Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

رمان یک ابر کپی کار پارت 25(z)

با پارت غمگین داستان اومدم . این پارت از اون پارتای خیلی احساسیه ولی خب امیدوارم گریتون در نیاد . 



با دادی که پدر سر دو نو جوان ترسیده کشید هر دو در جا سیخ شدند .

پدر در درگاه ظاهر شد . لبخندی به ساشا زد و نگاهی ترسناک به شارل کرد و نگاهی که تا بحال به دختر زیبا و مهربانش نکرده بود . ولی حالا او این دختر را مسئول گم کردن فرزندش میدانست .

هارل (پدر) : بشینید باهاتون حرف دارم . ساشا تو کنار من و شارل تو روی مبل روبه روی من بشین .

هر دو با تعجب و ترس نشستند . هارل نفسی عمیق کشید و شروع به گفتن داستان زندگیش کرد : در تمام سال ها فکر می کردم مُردی همراه مادرت . میبینم دوستم خوب غرورتو خریده 





 





و با چشمانی غرق تحسین به ساشای جوان نگاه کرد .

-: همسرم پسرم و دخترم برای غافل گیر کردن من در روز تولدم به محل اقامتم به نیویورک اومدن . توی راه با ماشینی تصادف میکنن که راننده درجا فرار می کنه و کسی پیداش نمی کنه . هر دو فرزندم کمر بند بسته بودن ولی همسرم نه !!!!!!!    (آهی کشید که دل هر شنونده ای را می لرزاند)   دخترم فراموشی میگیره ولی چون کوچیک بوده باهاش کنار میاد ولی پسرم مفقود میشه . کسی هم پیداش نمیکنه . همه جا رو گشتیم ولی هیچ سر نخی از پسرم پیدا نکردم . دخترم پاهاش مشکل پیدا میکنه ولی بعد از چند سال در سن پانزده سالگی عزمشو جزم می کنه و روی پاهاش کار میکنه . اون خوب شد . منم چیزی در مورد برادرش بهش نگفتم . سال ها به طور نا محسوس دنبال پسرم گشتم ولی پیداش نکردم . به همه هم گفتم مرده .

سرش را بلند کرد و به ساشا نگاه کرد : ولی حالا اون اینجاست . ببین ساشا دوست من تو رو زیر بال و پرش گرفت . تو رو خیلی دوست داشت و بهت وابسته شده بود . همه افراد خانوادش از تو بدشون اومده بود برای همین تو رو به یتیم خونه دوستش برد . کمی بعد که گم شدی به من زنگ زد و همه چیزو گفت . گفت که تو پسر منی . گفت چه اتفاقی افتاده . از تو عکس نشونم داد .

با خشم به شارل نگاه کرد : ولی تو از من مخفی کردی که ساشا پسرمه . تو می خواستی خودت تنها فرزند من باشی . تو هم از ساشا بدت می اومد . تو می خواستی اون زیر دستت باشه .

شارل : چرا همچین فکری می کنید؟ من نمی دونستم که ساشا برادرمه . اگه ازش بدم میومد می زاشتم بیاد اینجا ؟ میزاشتم بیاد با من توی یه خونه زندگی کنه؟  پدر شما چی دارید میگید؟

هرل : ساکت شو !!!!!!! گابریل همه چیز رو به من گفت . گفت که اون روز  که برای لباس های آدرین به خونش رفتیم همه ماجرا رو برات تعریف کرده . گبریل از همه چیز من خبر داشته . تو می خواستی ساشا زیر دستت باشه . من حالا تو رو شناختم . زود از خونه من برو بیرون . و با دست به در پذیرایی اشاره کرد . 

شارل دختری مغرور بود . دوست نداشت برادرش را آزار دهد برای همین با متانت کامل بلند شد : باشه . اگه حرف دوستتون از حرف دخترتون با ارزش تره من می رم ولی این رو بدون هارل مگنت . یک روی تقاص خورد کردن غرورم رو جلوی همه دنیا پس میدی . ولی نه . نمی خوام برادرم که تازه خانوادشو پیدا کرده به خطر بیفته . با پسرت خوش باش هارل مگنت . من از این خونه هیچی نمی برم تا بدونی من بدون تو خوشبخت ترم .

از جا بلند شد و به طرف در خروجی رفت . از خانه که خارج شد تازه یادش آمد یورا و تاجش را در اتاقش جا گذاشته است . بدون آنها شناخته میشد . شناور شد و به سمت طبقه بالای خانه و اتاقش رفت . پنجره را باز کرد و تاجش را که یورا در آن خفته بود با جادو برداشت . حتی وارد خانه هم نشد . داشت پنجره را می بست که پدرش وارد اتاق شد . شارل خود را نا مرئی کرد و کار های پدرش را زیر نظر گرفت .

هارل تمام وسایل شارل را روی زمین ریخت و به هم زد . لپ تاپ و وسایلش را شکست . شارل طاقت نداشت می خواست برود که صدایش را شنید : با دخترم چی کار کردم . پروانه ای در حال نزدیک شدن بود ولی شارل آن را نابود کرد و پرواز کنان از آنجا دور شد .

یورا : تغییر حالت بده تا راحت باشی . نگران من هم نباش من اصلا نیازی به غذا ندارم .

                                              (یورا ، تاج منو آماده کن)

همانطور که داشت به طرف برج ایفل می رفت کت نوار را در حال پرش به آنجا دید . خواست صدایش بزند ولی با دیدن گل توی دستش فهمید که آن دو با هم قرار دارند . او حالا هیچ کس را نداشت . نا محسوس به بالای برج ایفل رفت و در طبقه زیر پای زوج ابر قهرمان نشست .

کت : درود بانوی من . زیاد که معطل نشدی؟

کفشدوزک : یه امشب کم مزه بریز بزار بهمون خوش بگذره .

کت : یعنی انقدر ضایع شوخی می کنم ؟

کفشدوزک : تو همه حرفات ضایعست .

کت : به جز اونایی که در باره توا     و گل را به تقدیم کرد .

............................................

شارل زیر پایشان نشسته بود و اشک میریخت . خودش هم نمیدانست اشک شوق میریزد برای زوج ابر قهرمان شهرش یا ناراحت است که همه نزدیکانش را از دست داده است .

کت خواست چیزی بگوید که گوش هایش صدایی شنید . دستش را بالا آورد و به کفشدوزک اشاره کرد . با حالتی تهاجمی به سمت طبقه پایین رفتند . ولی چیزی را که میدیدند باور نمی کردند . شارل با حالی نزار در خودش جمع شده بود و گریه می کرد .

کت : آترنا حالت خوبه .

شارل با چشمانی خیس ولی لبانی خوش خنده به گربه سیاه نگاه کرد : ببخشین خلوتتونو به هم  زدم ولی شما برج ایفلو برای خودتون نخریدید که منم دلم گرفته بود گفتم بیام اینجا .

کفشدوزک نگران و سراسیمه پرسید : شارل چی شده ؟

شارل لبخند اطمینان بخشی زد : من خوبم ولی دیگه شارل مگنت نیستم . من فقط وفقط ملکه آترنام . چیز اضافه هم خواهشا نپرسید . حالا هم اگه قرارتون تموم شده برید تا من کپمو بزارم .

دراز کشید و شنلش را روی خودش کشید : اگه نمیرید خودم بندازمتون پایین . هیچی نپرسید فقط برین .

کفشدوزک : ما نگرانتیم . تو ناراحتی آکومایی نشی ؟

-: نگران نباشین اون پر و پروانه مسخره روی من کار نمیکنن . ملکه کوامی ها از هر آسیبی از طرف معجزه آسا ها در امانم . حالا هم برین که خیلی خوابم میاد . تازه !!!!! دیگه هم مدرسه نمیام . خوش بگذره .

یکهو هر دو رو پرتاب کرد به پایین برج .

 

 

 

 

                         سه روز از گم شدن شارل می گذشت . شارل همان شب تمام خاطرات مربوط به هویتش را از ذهن ساشا پاک کرده بود . حالا عشق ساشا فقط به ملکه آترنا بود . پدر شان هارل در به در دنبال دخترش می گشت ولی پیدایش نمی کرد . می ترسید بلایی سر او آمده باشد . هر بار خودش را لعنت ممی کرد که چرا دختر را بی کس و تنها از خانه بیرون کرده بود . ولی غرور شارل شکسته بود . حتی اگر دخترش این کار را کرده بود جزایش طرد شدن نبود .

شارل هر روز به خانواده اش از پشت شیشه نگاه می کرد . حالا دیگر او بود و شیشه و تصویری از خانواده اش .  خودش میدید که خانواده اش بدون او چه قدر گرفته اند ولی غرور شکسته اش را نمی توانست نادیده بگیرد . برمی گشت و چه می گفت ؟ همان یک دفعه که در روی پدرش ایستاد برایش کافی بود . هر سه شب را روی برج ایفل سپری کرد . آنجا را دوست داشت . برایش مثل یک مسکن عمل می کرد .

 

 

 

 

روز عملی کردن نقشه اش بود . با دختر کفشدوزکی و گربه سیاه هماهنگ کرده بود که به ساشا در مورد هویتش چیزی نگویند تحت هر شرایطی . وقتی ساشا معجزه آسایش را فعال کرد با هم به سمت ابر شرور ها رفتند .

آترنا : قهرمانان من براتون یه غافلگیری دارم . این پسر دوست و همکار منه . اسمش دلینه . اون به من برای ارتقای قدرت هاتون کمک می کنه . من قبلا کوامی هاتون رو ارتقا دادم . فقط جواهراتتون موندن .

دلین جلو رفت و جادوی کشف هویت را روی جواهرات اجرا کرد . به اضافه پروانه های نا محدود برای لایلا . ولی اون که وقت استفاده ازش رو نداره پس همه چیز حاضره .

مردم همگی در آن منطقه جمع بودند و شاهد کارهای آنها بودند .

طبق برنامه کت نوار و لیدی باگ با حالت نمایشی وارد می شن : به به ابر شرور های بازنده . برای باختن آماده اید؟

لایلا : ملکه و پادشاه با ما هستن شما هیچ کاری نمی تونین بکنین .

کت پشت چشمی نازک کرد : فکر کنم چشماتون داره آلبالو گیلاس می چینه . ملکه و پادشا ؟ تشریف بیارید لطفا .

و هر دو با اقتدار تمام رفتند و در کنار تیم ابر قهرمان ها قرار گرفتند : آخی همیشه منتظر همچین لحظه ای بودم . چقدر قیافه هاشون مسخره شده مگه نه دلین ؟

دلین : صد البته ملکه من .

ابر شرور ها : ولی ما هنوز معجزه گر ها رو داریم . ارتقاء یافتشونو .

ملکه خنده شیطانی کرد و روبه دلین گفت : شما ها واقعا احمقین !!!!!آماده ای ؟

دلین : جوابم مثل قبله .

هردو در هوا بلند شدند : ما سازنده های معجزه آسا لایلا و فیلیکس را به خاطر به خطر انداختن مردم به اشد مجازات متهم می کنیم .

آترنا : نورو بال های تاریکی خاموش .

دلین : دوزو  پرها رو بردار .

بعد از تبدیل عادی معجزه گر ها رو برمی دارن و  مردم آن دو را می بینند .

کت ناراحت برای پسر خاله اش بود ولی لیدی باگ از بابات لایلا بسیار خوشحال : می دونستم لایلا به سزای کارهاش می رسه .

ملکه : هیچوقت ماه پشت ابر نمی مونه !!!!! لایلا راسی تو همیشه دروغ هایی رو درست می کردی که مردم رو دوست داری ولی حالا همون مردم مجازات اصلی شما رو تعیین می کنن !




بابت احساساتی شدن و خراب کردن رابطه شارل و ساشا هم متأسفم ولی داستانه دیگه .....همیشه وفق مراد ما پیش نمیره

منتظر هرگونه ابر احساسات بد و خوب شما توی نظرات هستم . 


بوس بای



راستی یادم رفت بگم  ..... کیزان نظرات شما توی گذاشتن پارت آخر اون هم توی همین روز تأثیر بخصوصی داره ها!!!!!!!!!

یعنی اگه نظراتتون زیاد بود براتون پارت بعد رو همین امروز می زارم

نظرات 8 + ارسال نظر
ملیکا یکشنبه 23 آبان 1400 ساعت 12:21

چرا دیگه تریشی نیستش

من تریشی رو از دوستم قرض کرده بودم
گفت راضی نیست منم بیخیالش شدم

H (هلن عفراوی یکشنبه 11 مهر 1400 ساعت 07:25

سلام عکس های عالی بود :

ترلان شنبه 25 مرداد 1399 ساعت 15:48

واااااااااااااااااااااای خدا چه احساسی . چه جالب . چه رمانتیک . داستانت پایه جز عشق و تخیل نداره مطمئنم .

من که خودم داشت اشکم در می اومد تو رو نمیدونم .

ترانه شنبه 21 تیر 1399 ساعت 23:35

نظر سوم 7 نظر دیگه موندهه
خیلی خوبه

ترانه شنبه 21 تیر 1399 ساعت 23:32

خب الان باد 8 تا نظر دیگه هم بدم
عالی

ترانه شنبه 21 تیر 1399 ساعت 23:31

من الان 10 تا نظر میدم تو هم همین امروز پارت بعد رو بده

Lady bug شنبه 21 تیر 1399 ساعت 12:38

عالی بود

دیگه ببخشید اگه رابطه ای بین ساشا و شارل نیست

هستی شنبه 21 تیر 1399 ساعت 12:38

مرسی عالی بود ممنون

ممنونم هستی جون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد