیم؟

مرینت : تو که جادو داری کارت راحته منو گربه سیاه باید یه فکری برای خودمون بکنیم .

همون موقع خانم بوسیه گفت : بچه ها فردا یه امتحان کتبی از فصل چهار داریم . لطفا خوب بخونید که نمرش روی امتحان اصلیتون تأثیر به  خصوصی داره . 






ادامه مطلب ...

رمان یک ابر کپی کار پارت 22(z)

 بدون معطلی پارت 22 برو بخونش



ساشا : فکر کنی ؟ یعنی انقدر از من بدت میاد که برای یه امر به این مهمی منو اذیت می کنی ؟

شارل با تعجبی که از رفتار ساشا نشأت می گرفت به او خیره شد : چی داری می گی ؟ فکر کردی ساخت یه کوامی انقدر راحته که دست کنم تو جیبم و بگم بیا اینم کوامیت؟ چرا فکر می کنی من به خاطر اینکه ازت بدم میاد دارم می گم باید فکر کنم؟ من از تو بدم نمیاد که ؟ تو چرا انقدر حساسیت نشون میدی ساشا؟

ساشا از حرفش پشیمان شد : ببخشید من باید تنها باشم .

شارل با عصبانیت غرید : نمیشه با این ناراحتیت تنها باشی . آکومایی می شی بد بختمون می کنی .

نفس عمیقی کشید تا آرام شود .

با لبخند رو به کت نواری و لیدی باگی کرد که با تعجب به دعوای آن دو نگاه می کردند و از ترس جنگ جادوییشان دست همدیگر را گرفته بودند . 





ادامه مطلب ...

رمان یک ابر کپی کار پارت 21(z)

با عرض پوزش . اومدم با پارت 21 داستانم . امیدوارم منو به خاطر وقت نشناسیم ببخشید . به محض اینکه اینترنتم وصل شد اومدم تا براتون پارت بزارت . صبور باشید و از این قسمت داستان نهایت لذت رو ببرید





استاد داشت پسر را بررسی می کرد . کت با زنگوله اش ور میرفت ، لیدی با تعجب به شارلی نگاه می کرد که با یورا، کومی اش بازی می کرد و کاملا بی توجه به موضوع اصلی یعنی پسر جوان بود .

رفتار شارل عجیب بود سابقه نداشت از موضوع اصلی بحث های جادویی فاصله بگیرد . اما فقط خود شارل دلیل بی توجهی های خودش را می دانست . او از به کسی خیره شدن بدش می امد .

استاد : خب من از انتخاب خودم راضی ام . کسی دوست داره این پسر رو متوجه اتفاقات اخیر بکنه با نه؟

شارل یورا را روی دستانش فرود اورد : فکر کنم اول از معرفی شروع کنیم بهتر باشه . (به خودش اشاره کرد) من شارل ملکه کوامی ها و طرف اول ساخت معجزه آسا ها هستم . (یورا را بالا آورد) این هم یورا ، کوامی ملکست . من با استفاده از یورا و این تاج به ملکه آترنا تبدیل می شم . 

ادامه مطلب ...

رمان یک ابر کپی کار پارت 20(z)

  

 ببخشید نتونستم صبر کنم . خیلی دوست داشتم زود تر بزارمش برای خوندن . 

برو ادامه مطلب ادامه داستان رو بخون و کیف کن :


کت : خب ملکه آترِنا نقشت چیه ؟

شارل با لبخندی شیطانی گقت : اینه

استاد هم به جمع آنها پیوست تا از نقشه زیرکانه این ملکه جوان با خبر شود .

ملکه : ببینید من به بهانه ارتقاء آنها معجزه گر هاشون رو ازشون میگیرم و به استاد چنگ میدم و استاد چنگ هم جادوی افشای هویت رو روی جواهرات اجرا می کنه . من قبلا کوامی هارو به این حالت مجهز کردم .

استاد با ناراحتی میان حرف شارل پررید : این امکان وجود نداره . 

ادامه مطلب ...

رمان یک ابر کپی کار پارت 19(z)

 باپارت آخریکه نوشتم اومدم . خدایی راست میگن داستان خوب باشه می خورنش ها !!!!!

پارت که تموم شد هیچ . نصف نظرات لیست هم مال رمان منه . 

راستی هستی جون بازدید کننده جدید ما هستن که نظرشون منو واقعا هیجان زده کرد . البته می دونم که اغراق کردن ولی کیف کردم و انرژی گرفتم . 

معطلتون نمی کنم . برید ادامه مطلب که یه قسمت جدید از زندگی این سه نوجوان قهرمان رو بخونید و از نزدیک  لمس کنید . 

            (با اجازه  صحنه های قشنگ قشنگم داره ) 



 

ادامه مطلب ...

رمان یک ابر کپی کار پارت 18(z)

بی معطلی برو ادامه مطلب  . این رمان آخرش خوشه




 

ادامه مطلب ...

رمان یک ابر کپی کار پارت 17(z)

سلام . یکی از دوستای میراکلسی  از من خواست تا پارت 17 رو بزارم . منم به محض این که وقتم آزاد شد گذاشتمش . 

بی معطلی برو ادامه مطلب





 

ادامه مطلب ...

رمان یک ابر کپی کار پارت 16(z)

سلام دوستان میراکلسی . براتون پارت 16ام رو آوردم ولی میگما پارت قبلی برای لیدی و کت صحنه خوبی درست کرده بودم . خدایی چرا کسی نظر نداد؟

انتظار داشتم لیست نظرات بترکه . 

ولی خب به هر حال مهم نیست . شاید کسی خوشش نیومده باشه . معطل نشید بیشتر از ابن . برید ادامه مطلا و ادامش رو بخونید .  




ادامه مطلب ...

رمان یک ابر کپی کار پارت15(z)

سلام ! با بهترین پارت رمانم به دیدنتو اومدم . بی مقدمه . برو بخونش که خیلی منتظر نظراتتون شدم . برررررررررو 

ادامه مطلب ...

رمان یک ابر کپی کار پارت 14(z)

 داستان داره به جا های جذابش میرسه از دستش نده 

ادامه مطلب ...

رمان یک ابر کپی کار پارت 13(z)

خب                           اومدم که بخش  13 ام رمان رو در اختیارتون بزارم که خیلی هم جالبه

از این قسمت به بعد در چین اتفاق می افته که خیلی جالبه توجه

خوش بگذره  

ادامه مطلب ...

رمان یک ابر کپی کار پارت 12(z)

خب قسمت 12 رمان هم رسید گیج نشو برو رمانو بخون و نظر بده تا بعد 

 

ادامه مطلب ...

رمان یک ابر کپی کار پارت 11(z)

سلام . اولین پست امروزم رو شروع می کنم . وانیا جون ازمون خواست تا مطالب رو توی ادامه مطلب بزاریم و منم که از همه مطیع تر . چشم میزارم توی ادامه مطلب . پس برو ادامه مطلب و رمان رو بخون .  

ادامه مطلب ...

یک ابر کپی کار پارت 10(z)

از زبان شارل

واااااااااااااااااااای خیلی شگفت انگیزه ! من ملکه کوامی ها هستم . اما چه فایده وقتی نمی تونم هاگماث رو شکست بدم .

یورا: نگران نباش تو هر چی که لازمه رو داری . ندیدی ؟تو بدون ذره ای آموزش من رو ، یه کوامی رو ساختی . امروز که رفتیم پیش استاد چنگ حتما حسابی ذوق زده میشه .

یورا واقعا دوست داشتنی بود . وقتی برگشتم خونه کنجکاو شدم یک کوامی بسازم تمرکز کردم و دستام رو روی هم گذاشتم وقتی باز کردم دستامو یهو نوری در اومد و یورا ساخته شد .

منتهی جواهری برای اون وجود نداشت .

 

فردا در مدرسه

 

به کلاس که رفتم صندلی عقب نشستم . آدرین رو دیدم که وارد کلاس شد . کمی چشم چرخوند و وقتی منو دید با لبخند سر جاش نشست . اما مرینت هنوز باور نکرده بود که من ملکه کوامی ها هستم و حسابی تو شوک بود .

کلاس شروع شد . درس امروزمون در باره ارواح ها بود که حسابی من رو متعجب کرد . خانم بوسیه می گفت : همه انسان ها و حیوانات روح دارن و وقتی می میرن روحشون سرگردان میشه . اما در زمان های قدیم می گفتن که از روح حیوانات برای کار هایی استفاده می کردن که هیچ کس نمیدونه .

ولی من ، ملکه کوامی ها می دونم ! خیلی دوست داشتم یه خنده شیطانی بکنم ولی خب خیلی ضایع بود پس بی خیال شدم . 

کلاس بعدی ورزش بود . اونم چی ؟ مسابقه دو ؟ پس برگه معافیم رو نشون دادم و یه گوشه نشستم . مرینت و آدرین با هم مسابقه دادن و هردو باهم از خط رد شدن ولی وقتی دقیق تر نگاه کردن دیدن آدرین برنده شده .

هر دو اومدن پیش من نشستن :

مری: ببینم هنوزم نباید بدویی؟

من : نه هنوز برای زوده . تو خونه مربیم باهام تمرین می کنه ولی هنوز کافی نیست .

آدرین : مسابقه ما رو چطور دیدی ؟

من که متوجه تیکه داخل حرف آدرین بود شدم گفتم : دوست داری تو آکوماتایز شی یا مرینت ؟ هر کدوم خواستی انتخاب کن تا من ضدش حرف بزنم .

اوه آره راست می گی . مرینت ؟ تو قبلا کلاس ورزشی می رفتی ؟

مری: نه

-: ولی سرعتت عالیه آفرین .

و مرینت سرخ شد . دم گوشش طوری که آدرین وقتی روش اونور بود نشنوه گفتم : اوه اوه دختر کفشدوزکی هم انقدر خجالتی .

یهو مرینت دهنم رو گرفت : آروم باش ممکنه هر کسی بشنوه .

دیگه کلاسی نداشتم ولی مرینت یه کلاس دیگه داشت .

با آدرین از مدرسه خارج شدیم .

آدرین : نمی دونم دیگه چرا اکوما تایز نداریم . 

-: چیه دلت برای کفشدوزک جونت تنگ شده ؟

-: خیلی بد جنسی

بعد هر دو خندیدیم . آدرین به خونه برگشت. با بابایی جونم هماهنگ کردم و به سمت خونه استاد رفتم .

هنوز در نزده بودم که استاد درو برام باز کرد . تعظیم کرد و گفت درود بر ساجره جاودان.

-: جاودان ؟ (همینجوری که داخل میشدم گفتم) . مگه من هم جاودانم ؟

-: البته . شما دیگه یه دختر عادی نیستید . هرصد سال به اندازه یک سال پیر میشید .

 

 

 

                                            (دانای کل ، راوی)

گبریل دیگر طاقت نداشت . در مخفی اش خراب شده بود و هر دو معجزه گر در اتاق مخفی بودند . گبریل و ناتالی به معجزه گر هایشان دسترسی نداشتند و نمی توانستند کسی را آکوما تایزر کنند.

گبریل : نباید معجزه گر ها رو بر می داشتیم .

ناتالی : اما اون مرد خیلی کنجکاو و عجیب بود همه جا رو سرک می کشید . چاره دیگه ای نداشتیم .

گبریل : چاره دیگه ای نداریم . باید اون تکنسین  رو خبر کنیم . تکنسین رباتی از پس درست کردنش بر نمی اد .

 

 

 

                                از زبان شارل

استاد چنگ : خب حالا آموزشات رو شروع می کنیم. اول در باره کوامی ها بدون . کوامی ها روح های حیوانات هستن که در لحظه ساخت کوامی در اون نزدیکی قرار دارن .

حیوانات هم احساسات دارن برای همینه که هر کوامی با کوامی بعدی فرق داره . احساسات کوامی روی میراکلس هولدر تأثیر می زاره .

 

من : برای همینه که کفشدوزک گربه رو از خودش میرونه . یعنی در اصل تیکی از پلگ دل خوشی نداره . و پلگ این بی مزه بازی ها رو به گربه سیاه القا می کنه . خیلی جالب شد .

استاد : همینطوره . راستی احساسات فرد دیگه ای رو حس می کنم . کسی اینجاست .

من : بله استاد . من دیشب به طور اتفاقی یه کوامی ساختم به اسم یورا . یورا بیا بیرون تا استاد تو رئ ببینه .

یورا : سلام استاد من یورا کوامی ملکه هستم .

(یورا ، کوامی طلایی رنگ با یک تاج بر روی سر کوچکش است . این کوامی کاملا انسانی است . چون شارل به عنوان یک انسان ابر قهرمان شده است نه یک ابر قهرمان حیوانی)

استاد که از این همه مهارت شارل تعجب کرده بود پرسید : ببینم چطوریی این کوامی رو ساختی

-:خیلی شانسی امتحانش کردم و یورا خلق شد .

استاد : ببینید . این کوامی شماست یعنی شما با استفاده از یورا و جواهرش به ملکه کوامی ها تبدیل میشید .

استاد چنگ بلند شد و یک کیف را روی زمین جلوی من گذاشت : حالا که کوامیت رو آماده کردی باید جواهرش رو بهش بدی . کوامی بی جواهر مثل یک روح بی سرپرسته .

استاد چنگ : دوست داری جواهرت چی باشه ؟

من: من اگه یه ملکم پس باید تاج داشته باشم . راستی استاد این که بعضی از معجزه گر ها محدودیت زمانی ندارن جریانش چیه ؟

استاد همونطور که وسایلش رو آماده می کرد گفت: راستش موقعی که داشتیم معجزه گر ها رو می ساختیم به این نتیجه رسیدیم که ممکنه وجود کنترل کننده برای یه شخص ضروری باشه مثل پروانه و طاووس .  یا لاک پشت برای حفاظت ولی بعضی از معجزه گر ها اونقدر قدرتمند بودن که نیازی به زمان نا محدود نداشته باشن . ولی از نظر خودم هم تئوری مسخره ایه .  پس من برای شما معجزه گری بدون محدودیت زمانی میزارم .

استاد از داخل جعبه کتابی به من داد و گفت : این کتاب رو بخون . درسته رمزی نوشته ولی اگه تو تونستی یه کوامی رو بسازی پس می تونی بدون آموزش این کتاب رو بخونی .

کتاب رو که باز کردم نوشته ها رو میدیدم که خود به خود از زبان مخصوص نگهبان ها به زبان ساده خودم برمی گشت . شروع کردم به خوندن . بیست صفحه خونده بودم که استاد صدام کرد .

خب ملکه عزیز به کوامی بگید که با چه وردی وارد تاج بشه و با چه وردی خارج

یورا ، تاج منو آماده کن      سی اُکالوم تی پُرکا    یورا ، تاج رو بردار  سی اُکالوم تی پُرکاشی

جواهر وکوامی رو به هم متصل کردم و توی دستام گرفتم . نوری دادن و عادی شدن . دستم رو که باز کردم خبری از یورا نبود ولی تاج یه نگین زیبا داشت که قبلا روش نبود .

من : پس الان یورا داخل این نگینه درسته ؟

-:همینطوره . خب آموزشات امروز ملکه ما به اتمام رسیده . غردا که به اینجا میاید بیست صفحه دیگه رو به شما آموزش می دم . راستی فردا اون دو تا رو هم با خودت بیار .

اگه من ملکم پس شما هم باید پادشاه باشید .

استاد در حالی حرف میزد که می خواست مرا کنف کند : پادشاه چی ؟ یه مشت جواهر بی جان . ارواح حمه در خدمت تو هستن برای همین تو ملکه ای .










خب میراکلسی ها میدونم توی این پارت لیدی باگ و کت نویر نبودم ولی اصلیت داستان حول این دختر می چرخه . (نوع داستان این جوریه) . لایک و کامنت فراموشتون نشه .

تا بعد

رمان یک ابر کپی کار پارت 9(z)

خب دوستان من امروز پارت نهم رمان یک ابر کپی کار رو می زارم . قراره انقدر جالب بشه که آب از لب و لوچتون آویزون کنه . پس مراقب باشید .





                                          دانای کل (راوی)

ابر قهرمان ها به اتاق نگاه می کردند تا چیزی قابل توجه پیدا کنند ولی در اتاق چیزی جز دو پرده چوبی وجود نداشت . مرد که نگاه های سردرگم ابر قهرمانان را دید گفت : می دونم که خیلی از اتاق شکه شدید ولی این جا چیز های مهمی مخفی شده که نباید دیده بشه .

کت نویر: ببینم شما کی هستید و.....چرا انقدر جوونید ؟

مرد : من استاد چنگ هستم . من به همراه صمیمی ترین دوستم که اون هم ساحره بود اقدام به ساخت معجزه گر ها کردیم .(به جادوگران مرد (جادوگر)و به جادوگران زن (ساحره)می گویند) در اصل اون معجزه گر هایی که در حال استفاده از اونها هستید در دستان من ساخته شده . کار سختی هم هست .

لیدی باگ : من متوجه نمی شم معجزه گر ها قرن هاست که وجود داشتن و دارن . بعد شما ادعا می کنید که اون ها رو ساختید ؟

استاد چنگ خنده ای سر داد و گفت : فکر کنم که نگهبان معجزه گر ما کمی گیج شده باشه .

به سمتش رفت و روبه روش قرار گرفت : ببینید بانوی جوان من یه جادوگرم . جادوگر ها نمی میرن . اونها جاودانن . الان من مردی هستم که قرن ها زیسته (زندگی کرده) .

کت نویر : خب حالا برای چی باید یه سازنده معجزه آسا به دیدن ما بیاد ؟ شما آدم مهمی هستید . این بیرون براتون خطرناک نیست؟

استاد چنگ : به خاطر موقعیت بدی که درش گیر کردید پیش شما اومدم . اهه...... راستی خانم جوان شما سوالی از من ندارید ؟

رو به باتر فلای گرل کرد و این جمله را پرسید .

باتر فلای گرل با آرامش تمام گفت : سوالای لازم رو، دوستان کنجکاو من می پرسن .

زوج قهرمان نگاه وحشت ناکی به او انداختند که باعث خنده باتر فلای گرل و استاد چنگ شد .

باتر فلای گرل : اما شما درست می گید سوالی ازتون دارم که باید بپرسم . شما چطوری وارد ذهن من شدید و از من درخواست کردید که هر سه به اینجا بیایم ؟

استاد چنگ که به سمت تنها صندلی موجود در اتاقک می رفت گفت : در واقع خودم هم نمی دونم . اما توضیحاتی هست که باید حتما بهتون بدم . پس اول اون پرده ها رو بیارید و سه قسمت برای نشستن خودتون درست کنید به طوری که هیچکس به اون یکی دید نداشته باشه . ممکنه نیاز بشه معجزه گر هارو در بیارید .

ابر قهرمان ها هرکدام احساسی متفاوت داشتند . لیدی باگ نگران بود هویتش افشا شود . کت نویر خوشحال بود که در موقعیتی شاید هویت کفشدوزک را کشف کند و باتر فلای گرل با آرامش تمام در قسمت وسط دو قهرمان دیگر نشست .

وقی ابر قهرمان ها نشستند استاد چنگ گفت : ببینم تو که وسط نشستی هویت اون دو تای دیگه رو می دونی نه ؟

باتر فلای گرل : بله من اون دو تا رو می شناسم .

استاد : خب برای این که راحت تر باشیم من خیلی رسمی صحبت نمی کنم . و اما شما خانم  پروانه . تنها عاملی که باعث تعجب من شده اینه که فقط معجزه ساز ها از این راه با هم حرف می زنن . من به صورت اتفاقی از این روش استفاده کردم که جواب داد . و این موضوع ممکنه که یه جواب کوبنده داشته باشه : تو یه میراکلس میکر(miraculous maker) هستی (کسی که معجزه آسا می سازد) .

استاد چنگ دید که زوج ابر قهرمان با تعجب سایه باتر فلای گرل را از پشت پرده می نگرند . اما باتر فلای گرل اصلا تغییری در صورت خود نداد . بعد از چند لحظه از خنده منفجر شد. وسط خنده شروع به گریه کرد و بعد ساکت شد . با صدایی که از هیجان و تعجب می لرزید گفت : من یه میراکلس میکرم ؟ من ؟ استاد من یه بچم که حتی نمیدونم چطوری ............!!!!! چطور ممکنه ؟ من یه ابر قهرمانم . من یه معجزه آسا دارم . این امکان نداره ..............؟ بعدشم وقتی شما هستی چرا من باید معجزه ساز بشم ؟

استاد چنگ : نمی دونم چرا رفتارت انقدر عجیبه ولی این موضوع  اینه که خودمم درک نمی کنم . برای این کار شخص باید از کودکی آموزش دیده باشه . تا در پیری بتونه از این جادو برای برقراری ارتباط استفاده کنه اما تو !  تو خاصی !!!!! این رو در اعماق وجودت می بینم .

باتر فلای گرل : خب من یه ابر قهرمانم چرا باید یه معجزه ساز بشم ؟

استاد : تو یه مورد آزمایشی بودی که الان هم ................ ! آه چی دارم میگم . مسئله مهم تر اینه که برای این که بشه یه معجزه آسا ساخت ما دو معجزه ساز احتیاج داریم ! نفر اول جواهر رو می سازه و نفر دوم کوامی رو !

استاد به سمت صندلی رفت و روی اون نشست : یادتونه گفتم یه ساحره من رو در طراحی معجزه آسا یاری می کرد ؟ اون کسی بود که کوامی ها رو می ساخت . ولی یه مشکلی وجود داره .

کت : چه مشکلی ؟

استاد : برای این که پروانه معجزه ساز بشه باید ..... باید معجزه گرش به وسیله کاتاکلیزم قربانی بشه .

باتر فلای گرل : نه !!!! من پپیون رو از بین نمی برم . نمیشه یه چیز دیگه رو قربانی کرد؟

استاد : اگه معجزه آسا رو قربانی نکنی یا مثلا نداشته باشی باید یکی از اعضای خانوادت رو قربانی کنی ؟

باتر فلای گرل بسیار غمگین شد . هر دو راه برای او گران تمام میشد . یا بهترین دوستش یا پدرش . یا پدری که از جانش عزیز تر بود یا کوامی که درهر ناخوشی او را همراهی کرده بود .

استاد چنگ که متوجه اهمیت پپیون برای باتر فلای گرل شده بود گفت : می دونم که قربانی کردن کوامیت برات سخته ولی اگه الان از دستش بدی بعدا می تونیم دوباره به وجودش بیاریم .

باتر فلای گرل: اما جواهر معجزه گر من یه خالکوبیه چطوری باید جداش کنم .

استاد چنگ گفت : در این لحظه به مهارت گربه سیاه نیاز داریم . باید مراقب دوستش باشه.

کت : چرا همچین چیزی رو از من می خواید ؟ ممکنه اون بمیره !!!!!

استاد : نه اگه مهارت خودت رو باور داشته باشی .

باتر فلای گرل : خب اشکالی نداره که اونها من رو بشناسن ؟

استاد : خب نه به اون صورت . لیدی باگ و کت نویر کسانی هستن که هرگز آکومایی نمیشن . قبل از شروع کار هامون می خوام یه چیز هیجان انگیز رو بهتون نشون بدم .

او به سمت دیوار رفت و وردی عجیب خواند . دیوار حرکت کرد و قسمتی از آن ناپدید شد و بجای آن جعبه ای ظاهر شد .

لیدی باگ سریع گفت : جعبه معجزه آسا!

استاد : بله جعبه معجزه آسای رتبه دو

کت ،باتر فلای گرل را مسخره کرد : اووووووو ! می بینم یکی معجزه آساش از ما کمتره !

باتر فلای گرل از موضعش دفاع کرد : ولی همون شخص قراره معجزه آسا بسازه . استاد چنگ ؟ معجزه ساز ها توان کنترل معجزه گر ها رو دارن درسته ؟

استاد با تمسخر رو به کت نویر گفت : همین طوره . الان اگه من کلمه غیر فعال کننده کت نویر رو بگم باید از اینجا بره .

کت که حسابی ضایع شده بود چیزی نگفت که همه به او خندیدند .

 استاد چنگ جعبه را باز کرد . ابر قهرمانان چیزی را که می دیدند ، باور نمی کردند . معجزه گر های بسیاری در جعبه وجود داشت . : دلفین ، قو ،الاغ، سنجاب ، بلبل ، پاندا ، پنگوئن ، گرگ ، لئو پاترا (چیتا) ، راسو .

یک جعبه که شش ضلع داشت . سه معجزه گر دور یک قسمت را گرفته بود . و قسمت خالی در وسط جای معجزه گر پروانه بود .

باتر فلای گرل خیلی از اینکه قرار است یک معجزه گر را نابود کند ناراحت بود .

 

 

 






لحظه عجیبی بود . قرار بود هویت یک ابر قهرمان برملا شود . و هیجان قدرت تمرکز را از کت نویر می گرفت .

باتر فلای گرل که متوجه احساسات کت نویر میشد گفت : فکر نمی کنم کاری که همیشه انجام می دادی انقدر سخت باشه که بخاطرش منو به کشتن بدی . نترس تو منو میشناسی .

           استاد وردی خواند و بعد از وِرد به گربه اشاره کرد . 

                                       کاتاکلیزم

و معجزه گر نابود شد .

باتر فلای گرل (شارل): به امید دیدار پپیون عزیزم .و کاستومش از بین رفت .

ولی ناراحت نشد . چون می دانست هاگ ماث از هر فرصتی برای آکوماتایز استفاده می کند .

کت : خدای من تو شارلی ! شارل مگنت !

لیدی باگ هم دسته کمی از کت نداشت !!

شارل : اگه هویت های همو بفهمین خیلی دیدنی میشین .

رو به استاد چنگ گفت : میشه اون موقع ماهم اونجا باشیم ؟

استاد که خیلی خندش گرفته بود گفت : حتما

همان لحظه حلقه ای از رنگ های مختلف دور تا دور شارل را گرفت . رنگ های مختلف دور تا دور او پیچیدند و به دستانش وارد شدند . مانند یک بند که سر جای خودش برمی گردد وارد دستان شارل شدند .

استاد چنگ گفت : به ملکه کوامی ها تعظیم کنید قهرمانان ! کوامی های شما از طریق ملکه کوامی ها قدرت های بیشتری خواهند گرفت .

استاد چنگ رو به ملکه ایستاد و گفت : از فردا آموزشات شما شروع خواهد شد .






خب دوستان هیجان زده شدهی من !!!!! ادامش رو فردا براتون می زارم . ولی قبل از اون نظر بدید و برید .

نظر


نظر


نظر


نظر


نظر


نظر


تا پارت بعد





رمان یک ابر کپی کار پارت 8(z)

تقریبا نصفه شب شده بود . یکم استرس داشتم . یعنی کی بود که می خواست من رو ببینه ؟ یعنی می تونه جواب سوالات منو بده ؟ چرا دختر کفشدوزکی و گربه سیاه باید با من بیان ؟

پپیون که متوجه استرسم شده بود گفت : شارل آروم باش و زود بخواب . اون مرد می تونه جواب سوالات تو رو بده ولی باید خوب استراحت کنی .

با اینکه خوابم نمی اومد ، ولی خودمو آروم کردم و کم کم به خواب رفتم .

صبح خیلی زود تر از همیشه بیدار شدم . باید خبرشون می کردم . تبدیل شدم وبه سمت خونه مرینت رفتم . آروم از پنجره وارد شدم و کوامیش رو صدا زدم .

من : کوامی لیدی باگ ! کوامی لیدی باگ !

تیکی با ترس به سمتم اومد و گفت : من اینجام ! شما چرا اومدید اینجا !خیلی خطر ناکه !!!!!

من : راستش کوامیم بهم گفت که باید با مرینت و گربه سیاه به یه جایی بریم و یکی رو ببینیم . گفت اسمش ..........اسمش ...آهان اسمش استاد چنگ بود .

تا این حرف رو زدم مثل برق زده ها یه نگاهی بهم انداخت و

 گفت : باشه باشه . به پلگ هم می گم که بدونه .در ضمن منم تیکی هستم . یادتون بمونه .

منم سریع برگشتم خونه . توی اتاقم به حالت عادی برگشتم و با نگلاه (مثلا) خوابالود از اتاق خارج شدم .

گفتم : سلام !

لقمم رو به همراه کیفم از خدمتکار گرفتم و خارج شدم . با دو به سمت ماشین می رفتم که پپیون گفت : شارل آروم باش ! استرس چیزی رو درست نمی کنه . الان میگم چون توی مدرسه نمی تونم باهات بزنم .

حق با پپیونه .باید سعیم رو بکنم .

کلاس شروع شد و خانم بوسیه همه رو حاظر غایب کرد که طبق معمول لایلا کلاس نبود . به دروغ گفته بود که رفتم مسافرت .

پپیون رو دیدم که با پلگ و تیکی به سمت کلاس پایین رفته بودن . کلاس پایین خالی بود و همه چی امن .

                           دانای کل (راوی)

پلگ  بسیار گرسنه بود (مثل همیشه) . اما تیکی و پپیون با ترس و نگرانی به یکدیگر نگاه کردند . استاد چنگ فرد کم ابهتی نبود . او یکی از نگهبانان اصلی معبد معجزه آساها بود . کسی که تمام راز های ساخت معجزه آسا ها را می دانست .

تیکی : صاحبت از کجا فهمید که باید ملاقاتشون کنه .

پپیون : از طریق احساساتش . چون صاحبم تو اون لحظه در تمرکز کامل بود . شاید باورتون نشه اما اون بین زمین و هوا هم معلق بود . خودتون که می دونید معنیش چیه ؟

تیکی خیلی تعجب کرده بود . معمولا فقط معجزه ساز ها از این طریق با یکدیگر حرف می زدند . آن هم در شرایط خاص .

پلگ هم که متوجه اهمیت موضوع شده بود ، پنیر هایش را ول کرد . با تمرکز تمام گفت :پپیون ، درک احساسات برای یه دختر نو جوان اون هم در حالت عادی(وقتی که معجزه گر نداره) خیلی عجیبه .

پپیون : پلگ ! خودت که بهتر می دونی ! معجزه گر های شبیه به هم بعضی از شگرد های هم رو دارن . برای همینه که پروانه های شرور شده همچین قدرت هایی می گیرن .

تیکی : ولی استاد چنگ رو در مواقع بسیار ضروری به ماموریت می فرستن . اون معجزه آسا ها رو می سازه اگر اتفاقی برا.......

پلگ میان حرف های تیکی پرید : هیچ اتفاقی برای اون جادوگر نمی افته . در ضمن اون یه جادوگر خبرست ! اگر هم اتفاقی بیفته میتونه از خودش محافظت کنه .

همه به این نتیجه رسیده بودند که اتفاقات بدی روی خواهد داد و حتما باید استاد چنگ را ببینند .

کوامی ها! ما باید پیش صاحبانمون برگردیم .

تیکی این را گفت و پیش مرینت برگشت . پلگ و پپیون هم به سرعت و به صورت کاملا پنهانی برگشتند .

بالا خره کلاس های ابر قهرمانانمون تمام شد و اونها هر کدوم در جایی جدا تبدیل شدند و طبق قرار بالای سقف مدرسه به یکدیگر ملحق شدند .

باتر فلای گرل محل قرار را گفت و هر سه نفر با تمام حواس به او گوش دادند . به آن سمت حرکت کردند . اما در نزدیکیه مسیر آن را گم کردند .

کت نویر : حالا چی کار کنیم .

ناگهان فکری به سر باتر فلای گرل می زند : صبر کنید ! الان پیداش می کنم .

روی زمین فرود آمد و نشست . چشمانش را بست و از ابر قهرمانان خواست تمام مدت سکوت کنند . او می خواست از طریق احساسات آن شخص را پیدا کند . تمرکز کرد و در ذهنش شروع به حرکت کرد . او از کوچه و خیابان ها در ذهنش گذر می کرد ولی ناگهان متوقف شد و تصویر را گم کرد . تا به خودش بیاید و چشمانش را باز کند ،در دستان لیدی باگ بود .

باتر فلای گرل : من کجام و ....چرا توی بغل توام ؟

تو داشتی حرکت می کردی از لای کوچه ها و خبابون های زیادی رد شدی . فکر کنم داشتی به اون سمت کشیده می شدی .

باتر فلای گرل خودش را معلق کرد و فرود آمد .

همان لحظه دختر بچه ای را دیدند که دارد به سمت آنها می آید . هیچ کس جز باتر فلای گرل او را ندید . 

کودک : با من بیاید میبرمتون جایی که می خواید .

کت : شاید ........

باتر فلای گرل که متوجه منظور کت نویر و احساسات کودک شده بود گفت : نگران نباش به من اعتماد کن .

همه با هم به به سمت یک خانه رفتند .

در که بسته شد کودک خردسال به شکل یک مرد جوان در آمد .

زوج ابر قهرمان از تعجب به حالت شوک در آمده بودند . ولی باتر فلای گرل به راحتی با قضیه کنار آمده بود . چون احساساتش را خوانده بود  . برای همین به او اعتماد کرده بود .

مرد : سلام ابر قهرمان ها ! من استاد چنگ هاموند هستم . نگهبان جعبه معجزه آسای رتبه دو و مهم تر از همه سازنده معجزه آسا ها . زمان بسیار کمی داریم و باید کار های زیادی انجام بدیم . لطفا بنشینید و سکوت کنید تا من سوال نپرسیدم حرف نزنید .



خب دوستان این هم از پارت هشت امیدوارم راضیتون کرده باشه . تا فردا و پارت بعد .



راستی نظر ندید از پارت بعد خبری نیست ها همین الان گفتم بهتون .

رمان یک ابر کپی کار پارت 7(z)

با عرض پوزش یه سری مشکلات ریز و درشت دست به دست هم دادن تا من نتونم برای شما رمان رو تکمیل کنم ولی نگران نباشید همه چی رو درست می کنم . در ضمن این تاخیر باعث شد تا ایده های بهتری پیدا کنم .

                                              از زبان شارل

از خستگی نای راه رفتن نداشتم . در جا روی تختم غش کردم . خدمت کار یه لیوان پر از آب آلبالو برام آورد . تشکر کردم و ازش خواستم تا سه ساعت هیچ کس وارد اتاقم نشه .  چه قدر با آدرین و مرینت خوش گذشت .

به سمت دفتر خاطراتم رفتم . تک تک عکسای خودم مرینت و آدرین رو با هم نگاه کردم . آلبوم رو روی تخت گذاشتم و همونطور که صفحات رو ورق می زدم آبمیوه رو می خوردم .

آبمیوه تموم شده رو به همراه آلبوم پایین تخت گذاشتم و روی تخت طاق باز خوابیدم . دستام رو زیر سرم گذاشتم و چشمام رو بستم .  ذهنم رو به دو ماه پیش بردم .

رفتار دختر کفشدوزکی با گربه سیاه خیلی خوب شده . میشه گفت دارن با هم خیلی خوب تا می کنن . در اصل دارن به هم علاقه مند میشن . چند بار نا محسوس دنبالشون کردم و فهمیدم که با هم خیلی صمیمی شدن .

تازه نمی دونین در باره چی حرف می زدن :

گربه : بانوی من ! فکر می کنی بعد از تموم شدن این اتفاقات ما باز هم می تونیم همدیگه رو ببینیم؟

کفشدوزک : بعد از شکست هاگ ماث من و تو به هویت های مخفی همدیگه پی می بریم . دیگه چه موردی داره که با هم نباشیم . تنها چیزی که باید بهش فکر کنیم اینه که چطوری دوستامون رو دک کنیم ( لوکا و دوست دختر آدرین کاگامی)

 

 

از زبان مرینت

وای خدا باورم نمیشه !!!!! من واقعا دارم به گربه سیاه علاقه مند میشم . تیکی این از نظر تو اشکالی نداره ؟

تیکی : اگه به هویت های همدیگه پی نبرین چه اشکالی داره ؟ ولی مرینت ! تو واقعا می خوای آدرین رو ول کنی ؟

من : تیکی می دونی چیه ؟ احساس می کنم حسم به آدرین اشتباهه . نمی دونم شاید باید به درخواست کسی توجه کنم که دوستم داره و دوستش دارم .

تیکی : باز هم انتخاب با خودته ولی از نظر من تو کار اشتباهه نکردی .

دوباره رفتم تو فکر : اون روز توی پارک بالای چرخ و فلک بودیم .

اون روز از گربه پرسیدم : پیشی یه سوال ازت داشتم

گربه سیاه با مهربونی روبه من کرد : به فرمان شما هستم بانوی من !

من : ببینم گربه اگه ...اگه یکی رو دوست داشته باشی و بعدا متوجه بشی که حست اشتباه بوده ..... اون وقت تکلیفت  چیه ؟

گربه با تعجب به لیدیش نگاه می کرد : خب بستگی داره ! اگه حست دوستی بوده و متوجهش نبودی ، حالا باید دوستی بدونیش ؛ نباید احساسات خودت رو گول بزنی .

همون لحظه که داشتیم حرف می زددیم که یکی از پشت هلمون داد .  داشتیم با مخ می رفتیم تو زمین که یکی نگهمون داشت . بعدشم از خنده منفجر شد . خدای من این که باتر فلای گرله !!!!!

باتر فلای گرل روی زمین فرود اومد بعد ما دو تا رو به هم چسبوند و گفت : وااااااااااای شما دو تا خیلی به هم میاید . (رفت عقب تر و دستاشو مثل دوربین عکاسی کرد) شما ها واقعا زوج عجیبی هستین !!!!!! (بعدم با خوشحالی بغلمون کرد) به هم میاین تبریک می گم .

دم گوش من گفت : خوشحالم که فراموشش کردی . گربه سیاه یه شخصیت ایده آله .

دیگه از اینکه ما رو زوج بدونن دلگیر نشدم . تازه خوشحالم شدم .ولی فعلا کسی نباید بفهمه .

 

 

 

 

                         از زبان آدرین

 

من : پلگ اون پنیرارو اونجوری نخور . حالمو به هم زدی .

آه خدایا من بالاحره نظر دختر کفشدوزکی رو جلب کردم . اون منو دوست داره . اون فهمیده که حسش به اون پسر اشتباه بوده . من می دونستم ما دو تا یک زوج موفق خواهیم بود .

ناگهان در باز شد و ناتالی اومد داخل (پلگ هم سریع قایم شد)

ناتالی : جلسه عکاسیت برای امروز کنسل شده آدرین . می تونی امروز خونه بمونی و استراحت کنی .                           (بعدم رفت )

این چند وقته پدر رو خیلی عجیب می بینم . همش عصبیه . خیلی وقتا که میرم بیرون قبل از رفتن صداش رو میشنوم که در حال صحبت با ناتالیه .

 

 

              به زبان شارل برمی گردیم

گلوبند رو لمس کردم . خدایا جدیدا خیلی ضعیفم کرده بود . نگهداری اون قدرت ها خیلی انرژی بر بود برای همین با مشورت ابر قهرمان ها قدرت های اونها رو پاک کردم . از اون موقع تا حالا انگار یه بار صد تنی از روم برداشتن .

امروز صبح دوشنبه ست . یه هفته پر کار دیگه شروع شد . لقمم رو برداشتم و به طرف در رفتم . ...

از ماشین که پیاده شدم. آدرین هم از اون طرف سر رسید و از ماشین پیاده شد . مرینت رو هم دیدم که از اون طرف می اومد . مرینت خیلی عادی و مهربون (بدون لکنت زبان) به آدرین سلام کرد .

آدرین هم مثل همیشه سلام کرد . (حتی متوجه تغییر مرینت هم نشد . عجیبه . لابد سرش شلوغه دیگه به فکر لیدیشه (خخخ))به داخل کلاس رفتیم . کلویی باز داشت به یکی گیر می داد .

 اخیرا رفتار کلویی خیلی بد شده . به خاطر این که معجزه گر زنبور رو ازش گرفتن . با همه دعوا میکنه . به حرف هیچکس گوش نمی کنه . یه بار همه بچه های کلاس حتی صابرینا رو جمع کردیم (با گربه سیاه و دختر کفشدوزکی) و بهشون در مورد کلویی هشدار دادیم که حواستون باشه . اون دیگه به حرف هیچکس گوش نمیده و فقط می خواد دشمنی کنه . همتون باید از رفتاراش بگذرید تا آکومایی نشید . مهم تر از همه تو صابرینا .

تا آخر کلاس کلویی هیچی نگفت : تصمیم گرفتم کلویی رو یه بار ببرم بیرون تا یکم حال و هواش عوض بشه .

من : بانو کلویی ! (جان !) میتونم شما رو به خونه خودم دعوت کنم برای صرف چای و شام ؟

کلویی : تو کی هستی که منو به کلبه خرابه خودت دعوت می کنی ؟

من : بانو کلویی منم شارل ! دختر هارل مگنت . همکار گبریل آگرست !

کلویی با پررویی جواب داد : هر کی می خوای باش من وقت ندارم .

به هر حال تعارف زدن من دوبار بیشتر نیست .

بعد از کلاس داشتیم به سمت در مدرسه می رفتیم که احساس کردم یه حس منفی شدیدی دورم رو احاطه کرده . ضعف کردم و مجبور شدم خودم رو به دیوار برسونم . آدرین منو دید و به سمتم اومد . در حالی که دستم روی سرم بود بلند شدم .

همون لحظه یه نفر تبدیل به یه ابر شرور شد که بالای سرش یه صندلی شاهانه وجود داشت .

دیگه سرم درد نمی کرد و داشتم به آدرین نگاه می کردم . آخی داشت دنبال راهی می گشت که منو دک کنه بره سراغ قهرمان بازی . نخواستم اذیتش کنم پس خودم خودمو فرستادم دنبال نخود سیاه .

من : آدرین برو قایم شو منو بی خیال .

و در جا از اونجا دور شد و منم رفتم تبدیل شدم .

                             پپیون بزن بریم کپی کاری

سریع تبدیل شدم و از پشت سر تا کنار سرش رفتم بالا . آدمای زیادی اونجا بودن . قطعا دیگه شناختته می شم . مدت زیادی بود که ازشون فرار می کردم دوست نداشتم خیلی تو چشم باشم .

خدای من این دیگه کیه که شرور شده . ابر شرور یه عروسک خیلی بزرگ و زیبا بود . یهو عروسک کلویی رو برداشت و روی جایگاه بالای سرش گذاشت . (همون صندلیه) . همون موقع زوج تازه بوجود اومده مون از راه رسیدن .

داشتیم باهاش مبارزه می کردیم ولی من دیگه قدرت های اونها رو از گلوبند پاک کرده بودم . اون قدرت ها برای من زیادی قوی بودن . هر کسی نمی تونه هر دوی اونها رو باهم داشته باشه . شروع کردم به کپی کردن قدرت ابر شرور جدید . قدرت اون زنده کردن اجسام بی جان بود .

اوه راستی یادم رفته بود بگم . جدیدا ابر شرور هامون قوی ترم شدن . همشم به خاطر قدرت معجزه گر طاووسه .

مطمئنم ابر شرورما کسی نیست جز صابرینا . چون صابرینا بسیار وفادار و دل نازکه .

با اینکه اون قدرت زیادی داشت ولی چون معجزه گر من قوی تر بود ، همه سربازاشو ازش گرفتم ولی اون همون لحظه نابودشون کرد(طاووس سلاحی برای نابودی اشیاء در اختیار او گذاشته بود) . پس خودم چند تا شئ رو زنده کردم . اما اونها رم نابود کرد . پس دختر کفشدوزکی از گردونه خوش شانسی استفاده کرد.   گردونه خوش شانسی بهش یه جعبه معجزه آسا داد .

همون لحظه به گربه سیاه یه چیزی گفت و رفت . قطعا از یه معجزه آسای دیگه کمک می گیره .

داشت به سمتم می اومد که از سپر استفاده کردم .

من : میگم صابرینا ! خیلی بد هیکل شدی . فکر نکنم کلویی از قیافت خوشش بیاد .

ابر شرور : من صابرینا نیستم ! من خدمتگزارم . فقط کلویی باید در بارخ من نظر بده نه تو که نمی دونم دقیقا چی هستی .

  در همین حین ارباب شرارت با خدمتگزار تماس برقرار کرد . نمی دونم چی گفت که خدمتگزار جواب داد .

خدمتگزار : نه دختر کفشدوزکی رفته . گربه سیاه و یه پروانه اینجاست .

-: ..............................

خدمتگزار : بله ارباب شرارت .

تا خواست بهم دست بزنه دوباره سپر رو فعال کردم . همون لحظه یه پسر ابر قهرمان با یه لباس آبی اومد . خیلی هیکلی بود . همون لحظه چکش هاش رو از کناره های رانش جدا کرد و ضربه محکمی به صندلی وارد کرد .

خدمتگزار چون حواسش به من بود ، متوجه اونها نشد و نتونست حتی از قدرت هاش استفاده بکنه .

پس شکستش دادیم و داشتیم می رفتیم که از دختر کفشدوزکی خواستم که بمونه .

لیدی باگ : چیزی شده باتر فلای گرل ؟

من : ببینم تو تا حالا نزدیک شدن یا گذر آکوما از بالای سرت رو فهمیدی ؟

-: منظورت چیه ؟

من : راستش من رد شدن آکوما رو از کنارم متوجه شدم . خب اونم وقتی در حالت عادی بودم . یعنی ربطی به معجزه گرم نداره .

-: نمی دونم . من تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم . می دونی چیه ؟ الان آخرای سال تحصیلیه تا چند ماه دیگه امتحانات بر گزار میشن و بعدشم تابستونه . من می خوام یه سفر به چین برم تا همه چی مشخص بشه .

قانع نشده بودم . جواب سوالم رو نگرفته بودم . همین اذیتم می کرد .

بعد از شام به اتاقم رفتم . روی زمین نشستم . چشمام رو بستم و دنبال انرژی های موجود توی شهر بودم . انرژی های منحصر به فردی دیده می شد که مال ابر قهرمان های شهر بودن .

همه انرژی ها رو از نظر گذروندم . دختر کفشدوزکی ، گربه سیاه ، روباه قرمز ، پشت لاک . پگاسیس،   فعی نما و میمون شناگرمون .

اما ... این دیگه چیه ؟ یه نفر دیگه رو میبینم که انرژی خاصی دورشه .

-: ابر قهرمان جوان . باید شما رو ملاقات کنم . تو و زوج ابر قهرمان رو .

وقتی چشمام رو باز کردم دیدم روی هوام . همون لحظه محکم افتادم زمین .

خدای من جریان چیه ؟ اون کی بود ؟

من : پپیون . تو هم فهمیدی چی شد ؟

-: آره فهمیدم که روی هوایی . وقتی صدات کردم جواب ندادی . چه خبر بود ؟ چی دیدی ؟

من : من یه مرد پیر رو دیدم که چهرش آشنا میزد . یه جعبه خیلی بامزه هم توی دستش داشت .

   -: آهان . شارل ! ما باید فردا بعد از مدرسه یه جایی بریم . با دختر کفشدوزکی و گربه سیاه .





خب دوستان خوبم ! امیدوارم از این پارت راضی بوده باشید .

فردا پارت بعد رو میزارم آما یادتون نره  که نظر بدید تا من رو هم خوشحال کنید .

پس تا بعد به من متصل بمونید .

اگه غلط املایی دیدید نادیدش بگیرید  (فقط این بار)

وایسا نظربده بعد برو .

رمان یک ابر کپی کار پارت 6(z)


خب  این هم از پارت ششم . ممنون از نظراتتون . کلی انرژی گرفتم . وقتو تلف نکنید رمان منتظر شماست . 




وارد خونه آدرینینا شدیم . همون بدو  (به معنای لحظه)ورود آقای آگرست با اخم ایستاده بود .

اصولا با همه مثل خودشون رفتار می کنم برای همین با تمأنینه (همون پرستیژ خودمونه) به آقای آگرست سلام کردم .

من : سلام آقای آگرست از دیدن مجدد شما بی اندازه خرسندم . از این که قراره مدتی با شما همنشین باشم بسیار خوشحالم .

هیچ تغییری در صورتش ندیدم ولی در عوض آدرین با بهت به مکالمه ما نگاه می کرد . پدرم اون رو به یکی از اتاقا برد تا لباسش رو طراحی کنه . ناتالی دستیار گبریل من رو به اتاق راهنمایی کرد . آقای آگرست داشت به تصویر خاله امیلی نگاه می کرد .

ناتالی تعظیمی کرد و رفت . بعد از کمی نشستن دیدم نه نمی خواد با من حرف بزنه . پس خودم دست به کار شدم .

بلند شدم و جلوی تابلو های آدرین رفتم .

گبریل : می دونستم طاقت نمیاری روی پاهای تازه متولد شدت راه نری .

من فقط نگاهش کردم . جلو تر اومد و کنار من ایستاد . تا حالا تا این حد بهش نزدیک نشده بودم . یعنی ابهتش این اجازه رو بهم نمی داد .

گبریل : آدرین خیلی جذابه نه ! اون مثل فرشته ها زیباست . یک فرد بی نقص مثل مادرش .

من : اما درد و غم از صورتش می باره .

اینقدر مظلوم این رو گفتم که با تعجب نگاهم کرد .

با پوزخند ادامه دادم : نتها فایده ای که به کما رفتن برام داشت این بود که احساسات منفی رو از صد کیلو متری تخشخیص میدم . دیگه خوندن احساسات منفی از یه عکس که برام کاری نداره .

گبریل : دوست داری از اون احساسات منفی که متوجهشون میشی، استفاده کنی ؟

حس می کردم بد جنسی داره به بی تفاوتیش غلبه می کنه . پس با شرارت جواب دادم : خیلی . دوست دارم اون ها رو به بردگی بگیرم . اما خب چه هدفی می تونه پشت این همه شرارت من پنهان بشه ؟ الان ممکنه تنها هدف من رسوندن لایلا و آدرین به هم باشه .

گبریل : واقعا دوست داری کمک کنی ؟

من : اگه بشه چرا که نه ؟ امروز احساسات منفی زیادی رو دور آدرین حس کردم . می تونه با لایلا سر گرم بشه .

در همین حین آدرین و پدر اومدن و حرف های شرارت آمیز ما نا تمام موند .

با پدر به خونه برگشتیم . خیلی احساس بدی داشتم . اونقدر بد ، که حتی نتونستم جواب پدرم رو بدم . فقط با غم نگاهش کردم که متوجه حالم بشه . باید به اتاقم پناه می بردم . دیگه طاقت نیاوردم .

                                                                   (پپیون ، بزن بریم کپی کاری)

به سمت برج ایفل رفتم . آخرین جایی که با مادرم رفته بودم . روی بالا ترین مکان برج نشستم . زانو هامو جمع کردم و صورتمو با دستام پوشوندم . با خودم حرف  می زدم : پپیون ! چرا منو انتخاب کردی ؟ من چی داشتم که ..............

یه قطره اشک از چشمم اومد . اما با صدای یه نفر سه متر پریدم هوا !!!!!

(تریشی : اوه !اوه !اوه ! ببینم الان نباید شخصیت اصلی توی لایه ازون محو بشه ؟

تریشی عشقم میشه دهنتو ببندی ؟)

تعادلم رو از دست دادم و از ارتفاع پرت شدم پایین . تا به خودم اومدم بال زدم و خودمو به بالا رسوندم . دیدم کت نویر با حالتی از شرم به حالت قبلی من نشسته .

حالا نوبت من بود بترسونمش اما ....................

چرا دلم نیومد . آروم کنارش فرود اومدم . دستم رو روی شونش گذاشتم . مهربون صداش کردم .

من : کت نویر ؟ کت نویر ؟

آروم سرشو آورد بالا . توی چشمای سبزش نگاه کردم .

مهربون گفتم : ببینم باز دختر کفشدوزکی چیزی بهت گفته ؟

روشو اون ور کرد .

من : می دونی من می تونم مثل ارباب شرارت احساساتت رو بخونم ؟

بهم نگاه کرد : امروز یکی این کارو برام کرده حوصله ندارم دوباره بد بختی هام تکرار شن .

یه حس عشق عمیق حس می کنم که ......................

با ناراحتی وسط حرفم پرید : گفتم که نمی خوام بشنوم .

محکم زدم پس گردنش که باعش شد بیفته روی سقف . وقتی به حالت عادیش برگشت با غیض نگاهم کرد . دست خودم نبود با عصبانیت پریدم جلوش : فکر کردی دارم در باره تو حرف می زنم فکر می کنی فقط خودتی که غم داری ؟ من ندارم . آدمای دیگه ندارن ؟ فکر کردی من از غم دنیا آزادم ؟ به چه حقی سرم داد می کشی ؟ من که بالشت نیستم که بخوای سرم داد بزنی ؟ من به اندازه کافی بد بختی تو زندگیم دارم که نخوام بیشتر از یه بار لوست کنم . اشک دوباره چشمام رو تار کرد . بازو هامو بغل کردم و نشستم روی زمین . تو حال خودم بودم که یهو منو کشید توی بغلش .

 دم گوشم گفت : منو ببخش تو حق داری . من کمی خودخواهی کردم . من معذرت می خوام .  آروم شده بودم . از بچگی این طوری بودم که غم تو دلم نمی موند . دستام رو دورش حلقه کردم.

(تریشی : دختر اینا چیه که تو می نویسی ؟ یکم مؤدب باش . کت نویر و لیدی باگ مال همن . نه این دو تا .

من : خیله خب بابا اون دو تا که عمرا عاشق هم شن حد اقل یه ذره رمان رو صحنه دار کنیم با حال بشه . )

کمی که اروم شدم از بغلش در اومدم و نگاهش کردم . عاشق چشمای ابر قهرمانیش بودم .

من : می دونستی چشمای پلگ خیلی خوشگلن ؟ از چشم سبز گربه ها خیلی خوشم می آد .

گربه سیاه : ولی الان چشمای من سبزه .

من : پلگ اونا رو بهت داده .

بعد از کلی بحث کردن ، با خیالی آسوده چشمام رو روی هم گذاشتم . اما بازم اون احساسات منفی رو حس می کردم ولی یهو نا پدید شدن . شرارتی عظیم ناراحتی رو احاطه کرد . 

من : گربه سیاه ، شرارت حس می کنم . کسی شرور شده .

خیلی سریع با راهنمایی من اونجا رفتیم . کسی که شرور شده بود می تونست توی هوا پرواز کنه . گربه به دختر کفشدوزکی خبر داد و گفت : اون ابر شرور لباس فضا نوردی داره . احتمالا بخواد به فضا بره . من باید لباس فضا نوردی مخصوصم رو بپوشم . تو چطوری این کارو می کنی ؟

من : احتمالا از تو تقلید کنم . قدرتش رو تقلید کردم . دیگه از جو خارج شده بودیم .

فضانورده که اسمش (اسپیس من(مرد فضا)) بود با دیدن ما خرده سیارک ها رو به طرفمون پرت کرد . 

                                                                             (حفاظ)

قدرت پشت لاک واقعا به درد بخور بود . دید کار ساز نیست یه سیاه چال درست کرد . داشتیم می افتادیم داخلش که همون لحظه یویو دختر کفشدوزکی ما رو نجات داد .

دیگه قدرت ابر شرور رو خوب دیده بودم برای همین ازش تقلید کردم . تا اومد خرده سیارک ها رو به طرفمون پرتاب کنه همشون رو کنار زدم و با ستاره های دنباله دار دورش رو گرفتم که ما رو نبینه . دیگه خرده سیارکی رو نمی دید که بخواد کنترلشون کنه . 

بعد از اینکه به این نتیجه رسیدیم که آکوما توی کلاه فضانوردیشه ستاره ها رو طی یه حرکت انتحاری کنار زدم و با یه خرده سیارک به کلاه ضربه زدم . آکوما رو گیرانداختم و به زمین بر گشتیم . 

 

 

همه چیز امن و امان که شد به خونه بر گشتم .

 

 

 

 

ممنون که این پارت رو خوندید امیدوارم خوشتون اومده باشه .

پس تا پارت بعد به من متصل بمونید .

نظر هم بدید فراموش نکنید ها . 

رمان یک ابر کپی کار (پارت 5)(z)


خب خب خب خب !!!!!

توی این پارت قراره حسابی غافل گیر بشید . شخصیت اصلی ما قراره با لایلا همکاری شرارت آمیز داشته باشه . نترسید . داره گولش میزنه . 




فردا صبح با خوشحالی بیدار شدم . دیروز و پریروز بهترین روز های من برای ابر قهرمانیم بود . مردم هنوز منو خوب نمی شناختن ولی همین که لیدی باگ احترامش نسبت به من زیاد شده کافیه. امروز هیچ کلاس خاصی ندارم . ولی چون هنوز کشف هویت کت نویر و لیدی باگ روکامل نکردم باید برم . تازه دوستام رو هم می بینم .

 تازه به در مدرسه رسیده بودم که نینو و دختر خانم کناریش رو جلوی در دیدم . به سمتشون رفتم و سلام کردم .

من : سلام نینو

نینو : سلام شارل

به رو به دختر خانمه نگاه کردم . با برق خاصی تو چشمام که به خاطر دیدن یه دوست جدید بود گفتم : نینو . ایشون دوست دخترتون هستن ؟ خیلی خوشگلن (دستم رو جلوش دراز کردم و گفتم) سلام من شارل مگنت هستم .

دختر که اول به خاطر اینکه من به نینو سلام کردم سر دوست پسرش غیرتی شد ؛ ولی وقتی دید به خاطر اون اومده بودم جلو با خوشرویی گفت : سلام من آلیا هستم .

با ذکاوت (باهوشی) و غرور خاصی گفتم : آلیا به معنای آسمان است . به معنای دیگر یعنی کسی که موهایش قرمز است .

آلیا گفت :ممنون . تو هم خوشگلی .

(ناشناس : معلومه که  شارل خوشگله      قربون نویسندش برم

منه نویسنده : اِه ببخشید شماکی هستید ؟ چرا صورتتون کبوده

ناشناس : من تریشی هستم . توی رمان تولد مصیبت بار بودم با دمپایی بیرونم کردن

من : خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

تریشی : چرا می خندی ؟ میشه توی این رمان بمونم ؟

من : آره بمون ولی اگه اذیت کردی با دمپایی می فرستمت بیرون . )

با آلیا و نینو به مدرسه رفتیم . آدرین رو دیدم که هنوز گوشه گیر بود . یعنی از دیشب تا حالا خوب نشده؟ پیشش رفتم .

   (تریشی : ببینم جریان چیه ؟

من : خواستی زود تر بیای)

من : آدرین !!!! مشکلی پیش اومده ؟ چرا ناراحتی ؟ چیزی شده ؟

آدرین : ببینم شارل تو اگه کسی رو دوست داشته باشی ولی اون دوست نداشته باشه چیکار می کنی ؟

اوه اوه !!!!!!!!!!! پس قضیه مال دختر کفشدوزکیه !

من : عاشق شدی نه ! من میدونم باید چی کار کنی .

آدرین : جدا ! خواهش می کنم بگو چی کار کنم ؟

    همون موقع زنگ خورد .

من : آدرین کلاس که نداری ؟

آدرین : نه ندارم .

من : پس بیا اینجا بشینیم .

کنار خودم روی صندلی نشوندمش . دستاش رو توی دستام گرفتم و چشمام رو بستم .

من : یه غم بزرگ می بینم . به رنگ قرمز . عصبانیت نیست ، از عشقه . به تو نیاز داره به عنوان به دوست . بهش نیاز داری به عنوان به همراه زندگی . دوستش داری به عنوان عشق . دوست داره به عنوان عشق .

چشمام رو باز کردم . با تعجب داشت نگام می کرد .

آدرین : تو اینا رو از کجا فهمیدی ؟ من !من !   اون منو دوست داره ؟ پس چرا از من فرار می کنه؟

با مهربونی گفتم من : آروم باش آدرین . مسئله رو برات باز نکردم که داغونت کنم . ولی اینو بدون : (در آخر عشقه که پیروز میشه)

(تریشی ::::: اوه چه رمانتیک!!!!!                من : خفه           تریشی : چشم)

آدرین : ممنونم راشل . تو دوست خیلی خوبی هستی .

من : چشمات رو باز کن آدرین . با دقت انتخاب کن . انتخابت رو عوض نکن . از هدفت دست نکش

بلندش کردم . دوستانه نگاهش کردم و رفتم .

داشتم به سمت کتابخونه می رفتم که مرینت رو دیدم . داشت با عصبانیت به آدرین نگاه می کرد . واااااا !!!!! کی به عشقش اینجوری نگاه می کنه ؟

(تریشی : ببینم مرینت عصبانی شده ؟ الان اکومایی میشه که !!!!!)

به سمتش رفتم . من : مرینت! مرینت ! به اعصابت مسلط باش ! الان آکومایی میشی !!!!!

با حرف من آروم شد . اما هنوز نگاهش به آدرین بود . رد نگاهش رو دنبال کردم . وااااااااااااااای

                                 لاااااااااااااااااااااااااااااااایلااااااااااااااااااااااااااااااااااا     

لایلا به سمت آردین رفته بود و داشت دل می داد . ولی آدرین خشک و مهربون جوابشو می داد .

به مرینت نگاه کردم . مرینت داشت دوباره عصبانی میشد .

من با شرارت تمام گفتم : آره حق داری عصبانی بشی . منم می دونم اون دروغ گوئه ولی هیچ کس حرفمو باور نمیکنه . من شک ندارم این دختر خود ارباب شرارته . اگه الان نباشه حتما بعدیه

به مرینت نگاه کردم . دیگه عصبانی نبود .  به جاش داشت با تعجب نگاهم می کرد .

مرینت : تو هم میدونی اون دروغ گوئه . آره !!!!!

من : البته ولی می دونی . با هر کسی باید مثل خودش رفتار کرد . دیدی من چطوری کلویی رو ساکت کردم ؟  دیدی از اون به بعد به من چبزی بگه . من خوب بلدم دشمنام رو از دورم پاک کنم و به دوست تبدیل کنم .

مرینت هنوز ناراحت بود . با من در مورد اتفاق برگه امتحانی حرف زد . با اینکه از اون لایلا بعید بود ولی آدما همیشه اونی نیستن که نشون می دن .

 (تریشی : اوه ! اوه ! جمله عقلانیت تو حلقم .            من : ممنون .

تریشی : تو چرا مثل اون نویسنده قبلیه با من کل کل نمی کنی؟ اه حوصلم سر رفت )

نقشه ای توی ذهنم جرقه زد !!!!! اگه دو تا ابر قهرمان فکر می کنن لایلا  عین ارباب شرارت بد جنسه با یه نقشه ای میشه به ارباب شرارت رسید . چون حتما ارباب شرارت برای یه کاری ازش استفاده می کنه . به عنوان جانشین .

با صدای مرینت به خودم اومدم . (باید با لیدی باگ و کت نویر حرف می زدم ) به مرینت گفتم : ببین چطوری به شاه دروغ ، دروغ میگم ! چشمکی به مرینت زدم و دور شدم .

با تعجب و خوشحالی ساختگی گفتم  من : شما لایلا هستید ؟ لایلا راسی ؟ واقعا از دیدنتون خوشحالم خانم راسی . نمی دونید من چه قدر طرفدار شما هستم . میشه این رو برام امضاء کنید؟

برگه ای به طرفش گرفتم . تا سرشو آورد پایین تا امضاء کنه به آدرین چشمک زدم که متوجه بازیگریم بشه . با لبخند سرشار از شرارت جوابمو داد .

رو به لایلا گفتم : واااوو !!!!! شما و آقای اگرست خیلی به هم میاید . با این حرفم سرشار از خوشحالی شد . احساس کسی رو داشت که یه همراه پیدا کرده . در جا از چشماش فهمیدم .

(شارل شخصیت بسیار عجیبی دارد . او به خاطر کمایی که در کودکی دچارش شده بود و به دنیای مردگان رفته بود قدرت هایی را با خود به دنیای فانی آورد . یکی از این قدرت ها، درک احساسات بیرونی از چشم ها و احساسات درونی از گرفتن دست ها است)

در گوشش گفتم : تمام سعیم رو می کنم به هم برسونمتون .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نترسین به خدا یه کوچولوئه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اون روز به خونه آقای آگرست دعوت بودیم . پدرامون در باره مد جلسه داشتن و من می خواستم به عنوان مهمان به دیدن آدرین برم . آماده شدیم و حرکت کردیم . تو راه پدرم من دو صدا کرد .

پرد : شارل! دختر م ! من قراره برای آدرین لباسی در خور اشراف زاده ها طراحی کنم . تو ممکنه نتونی خیلی با آدرین حرف بزنی و مدت زیادی با آقای آگرست تنها باشی ازت می خوام مؤدب و متین باشی مثل همیشه .

من : بله پدر . حرفاتون رو مو به مو انجام می دم .

 

 

 

 

خب این هم از پارت 5 امیدوارم خوشتون اومده باشه . برای گذاشتن پارت بعد از تعداد نظرات شما استفاده می کنم . اگه 3 تا نظر داشته باشم پارت بعد رو می زارم

پس تا پارت بعد به من متصل بمونید . 

رمان یک ابر کپی کار (پارت 4)(z)

من : مربوط به هویتم میشه نمی تونم بگم . درسته که شما نگهبان معجزه آسا ها هستید ولی من نمی تونم بگم هویتم لو میره . کوامیم می گفت اونقدر قدرتمند هست که کسی هویتتو تا آخر گرفتن ارباب شرارت نفهمه .

دختر کفشدوزکی که کمی ناراحت شده بود گفت : باشه ولی من حالا حالا ها نمی تونم بهت اعتماد کنم ؟

من : چرا مگه من چی کار کردم ؟

لیدی باگ : چون تو اون دختر رو اذیت کردی . همونی که توی باغ ولش کردی .

نباید خودم رو می باختم . من اون روز از خودم به عنوان طعمه استفاده کردم . پس با اطمینان گفتم : من : من از اون دختر خانم قول گرفتم که کمکم کنه که خوشبختانه کرد .

آروم آروم به سمتشون رفتم و رو به رو شون قرار گرفتم : من ازش خواستم در خصوص نظر شما در باره من تحقیق کنه . بهش گفتم یه طوری کنه که شما از من بد نتیجه گیری کنین .

کت نویر و لیدی باگ با هم گفتن : چرا ؟

از کاراشون خندم گرفت . من: شما ها خیلی به هم میاین .

لیدی باگ که حسابی کفری شده بود از کوره در رفت : ما تیم هستیم نه زوج . در ضمن به نظر من تو هنوز هم یک ابر شروری و من تا کوامیت رو نبینم قانع نمی شم .

می دونستم قبول نمی کنه که کسی ازش بالا تر باشه اون هم از روی یه حسادت بچه گانه . الان تهدیدش میکنم تا قبول کنه . خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

من : هی گربه سیاه دوست داری هویت دختر کفشدوزکی رو بدونی ؟ اون...........

هنوز نگفته بودم که لیدی باگ دستاشو روی دهنم گذاشت . گفت : منو تهدید می کنی ؟

من : بله . من اگه ابر شرور بودم که هویت شما ها رو نمی دونستم .

لیدی باگ : با اینکه حرفت منطقی نیست ولی تقریبا قانع شدم . ولی یه چیز دیگه هم هست . اگه تو ابر قهرمانی باید یه چیزایی در بارشون بدونی درسته ؟

من : درسته دختر کفشدوزکی . ولی فکر کنم تا همینجا هم که در باره جعبه معجزه آسا ها حرف زدم فکر کنم کافی باشه بدرود تا بعد .

پرواز کردم و از اونجا دور شدم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(نترسین دیگه یه کم از مدیرمون به ارث بردم همین)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شب بود . تازه خوابم گرفته بود که صدای مهیبی اومد . در جا بیدار شدم و رو به پپیون کردم : فکر کنم ارباب شرارت اصلا آدم نیست که این وقت شب رو برای آکومایی کردن انتخاب کرده .  پپیون خندید و آماده تبدیل شد .

                                                                                     (پپیون ، بزن بریم کپی کاری)

سریع به طرف بالا پرواز کردم . در جا دیدمشون چون شخص آکومایی کسی نبود جز غول بچه !!! (غول بچه همون آگسته که هی می گفت لالی پاپ ، لالی پاپ)

پرواز کنان به سمتشون رفتم . یهو از تعجب داشتم شاخ در آوردم . دختر کفشدوزکی به دام افتاده بود . چراااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سریعا  به طرفشون رفتم . وااااااااااااااااااای هر دو شون تو دستشن . حتما داره به سمت ارباب شرارت می ره . برای تصمیم گیری وقت نداشتم . حد اقل تا نزدیکی ارباب شرارت می رفتم پبداش می کردم و بعد آزادشون می کردم . باید با دختر کفشدوزکی مشورت می کردم . آروم جوری که نه غول بچه منو ببینه و نه صدام رو بشنوه پیش کفشدوزک رفتم .

من : دختر کفشدوزکی! دختر کفشدوزکی! منم باتر فلای گرل . غول بچه داره میره به سمت ارباب شرارت چی کار کنیم ؟

 دختر کفشدوزکی : نه ما نمیتونیم سر معجزه گر هامون ریسک کنیم . همین حالا نجاتمون بده .

باشه ای گفتم و پرواز کنان به سمت دستبند غول بچه رفتم .

                                                                                                   (پنجه برنده)

و دستبند رو نابود کردم . هر سه داشتن می افتادن . از گردونه خوش شانسی پیشرفته خودم استفاده کردم . (در گردونه خوش شانسی پیشرفته می توان برای در خواست ،وسیله مورد نظر را هم خواست) و به تشک آتش نشانی رو زیر پاشون به وجود آوردم . همه افتادن روش .

کت نویر متعجب گفت : چی شده ؟

دختر کفشدوزکی با ناراحتی گفت : تو بازم حواست پرت شد . خوابیدی اونم وسط مأموریت . منم برای حمایت از تو خودمو جلو انداختم که .............

گربه سیاه خیلی ناراحت شد : من متأسفم . آخه امروز من .............

حرفشو ادامه نداد و رفت . رو به دختر کفش دوزکی با مهربونی گفتم : بانوی من میشه کمی با پیشی جون حرف بزنی به نظر از موضوعی ناراحته .

لیدی باگ : ممنونم که خودتو رسوندی بدون تو موفق نمی  شدیم  . حالا باور کردم که یه ابر قهرمانی .

خودشو لوس کرد و گفت : ولی من بهتر از گردونه خوش شانسی استفاده می کردم .

خندید و در رفت . آخ که این مرینت چه قدر مسخرست . نمی دونه داره کسی رو پس می زنه که عاشقشه .خخخخخخخخخخ

به سمت خونه حرکت کردم . آروم فرود اومدم و تغییر شکل دادم . یعنی هاگ ماث کیه که این همه آدم رو سر کار گذاشته .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این پارت کمتر بود ولی بقیه داستان مهیج تر میشه پس تا بعد

به من متصل بمونید . 

رمان یک ابر کپی کار (پارت 3)(z)

اون روز کل فکرم در گیر دختر کفشدوزکی و گربه سیاه بود . آخه مرینت که انقدر دست و پا چلفتی بود که به محض اینکه به من بر خورد پخش زمین شد . حالا خوبه من پاهام علیل بوده . من باید می افتادم نه اون . آدرین هم که من از دوستان خانوادگیشون بودم . اما خب از ده سال پیش همو ندیده بودیم . ازش خبر داشتم . باباش معمولا نمی ذاشت بره بیرون . با این حال هر دو همیشه برای کمک کردن امادن . یادتونه چطوری همه رو به سمت پناهگاه راهنمایی کرد .

با خودم در گیر بودم و جلوی در مدرسه منتظر ماشین بودم تا بیاد دنبالم . همون لحظه آدرین رو دیدم که دستش رو به طرفم دراز کرده . گیج نگاهش کردم که گفت : بیا ما می رسونیمت . به محافظم گفتم که می خوام برسونمت قبول کرده . به پدرتم بگو نگران نشه .

کمی ازش خجالت می کشیدم . اما بخاطر اینکه می خواستم ببینم واقعا کیه مجبور شدم برم . با دسایار پدرم صحبت کردم که مهمون داریم .

آدرین : ببینم شارل یادت میاد قبلا چقدر با هم بازی می کردیم؟

من : آره یه کمکی یادم میاد . اوه راستی هنوزم خونه مخفی مون رو نگه داشتم ؛ ولی دیگه توش جا نمیشیم .

بعد از کمی سکوت آدرین : ببینم مگه تو امروز داخل کلاس نبودی ؟ چرا وقتی برگشتم داشتی می رفتی داخل کلاس ؟

خوشحال از اینکه خودش بحث رو پیش کشیده : اوه آخه یه دختر به تیپ ابر قهرمانی مثل دختر کفشدوزکی من رو از دبیرستان دور کرد و به یه فاضلاب برد .

از عمد دروغ گفتم ببینم چی می گه .

آدرین : فاضلاب ؟

خوشحال ازاینکه نقشم گرفته گفتم : راستش دروغ گفتم . دختره بهم گفته به کسی نگو.

آدرین : اوه ! دختره که اذیتت نکرد؟

من : چرا !چرا! تهدیدم کرد که به کسی نگم . تازه یه چیزی بین خودمون ، می دونستی گربه سیاه منو میشناسه ؟

آدرین :چطور ؟

من : آخه بدون اینکه بهش بگم کجا درس می خونم منو رسوند دبیرستان .

یهو آدرین رنگ به رنگ شد : خب شاید ......شاید

محافظ : قربان رسیدیم .

آدرین یهو بحث رو عوض کرد : آه شارل یه کاری برام پیش اومده که باید برم نمی تونم بیام تو .

منم خوشحال از اینکه مطمئن شدم اون کت نویره گفتم : باشه فردا تو مدرسه می بینمت . به اتاقم رفتم و در پناهگاه اتاقم قایم شدم . تغییر شکل دادم و قدرتم رو فعال کردم . باید قدرت کاراپیست رو تقلید می کردم چون خیلی حیاتی بود .

                                                   از زبان آدرین می شنویم

وااااااااااااااااااااااای ! این یه فاجعست پلگ اون به گربه سیاه شک کرده . حالا چی کار کنم ؟

پلگ : اون دختر مثل یه پنیر خیلی با هوش می مونه . البته جای تعجب من برای شماست چون این همه وقت با لیدی باگی ولی نتونستی هویتشو کشف کنی ؛ این دختر با یه کار زیر آبتونو زد .

من : پلگ تو لازم نیست حرف بزنی . باید دختر کفشدوزکی رو ملاقات کنم .

اما اگه به دختر کفشدوزکی چیزی بگی به هویتت پی می بره .

من : چاره ای نداریم . تازه تو این موارد به قول تو ما زیاد احمقیم .

                                                      پلگ ، پنجه ها بیرون

تغییر شکل دادم و از پنجره بیرون رفتم . به دختر کفشدوزکی پیام دادم که منتظرشم .

ربع سا عت بعد پیام اومد که برای لحظات عاشقانه یه کم بد موقع نیست ؟

در جا بهش زنگ زدم .

دختر کفشدوزکی : گربه سیاه الان اصلا........

نزاشتم حرف بزنه گفتم : دختر کفشدوزکی من الان اصلا حال خوبی برای عشق ندارم هرچه زود تر به بالای برج ممپارناس بیا هویت هامون در خطره و قطع کردم . دختر کفشدوزکی پنج دقیقه نشده اومد : ببینم پیشی چیزی شده . از اینکه اون طوری حرف زدی بهت شک کردم .

من : آره . دختری بود که دیروز تو اون کوچه دیدیمش

دختر کفشدوزکی : شارل خب

من : اسمشو از کجا می دونی ؟

دختر کفشدوزکی یه لحظه کپ کرد . بعد گفت : مربوط به هویت اصلیمه .

من با حالت عصبی و ناله : پس چرا اسمشو جلوش گفتی . اون دختر فکر می کنه تو اونو میشناسی از خیلی نزدیک .

دختر کفشدوزکی یکم فکر کرد بعد چنان تعجب و ترس به صورتش هجوم آورد که افتاد زمین . لحظه آخر گرفتمش و بغلش کردم .

دختر کفشدوزکی : وای پیشی دوباره گند زدم حالا چی کار کنم .

یهو به اون طرف اشاره کرد و گفت : گربه سیاه اونی که دیروز دیدیم .

 

 

 

 

                                                    حالا به زبان شارل بر می گردیم

 

 

 

 

به طرف اتاقم رفتم.حتما تا الان پیش دختر کفشدوزکی رفته و همه چی رو بهش گفته. من : پپیون وقت تغییر شکله .

پپیون : آره زمان مناسبیه که باهاشون رو در رو بشی .

                                         پپیون بزن بریم کپی کاری

به بالا ترین نقطه شهر پرواز کردم . همه جارو دید زدم و اونها رو بالای برج ممپارناس پبدا کردم . اوه اوه چه بغلی هم کردن همو . خخخخخخخخخخخخ

با تمام سرعت پرواز کردم . آروم فرود اومدم . هر دو بلند شدن و حالت تهاجمی گرفتن .

خیلی مؤدبانه گفتم : سلام ابر قهرمانان پاریس من .....

هنوز خودمو معرفی نکرده بودم که به سمتم هجوم آوردن سریع به سمت مخالف پرواز کردم . دختر کفشدوزکی یویو شو به طرفم پرتاب کرد ولی سریع از قدرت کاراپیست استفاده کردم .

                                                              (حفاظ)

دختر کفشدوزکی با تعجب یویوشو جمع کرد و گفت تو کی هستی .

من: این سوال رو باید قبل از حمله به من می پرسیدی . من (باتر فلای گرل) هستم .

دختر کفشدوزکی: این امکان نداره ! من نگهبان معجزه آسا ها هستم . فقط یه معجزه آسا با نام پروانه وجود داره . از کجا معجزه آسا رو پیدا کردی ؟

من هم با غرور حفاظ رو غیر فعال کردم و به پرواز در اومدم . کلی افده به خرج دادم تا متوجه بشن باهام درست رفتار کنن . بهش نزدیک شدم و گفتم : حتما نگهبان قبلی بهت گفته بوده که چندین جعبه معجزه آسا وجود داره . درسته ؟ من از کوامی خودم شنیدم که مرکز جعبه معجزه گر های شما دو معجزه گر داره که همین شما رو خاص می کنه . ولی مرکز جعبه معجزه آساهای من یه مرکزیه که من مرکز اون رو تشکیل می دم .

دختر کفشدوزکی : و از کجا آوردیش ؟

 

امید وارم از این پارت لذت کافی رو برده باشید .

تا پارت بعد به من متصل بمونید . 

رمان (یک ابر کپی کار) پارت 2(z)

رمان (یک ابر کپی کار پارت 2)

( صرفا جهت اطلاع میگم : این داستان بعد از داستان میرکل کویین و نگهبان شدن لیدی باگه )

بعد از خرید هایی که بابام به اصرار خوب شدنم من رو برده بود به خونه بر گشتیم .

 پپیون (اسم کوامی پروانه از یه جعبه معجزه آسای دیگه) رو از خالکوبی خارج کردم .

پپیون : ببینم کاملا خوب شدی دیگه نه ؟

من : آرررررررره خوبه خوبم ولی چون تازه دارم راه میرم یه کم اذیتم که به مرور درست میشه.

پپیون : عالیه حالا خالکوبی رو به پشت گردنت بزن . من کمکت می کنم درست در بیاد .

با کمک پپیون خالکوبی رو زدم . همون لحظه یه گلوبند زیبا جلوی صورتم نور داد . و افتاد توی دستم .

من : پپیون این چیه دیگه ؟

پپیون : این یه گمراه کنندست . و البته این ذخیره کننده نیرو های تواِ . یعنی اگر موقع تبدیل این گردنبند رو نداشته باشی قدرت هایی که قبلا دیدی و یاد گرفتی رو نخواهی داشت .

من : یعنی اگه این گردن کس دیگه ای بیفته .....

پپیون : نه قدرت هایی که تو دیدی به اون داده نمیشه . در اصل این گلو بند فقط برای تو ارزش داره .

من : ببینم پپیون اگه من بخوام می تونم از این گلو بند در حالی که باترفلای گرل (دختر پروانه ای) نیستم استفاده کنم ؟

پپیون : معمولا این کار خیلی خطرناکه و باعث میشه تو غیر عادی جلوه کنی پس تا حد امکان نه .

من : پس یه فکر خوب دارم .

پپیون : آهان داشت یادم میرفت . برای تبدیل فقط باید یه جمله بگی . پپیون ، بزن بریم کپی کاری !

 

 

 

 

 

فردا در مدرسه

 

 

 

 

 

 

خالکوبی رو زده بودم و گلوبند رو هم وصل کرده بودم . همونطور عادی داشتم به سمت در کلاس میرفتم که یهو یه دختر عجیب غریب بهم بر خورد کرد و افتاد زمین . در حالی که اصلا محکم بهم برخورد نکرده بود .

به سمتش رفتم و بلندش کردم .

من : حالت خوبه ؟

یکم با تعجب به من نگاه کرد و گفت : تو کی هستی ؟    ااآره خوبم .

من شارل هستم . تازه به این مدرسه اومدم .

مرینت : اوه از آشناییت خوشحالم شارل . من هم مرینتم.

بعد با هم به کلاس رفتیم . به معلم سلام کردم و اونم بهم خوش آمد گفت : سلام شارل

بعد روبه بچه ها کرد و گفت : بچه ها ایشون شارل هستن دوست و همکلاسی جدید شما .

کلویی با پرویی : اوه اوه یه دانش آموز جدید ! ببینم تو دیگه از پشت کدوم کوه اومدی 

حتما همون کوهی که مرینت از پشتش اومده . بعد به مرینت اشاره کرد . مرینت هم با حالت عصبی نگاهش کرد .

من که می دونستم کلویی کیه و اخلاقش چجوریه دستم رو دراز و کمرم رو خم کردم . به حالت تعظیم گفتم : اوه خانم کلویی بورژوا نمی دونستم که شما هم توی این کلاسید واقعا از دیدنتون خوشحال شدم . باور کنید که همیشه می خواستم شما رو از نزدیک ببینم و ازتون امضاء بگیرم.

کل کلاس کپ کرده بودن و منم با شیطنت به مرینت قایمکی چشمک زدم .

اون که موضوع رو گرفته بود اخماشو باز کرد و ساکت نشست . رو به کلویی کردم که ژست گرفته بود با کلاس گفت : اوه نمی دونستم طرفداری مثل تو دارم . فکر نمی کنم تو از پشت کوه اومده باشی .

خانم بوسیه گفت لطفا حرف نزنید باید کلاس رو شروع کنیم . شارل تو برو و آخر کلاس بشین .

چون تازه پاهام شروع به کار کرده بودن دم گوش خانم بوسیه گفتم : خانم بوسیه ببخشید ولی من تازه دارم روی پاهام راه میرم . نمیتونم از پله ها به راحتی بالا برم هنوز زوده برام

خانم بوسیه:اووووم . باشه فعلا پیش مرینت بشین تا بعد . پیش مرینت رفتم و کنارش نشستم .

من : ببینم مرینت اینجا جای کسی بوده نه ! مرینت ! مرینت !

اما مرینت داشت به فرد جلوییش نگاه می کرد !!!!!!!!به فرد جلویی نگاه کردم که دیدم وااااااای چی میبنم ؟ این که آدرین آگرسته !!!!! خدای من !

همون لحظه خانم بوسیه من رو صدازد که آدرین با شنیدن فامیلیم به سمتم برگشت .

آدرین : ببینم شما دختر مدیر کارخونه (اسم کارخونه مهم نیست) و بزرگ ترین سرمایه گزار(این جوری نوشته میشه ؟ نمی دونم) روی مد نیستید ؟

همون لحظه کل کلاس به من نگاه کردن که خانم بوسیه همه چی رو قربونش برم جمع کرد .

کلاس تموم شد خواستم برم هواخوری اما همه کلاس دورم جمع شدن به غیر از کلویی و یه دختر عینکی

مرینت : تو واقعا دختر هارل مگنتی؟

میلن : مگه توی شهر ........ نبودید؟

کیم : مگه نکفته بودن تو علیل (اینجوری می نویسنش آیا ؟) شدی ؟

رز : ببینم اون روز که شاهزاده آلی اومد دیدنت چی شد ؟

با این حرف رز همه بهش نگاه کردن . یکم خجالت کشید بعدم معذرت خواهی کرد .

داشتم براشون توضیح می دادم که یه صدای  مهیب اومد . در جا پرسیدم که مرینت و آدرین خیلی سریع همه رو از کلاس تخلیه کردن و به محل امن راهنمایی کردن . در جا به یه جای امن رفتم و پپیون رو بیرون آوردم . اولین بار بود که می خواستم تغییر شکل بدم حسابی هیجان داشتم . پپیون گفت : شارل لطفا فعلا خودت رو به اونها نشون نده . بزار قدرتمند بشی بعد . بهتره اینبار قفط تماشا کنی تا قدرتاشون رو یاد بگیری .

من : باشه بابا فهمیدم و الان باید تغییر شکل بدیم . پپیون بزن بریم کپی کاری .

(لباس باتر فلای گرل یه لباس مجلسیه که دکلته هست و همون جلوی دامن همون بالا بالا ها چاک داره و به سمت پایین گرد میشه و میره عقب. یه جفت دستکش داره که روی هر کدوم ده تا نگین چشمک زن داره که همون شمارش معکوس یرای دفعات استفاده از قدرتشه . مو هاشم از بالای بالا دم اسبی بسته شده ولی دو دسته به صورت شاخک های پروانه به سمت بالان . رنگ همه لباسا و موهاش رنگین کمانیه)

تبدیل شدم . واااااای چه بال های قشنگی داشت . به راحتی به پرواز در اومدم و یه جایی قایم شدم . دختر کفشدوزکی و گربه سیاه رو دیدم که دارن با موجودی که خودشو بانوی آزادی معرفی می کرد مبارزه می کردن . چون می خواستن کارشون رو شروع کنن و از قدرتاشون استفاده کنن منم از قدرتم استفاده کردم و گفتم : ببین و یاد بگیر و قدرتم فعال شد همون لحظه یکی از نگین های روی دستکشم صدا داد و خاموش شد .

دختر کفشدوزکی و گربه سیاه از قدرتهاشون کمک گرفتن . وقتی کارشون تموم شد منم چشمامو یه بار بازو بسته کردم که به قدرتم بفهمونم که باید تا همینجا رو یاد بگیرم و تموم . همون لحظه یکی از بال هام صدا داد و آرم دختر کفشدوزکی و گربه سیاه روشون نمایان شد . با صدا دختر کفشدوزکی و گربه سیاه متوجه من شدن . منم سریع پرواز کردم و از اونجا دور شدم ؛ ولی اونا خیلی سریع بودن و به من رسیدن .  من به سمت یه کوچه خیلی بزرگ پرواز کردم و به حالت عادی برگشتم . اونها داشتن هنوز دنبالم می گشتن . چون هویتمو نمی دونستن از فرصت استفاده کردم و جیغ و داد کردم . دختر کفشدوزکی و گربه سیاه به سمتم اومدن . منم که آخر بازیگری بودم گفتم : اوه . دختر کفشدوزکی به دادم برس یه دختر که می تونست پرواز کنه منو از جایی که بودم به اینجا آورد و ولم کرد . (بعدشم الکی گریه کردم) دختر کفشدوزکی گفت : شارل گریه نکن گربه سیاه تو رو بر می گردونه . بعدشم با سرعت دور شد . گربه سیاه که رفتن اونو تماشا می کرد به سمتم بر گشت و گفت بریم برسونمت .

منو بغل کرد و به سمت دبیرستان خودمون رفت . از همونجا هم نا پدید شد .

خیلی تعجب کردم : دختر کفشدوزکی اسممو می دونست .گربه سیاه هم محل دبیرستانمو . هنوز هیچکس از اومدن من و پدرم به پاریس و اسم و محل دبیرستانم چیزی نمی دونست به غیر از همکلاسی هام . یعنی دختر کفشدوزکی و گربه سیاه توی این مدرسه درس می خوندن و توی کلاس من بودن . چون به غیر از همکلاسی هام که کسی منو نمیشناخت . وااااااااااااااااااااااااااااای عجب کشفی . تازه من آمار همه ابر شرور ها رو داشتم . یعنی کیم ، ایوان ، ناتانائیل ، مکث و نینو شرور شدن ولی آدرین نه . پس آدرین گربه سیاهه . بین دخترا هم فقط مرینت آکومایی نشده .

پس ابر قهرمانان شهر ما آدرین و مرینت هستن . ولی باید مطمئن بشم . دارم براشون . همون لحظه به در کلاس رسیدم و آدرین رو دیدم که داره به سمت من میاد.درو باز کردم و وارد شدیم.

 

 

 

 

امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه .

پس نظر بدید تا پارت بعد رو بنویسم .

تا پارت بعد به من متصل بمونید .

رمان یک ابر کپی کار(z)

پارت اول (یک ابر کپی کار)


صبح با کشیده شدن پرده بیدار شدم . هنوزم بابت حرفای دیشب بابا ناراحت بودم . چرا ! واقعا چرا من نمی خواستم روی پاهام


 بایستم؟ دکتر می گفت امکان خوب شدن دارم اما باید خودم اراده کنم . شین دوست صمیمیم اومده بود دیدنم . اون پرده ها رو 


کشید 


و گرنه خدمتکارم می دونه من خوشم نمیاد . شین کنارم روی تخت نشست و تکونم داد و صدام کرد : راشل ! راشل بیدار شو دیگه می خوام امروز برام راه بری .

روم رو ازش گرفتم و پهلو به پهلو شدم ولی پا هام بی جون همون وری موند .

شین : راشل عزیزم باشه حد اقل به احترام من که اومدم پیشت بیا با هم بریم یه چرخی بزنیم . باشه ؟ به خدمت کارت بگم بیاد آمادت کنه ؟

راست می گفت به خاطر من حتی حاضر شد باباشو راضی کنه که شهرشون رو از پاریس به یه جای خوش آب و هوا تر عوض کنن .پس قبول کردم با اینکه نگاه های مردم رو نمی تونستم تحمل کنم ولی برای عزیز ترین کسم بعد از بابام قبول کردم .

سرم رو چرخوندم و تکون دادم یعنی قبوله .شین رفت بیرون و خدمت کار اومد تو بعد از اینکه آماده شدم با کمک هر دو شون روی صندلی نشستم و به بیرون از اتاق رفتیم . به محض در اومدن با چهره مامانم توی راهرو مواجه شدم کسی که با من توی اون تصادف بود . اون مرد ولی من زنده موندم ؛ چه فایده من یه مرده متحرکم

        (گریه نکنین الان درستش می کنم)

توی پاساژ بودیم . یخم آب شده بود و داشتم با خدمتکار و شین شوخی می کردم . اونا متوجه یه مغازه شیک شدن . رفتن تو و طبق معمول برای اینکه مزاحم نشم بیرون ویلچرم رو پارک کردن . داشتم با تلفنم کار می کردم ولی نگاه های خیره مردم رو حس می کردم . همین طور مشغول شدم که دیدم چند تا پسر عصای یه پیر مرد رو توی دستگاه پرس گذاشتن و رفتن . پیر مرد خیلی قد کدتاه بود برای همین نتونست به کلید باز کننده گیره دست بزنه . سریع ترمز ویلچر رو آزاد آزاد کردم . به سمتش رفتم و بهش لبخند زدم خیلی بی جون جواب داد که خیلی دلم به حالش سوخت دلم می خواست هر طور شده کمکش کنم . اما من روی صندلی بودم و بهش نرسیدم . تصمیمم رو گرفتم . چند تا دستگیره اونجا بود . هرچه قدر که پا هام لاغر و بی جون بودن دستام رو برای اینجور مواقع حسابی قوی کرده بودم . دستگیره ها رو گرفتم و بلند شدم . پیر مرد که حسابی جاخرده بود فقط نظاره گر من بود . به کلید رسیدم و بازش کردم . عصای پیر مرد داشت می افتاد که سریع گرفتمش . عصا رو بهش دادم و خودمو آروم روی صندلی تنظیم کردم . پیر مرد با تعجب ، تحسین و تشکر نگاهم کرد و گفت : واوووو ! فکر نمی کردم انقدر دستای قدرتمندی داشته باشی !

من : درسته که پاهام حرکت ندارن ولی بی حس هم نیستن اگه تمرین کنم درست می شن ولی که چی بشه ؟

پیر مرد : هیچ اتفاقی بی هدف نیست . هدف زیاده. بستگی داره تو چی بخوای . تشکر کرد در هنگام رفتن اسم منو پرسید و رفت .

همون لحظه اون دو تا رو دیدم که داشتن به جای خالی من جلوی مغازه نگاه می کردن . بعد شین منو دید و به سمتم دوید . به خونه بر گشتیم . منو روی تخت گذاشتن و رفتن . ناهار رو بیرون خورده بودیم برای همین دراز کشیدم و دستامو زیر بالشتم کردم ؛ اما دستم به چیزی خورد . واااااا ! خودم یادمه که دیشب تبلتمو گذاشتم رو عسلی !!!!!!!!

دست کردم و اون چیز رو بیرون آوردم . یه جعبه به شکل هشت ضلعی . به یه طرح ماندانا که خیلی زیبا بود . اول نگاه کردم که کسی نباشه بعد خیلی آروم درش رو باز کردم .

(بله اون پیر مرد بهش معجزه آسا داده بود اون مرد هم نگهبان معجزه آسا بود در شهری به غیر از پاریس)

یه نور از توش بیرون اومد و به دورم چرخید و یه پروانه خیلی ناز کوچولو ازش اومد بیرون .

موجود : سلام اسم من پپیو هستش و کوامی تو ام . تو یه ابر قهرمانی و من کوامی تو بهت یه قدرتایی میدم که بتونی باهاش خیلی سریع قدرت ها رو کپی کنی . معجزه گر تو یه خال کوبی جادویی به شکل پروانه هستش که من داخل اون پنهان میشم و قدرت تو رو به وجود می آرم متوجه شدی یا نه ؟

من هم عین خل و چلا داشتم نگاش می کردم .

بعد از چند دقیقه دوزاریم افتاد گفتم : من یه ابر قهرمانم ؟ مثل دختر کفشدوزکی و گربه سیاه ؟ محجزه گر مثل ارباب شرارت ؟ واااااای چه باحال اما تو رو کسی نباید ببینه درسته ؟ من تو رو چه جوری قایم کنم ؟ من که نمی تونم ابر قهرمان باشم من پاهام مشکل دارن .

پپیو : مشکلی نیست . مگه نمی تونی خوب بشی ها ؟

من : چرا ولی .....

پپیون : دیگه حرف نباشه من و تو می تونیم یه ابر قهرمان باشیم فکر از تو ابر قدرت های فیزیکی با من باشه . این هم هدفت برای بلند شدن . دیگه چی می خوای ؟

من : صبر کن ببینم تو از کجا اینا رو می دونی ؟

پپیون : اینا رو فعلا نباید برات بگم هنوز زوده . ببین معجزه گر تو از همه خاص تره هیچکس در بارش چیزی نمی دونه فقط نگهبان اعظم می دونه . قدرت تو اونقدر زیاده که می تونه در عرض یکبار دیدن یه چیزی اون قدرت رو در اختیارت بزاره . حتی دختر کفشدوزکی هم نباید هویت تو رو بفهمه .

من : باشه باشه پپیون کوچوالو قایم شو تا من با خدمتکارم در میون بزارم که می خوام تمریناتمو شروع کنم . پپیون قایم شد و خدمتکارو صدا زدم .

دو ماه بعد

وای بالا خره تونستم بدون کمک بدوم خیلی حس خوبی داره . دو هفته دیگه مدارس شروع میشه و من به عنوان یه دانش آموز دبیرستانی به دبیرستان می رم . تازه قراره به پاریس بر گردیم .

من : پدر اجازه هست بیام ؟

پدر : بله عزیزم بیا ببینم تمرینات پیانوت تا کجا رسیده .

من : تموم شد پدر شما که رفته بودید مأموریت تموم شد .

پدرم هنوز نمی دونست که من می تونم راه برم . داشت با لپ تاپش کار می کرد .

پدر : خوبه اگه وقت کردم میام تا کارت رو ببینم .

رفتم رو به روش ایستادم .

پدر : خانم کارل کارتون درست نیست که جلوی من ایستادید .من به شم.....

سرش رو آورده بود بالا و با دیدن من قفل کرده بود که ایستادم . لبخند زدم و گفتم : میشه همین الان بیاید پدر من یه کلاس دیگه رو هم تموم کردما .

پدرم همونجا بلند شد و منو بغل کرد .

پدر : ای شیطون چرا به من نگفتی ؟ هان !!!!!!

همون روز پدر دستور داد تا اسباب وسایل رو بردارن تا به پاریس بر گردیم .

 

 

 

 

 

 

خب این از پارت اول امید وارم خوشتون اومده باشه 

پس تا بعد به من متصل بمونید .