Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

رمان اعجار پارت 11(آخر)(z)

پارت 11

هیچ کدام از حمله ها کار ساز نبود با اینکه همه در استفاده از معجزه آسای خود بی نظیر بودند.

اما هر بار ریگاتا قدرت بیشتری می گرفت . لیدی باگ که خسته شده بود پیش آترنا رفت که فقط ناظر بود.

لیدی باگ هم از گردونه خوش شانسی اش استفاده کرده بود ولی باز هم چیزی گیرش نیامده بود: نمی خوای بیای کمک ؟ نا سلامتی از همه قوی تری.

اترنا: متاسفانه انرژی من برای جادوم محدودیت میاره. من در حال حاظر ضعیف شدم . اما اینجا نشستن با عث میشه منبع قدرتشو بفهمم با بتونم یه حدسایی بزنم.

لیدی باگ که حالا کت نوار هم به او پیوسته بود گفتند: چطوری؟ برای ما هم توضیح بده.

آترنا: یادمه وقتی توی ذهنم اومده بود با خشم من بیشتر لبخند شیطانی میزد . بهم می گفت همین الانم داری بهم کمک می کنی.  وقتی هم که با خونسردی به ذهنم مسلط شدم سعی داشت منو خشمگین کنه.

کت نوار سرش را با بی طاقتی خاراند : خب همه اینا که چی . منظورت دقیقا چیه؟ یعنی داری میگی قدرتشو از خشم اطرافیانش میگیره؟

آترنا لبخندی زد  انگار چراغی بالای سرش روشن شده باشد گفت : خیلی به جواب نزدیک شدی . اون یه آدم بی احساسه اما از احساسات منفی قدرت میگیره.

کت نوار دوباره برای نبرد رفت ولی لیدی باگ هنوز پیش آترنا داشت فکر می کرد : پس منظورت اینه که اگه احساسات منفی قدرتشه احساسات مثبت دشمنشه.

آترنا خواست با خوشحالی حرف لیدی باگ را تایید کند که صدا ریگاتا بلند شد : این از اولیش . قراره امشب خیلی بهم خوش بگذره.

شارل

وقتی به ریگاتا نگاه کردم دیدم کت نوار رو توی دست گرفته ولی اون تکون نمی خوره.

لیدی باگ فریادی کشید و به سمت کت نوار رفت. مستر باگ و لیدی کت هم بالای سرش رفتن. آترنا با دیدن این صحنه پیش بقیه رفت.

کت نوار روی زمین بود و تکون نمی خورد .

لیدی باگ دستشو گرفت و صداش کرد: پیشی بلند شو خواهش می کنم.

ریگاتا ارتفاع گرفت تا  کاری رو که می خواست با زمین بکنه رو انجام بده.

کت نوار چشماشو باز کرد و گفت: بانوی من یادته گفتی قدرت عشق همیشه پیروزه؟

لیدی باگ: آره یادمه

کت نوار: پس من الان..........پیروزم؟

لیدی باگ لبخندی اشک آلود زد: تو همیشه برنده دیوونه منی!!! تا کی می خوای با حماقت بری توی دل خطر؟

کت نوار گفت: تا وقتی که قدرت عشق پیروزه........

آترنا با شنیدن این جمله فریاد کشید : پیداش کردم . راه مقابله با قدرتشو پیدا کردم

اشک هاشو پاک کرد و دست کت نوار رو گرفت و با چشم ها مصمم گفت : نگران نباش لیدی باگ  برش می گردونم.کت نوار رو بر می گردونم.

دریچه ای به دنیای کوامی ها ؛ جایی که مردم دنیا رو برده بود باز کرد و گفت : ای مردم دنیا برای نجات محل زندگیتون ازتون خواهشی دارم. من قدرت عشقتون رو می خوام . به تمام خوشحالی ها و احساسات مثبتتون در تمام طول زندگیتون نیاز دارم . عشقتون به کره زمین رو به من بدین تا بتونم براتون نجاتش بدم . کافیه دست هاتون رو روی قلب هاتون بزارین و به تمام خوبی ها و خوشی های زندگیتون فکر کنین.

لیدی باگ اول از همه دست جنباند دستش را روی قلبش گذاشت و به آدرین و پدر و مادرش و همکلاسی هایش فکر کرد. نوری را در دستانش که روی قلبش بود دید . دستانش را جلو آورد نور به هوا پرواز کرد و به سمت آترننا رفت.

مردم اول گیج بودن ولی وقتی دیدند که ابر قهرمانان اول از همه این کار را کردند آنها هم ترس را کنار گذاشته و قدرت تمام خوبی های زندگیشان را به آترنا دادند.

ریگاتا که فکر نمی کرد چنین اتفاقی بیفتد با آترنا در گیرشد ولی خیلی دیر شده بود. ملکه آترنا تمام عشق های انسان ها را جمع کرده بود .

اترنا: می دونی فرق تو با ما چیه؟     تو ضعیف ترین انسان روی زمینی .

و تمام جادویش را بکار برد از تمام بدنش انرژی ساتع میشد. او را به زمین زد. و باعث شد تمام قدرت های پلیدی اش بریزد. و دیگر نتواند از احساسات منفی استفاده کند.

اترنا ادامه حرفش را داد: تو ضعیف ترینی چون.............احساسات نداری.

و بعد وردی خواند ؛ قدرت های لیدی باگ و لیدی کت را جذب کرد و به قدرت مطلق تبدیل شد و گفت: آرزو می کنم ریگاتا از این دنیا و تمام قدرت هاش منع بشه . بمیره و به خاکسترتبدیل بشهو دیگه هیچ وقت نتونه از هیچ قدرتی استفاده کنه.

هنوز لحظه ای از حرف او نگذشته بود که آرزویش برآورده شد و تمام ابر قهرمانان برای او فریاد شادی کشیدند.  اما وقتی او را دیدند لبخند بر لبهایشان خشک شد . او دیگر جادویی نداشت که بتواند با آن خود را نگه دارد. حتی پاهایش هم حرکت نمی کردند.

او در کنار کت نوار افتاده بود.

آترنا: مستر باگ ! لیدی کت ! تبدیل به قدرت مطلق بشین و کت نوار رو زنده کنین !

لیدی باگ : نه! در ازاش ممکنه کسی بمیره! همین الانم قطعا در ازای مرگ اون کسی زنده شده.

ملکه لبخندی زد: نگران نباش مشکلی پیش نمیاد. من از آیندش خبر دارم . به من اعتماد کنین.

آنها کت نوار را زنده کردند ولی با زنده شدن کت نوار ملکه آترنا از بین رفت.

تمام دوستانش با دیدن این صحنه شکه شدند. اترنا خود را فدای کت نوار کرده بود. 

 اما ناگهان گرد و غباری آمد و یک نوشته در کاغذ را نمایان ساخت. یادداشت از او به جا مانده بود: لیدی باگ و کت نوار عزیز! پادشاه معجزه آساها ! اگر این یادداشت را می خوانید یعنی من دیگر در دنیای فانی شما حضور ندارم . اما ناراحت نشوید . من در دنیای کوامی ها از دور شاهد شما خواهم بود.

لیدی باگ: گردونه خوش شانسی تو همین حالا هم فعاله و همیشه فعال بوده . چیزی که گردونه خوش شانسی به تو داده بود: عشق بود. همان احساسی که با ان ریگاتا را شکست دادیم. حالا با گفتن میراکلس لیدی باگ ,هم مردم از دنیای کوامی ها بر می گردن و هم کره زمین به حالت عادی بر می گرده همه چیز درست میشه.

در ضمن به جای این که ریگا تا مرد ؛ مادر آدرین آگرست به زندگی برگشته و من به جای باز گشت کت نوار برای یک ماه از بین شما میرم .

دلین! شبی که ماه طلایی میشه و نورش قرمزه با خوندن ورد بازگشت می تونی من رو به زندگی فانی بر گردونی پس نگران من نشید .

لیدی باگ , کت نوار و دلین هر سه با خوشحالی یددیگر را به آغوش کشیدند و فریاد شادی سردادند از انی که دوستشان که دنیا را نجات داده نمرده و کت نوار هم زندست و مادر آدرین آگرست هم به زندگی بر گشته .

ادرین که فهمیده بود مادرش به زندگی برگشته بود انقدر خوشحال بود که داشت بال در می آورد.

ریناروژ گفت : خب پس این بار هم با هم میگیم کفشدوزک معجزه آسا

و همه با هم گفتند کفشدوزک معجزه آسا .

 و همه چیز به حالت عادی برگشت. به جز آترنا که تا ماه آینده در دنیای کوامی ها حبس بود.

 

ادرین : مادر ! بالا خره برگشتی؟

امیلی: بله پسرم . (و اورا در آغوش فشرد)نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.

آدرین بوی مادرش را با تمام وجود به ریه هایش داد.

گابریل با دیدن امیلی لوازمش از دستش افتاد و به سمتش دوید: امیلی این خودتی؟

و شارل با ارتباط ذهنی از دور نظاره گر آنان بود.

شب ماه طلایی بود. هر سه ابر قهرمان دلین , لیدی باگ و کت نوار آمده بودند تا بازگشت شارل را جشن بگیرند.

ساشا ورد را خواند . همزمان نور های قرمز از ماه طلایی به زمین می رسید که کم کم نمایی از شارل به وجود آمد و بعد بدن او ساخته شد.

با دیدن برادرش احساس امنیت کرد و بعد با نگرانی به سمت کت نوار رفت . از سر تا پایش را نگاه کردو بعد از را در آغوش گرفت: خیلی خوشحالم که چیزیت نشده . خیلی نگرانت بودم.

کت گفت : ازت ممنونم . به خاطر فدا کاریت.. شارل از بغلش بیرون اومد. . همه را در آغوش گرفت.  و کت نوار گفت : والا من هنوزم نفهمیدم چطور شد که شکستش دادین .

ساشا گفت : طبیعیه که ندونی چون اون موقع داشتی ریق رحمتو سر می کشیدی داداش.

و همه خندیدند.

شارل : جوابت فقط یه کلمست: اعجاز ! اعجاز عشق

کت : این که شد دو کلمه!!؟؟

و همهگی خندیدند

اینم از پایان داستان پر فراز و نشیب اعجاز



خب دوستان دومین رمانمو هم به طور کامل براتون گذاشتم . امیدوارم ازش خوشتمون اومده باشه و لیاقت نظراتتون رو داشته باشه 

اما بازم ازتون می خوام برام نظر بنویسید . من همیشه منتظر نظراتتون هستم 

رمان اعجار پارت 10(z)

اینم از پارت 10   

بعضی ها خیلی خوششون اومده . ازنظراتشون ممنونم.


پارت دهم

دانای کل

نیمه شب شده بود. ساشا و شارل برای آموزشات اولیه و آشنایی ابر قهرمانان جدید با یکدیگرقرار گذاشته بودند بعد از نیمه شب یکدیگر را ملاقات کنند.

بنا به احتیاط معجزه آسایی دست کسی ندادند.

ساشا و شارل بعد از نیمه شب تبدیل شده و به دنبال ابرقهرمانان جدید رفتند.

شارل:

 پیش آدرینا رفتم. بیدار بود. بهش علامت دادم . پنجرشو باز کرد و منم دستشو گرفتم و رفتیم یه جای خلوت . معجزه گر گربه رو در آوردم و بهش دادم . توی همون نیم ساعت که موقع فشن برده بودمش کلی با کوامیش صمیمی شده بود. معلوم بود اونم مثل آدرین از ابر قهرمان بودن خوشش میاد.

با خودم گفتم: نمی دونم دلین در چه حاله.

آدرینا به سمت من برگشت: دلین کیه؟

با لبخند نگاهش کردم: دلین جواهر ساز معجزه آسا هاست. بهش پادشاه معجزا آسا هم میگن. خب نمی خوای تبدیل بشی؟ فقط باید کلمه رمز رو بگی : گرگ پنجه ها تیز.

وای چقدر لباس ابر قهرمانیش قشنگ بود . واقعا به وجد اومدم.

خودشم خیلی خوشش اومده بود.

 من: خب باید در مورد اسلحت و کار کرد هاش یاد بگیری.

دانای کل

ساشا و هریت با هم سنگ هایشان را وا کندند و هریت بالاخره به ساشا اعتماد کرد . ساشا هم معجزه گر کفشدوزک را به هریت داد تا تبدیل شود  . بعد هم روش کار کردن با مهجزه آسا را به او آموخت.

بعد به محل قرار رفتند. مرینت و آدرین از قبل تبدیل شده بودند و جایی در نزدیکی محل قرار کیشیک می داداند.

کت: فکر می کنی بعد از تمام این قضایا چی بشه؟ بالاخره می تونیم یه نفس راحت بکشیم؟

لیدی : ما همیشه از پس تمام مشکلات بر اومدیم اونم فقط با اعتماد و عشقی که نسبت به هم دیگه داریم. قدرت عشق هیشه پیروزه.

کت نگاهی عاشقانه به بانویش انداخت : از کی تا حالا.........من انقدر جذبش شدم. حتی بیشتر از قبل.

داشت به دختر کفشدوزکی نگاه می کرد که متوجهش شد. چانه اش را گرفت و چرخاند سمت محل قرار : بهتره حواست به محل قرار باشه این طوری تو دردسر می افتیم.
کت لبخندی زد و تمرکزش را به اطراف داد.

در همان لحظه خواهر و برادر از دو ابر قهرمان جدید فاصله گرفتند و آنان را به سمت محل قرار بدرقه کردند.

کت گفت : نگاه کن برخورد اولشون چطوریه.فکر می کنی مثل ما بشن؟

لیدی: جنسیت هاشون بر عکس همه واسه همین نمی دونم چی جوابتو بدم. ولی فکر کنم مستر باگ عاشق لیدی نوار بشه و لیدی نوار پسش بزنه.

اما وقتی آن دو قهرمان جدید یکدیگر را دیدند, چنان محو یکدیگر شدند که زمان و مکان از دستشان در رفت.

مستر باگ زود تر به خودش آمد : سلام من مستر باگ هستم . پادشاه دلین گفت قراره از این به بعد با هم کار کنیم.

با این حرف لیدی کت به خودش اومد : اوه بله ایشون رو میشناسم و من از طریق ملکه آترنا پیش شما فرستاده شدم. من هم لیدی کت هستم.

کت نوار: ای بابا اینا که عشقشون دو طرفست. حسودیم شد.

لیدی باگ: به چی ؟ این که از همون اول عاشق هم شدن؟

کت نوار سر پایین انداخت: عشق من دفعات زیادی منو پس زد.

لیدی باگ خواست از دلش در بیاره: چون عاشق خود واقعیت بود. خواست او را ببوسد . چشمانشان را بستند ولی همان لحظه زمین لحظه ای شروع شد که ضد حالی به همه ابر قهرمانان بود.آترنا سریع تبدیل شد و به بالا پرواز کرد: خدای من همین الان شروع شد. این دو تا ابر قهرزمان هنوز به ابزار هاشونم عادت ندارن. شاید نتونن خوب با هم کار کنن.

دلین(ساشا)در نزیدیکی آترنا متوقف شد: درست می گی ولی دیگه وقت نداریم .

آترنا خواست بره که دلین دستشو گرفت: فقط یه چیز ازت می خوام .لطفا نمیر!!

آترنا دستشو از دست دلین آزاد کرد و با حالت جک گفت : نمی تونم تضمین کنم ولی تو خودت باید زنده بمونی . نا سلامتی رفتی قاطی مرغا و بعد خنده کنان دریچه ای برای تماس درست کرد

در آن چهره مکث ظاهر شد : مکث ! من آترنا از همکارای لیدی باگ هستم . مأموریت اصلی حالا شروع شده . مختصات رو برات می فرستم . با همه ابر قهرمان ها به اینجا بیا مبارزه ما داره شروع میشه.

همین چهار جمله برای مکث کافی بود که سریعا تبدیل بشه و بقیه تیم رو جمع کنه.

دلین: تا اونها بیان ما باید یه کارایی بکنیم.

آترنا : نه !!؟؟! تا کامل خودشو نشون نده ما نمی تونیم کاری از پیش ببریم. تا اون موقع فقط من می تونم از مکانش مطلع باشم.اونم بخاطر اون آمیختگی ذهنی که باهاش داشتم.

استر باگ واستر کت اومدن بالا پیش ما : چه اتفاقی افتاده

دلین: متاسفانه جنگ ما از همین الان شروع شده . آترنا ! اون زوج دیگه رو به مهارت های مورد نیازشون مجهز کردی؟

آترنا زیرچشمی به دلین نگاه می کنه. اون معجزه گر ها قدرتشون از زوج اصلی خیلی بیشتره . از قبل همه چی داشتن.در همان لحظه زوج ابر قهرمان دوم هم بالا آمدند و در کنار بقیه ایستادند . زمین زیر پایشان داشت از هم باز می شد و از ان مایع مذاب خارج می شد .تمام خانه ها در حال ریزش بودند.

لیدی کت : باید شهروندا رو نجات بدیم.

مستر باگ همون طور که توی باگ فونش نگاه می کرد گفت : ولی کجا باید ببریمشون . تمام کره زمین داره این جوری میشه این انشعابات داره کل کره زمین رو تحت تاثیر قرار میده.

آترنا حالت جادویی گرفت و گفت : در اون صورت از دنیای مادی خارجشون می کنیم که نه به جسمشون نه به روحشون آسیبی نرسه. و با خوندن وردی و استفاده از جادویی عظیم باعث شد در تمام شهر نور هایی بدرخشن . اون نور ها در اصل مردم و بودن که از جهان عادی خارج و به دنیای کوامی ها می رفتن.

دلین و تمام ابر قهرمانان از این کار تعجب کردن .

مستر باگ: چطور این کارو کردی . توی تمام سیاره این اشعه ها ساتع شدن .

لیدی باگ : یعنی تو مردم تمام کره رو به دنیای دیگه بردی ؟ ولی کجا . مگه نگفتی دنیای کوامی ها راه ورود و خروجش واضح نیست.

آترنا همان طور که داشت انرژی جمع می کرد گفت : دیشب یه رویای واضح دیدم اونجا فهمیدم. همون موقع هم امتحانش کردم و فهمیدم همونطوریه که دیدم.ولی خیلی انرژی ازم می بره و حسابی ضعیفم می کنه.

 

همه حتی دلین با تعجب به این همه قدرت آترنا قبطه خوردند. او 8 میلیارد نفر را از کره زمین محو کرده بود.

بی خود نبود که ریگاتا اینقدر خواهان این قدرت بود.

ریگاتا خودش را نشان داد : پس میبینم که دوستاتم جمع کردی. اما نباید قدرتت رو برای نجات اون فرومایه ها مصرف می کردی.

آترنا جلوتر رفت: تازه کجاشودیدی این تازه اولشه.

و ناگهان دریچه ای پشت سر ابر قهرمانان باز شد و مکث و دوستانش از آن وارد شدند.

و مبارزه شروع شد. 

رمان اعجاز قسمت 9(z)

به به  

می بینم حسابی از پارت قبلی خوشتون اومده بود.منم جوگیر شدم سریع پارت بعد رو براتون گذاشتم 

برید بخونید لذت ببرید.


پارت نهم

دانای کل(راوی)

روز اجرا فرا رسیده بود. همه استرس داشتند به غیر از شارل که در کمال آرامش در کنار بزرگتر ها نشسته بود. شارل معجزه گر های ابر قهرمانان جدید یعنی گربه و کفشدوزک که از دنیای کوامی ها آورده بود را در لباسش پنهان کرده بود. آماده بود تا به محض دیدن هریت و آدرینا انان را از سرنوشت و تقدیرشان آگاه کند.

اجرا کنندگان را به پشت صحنه بردند. به رسم ادب و مهمان نوازی اول نمایش مدل های فرانسوی انجام شد . وقتی کارشان تمام شد به تماشا چی ها پیوستند.

شارل: کاگامی!! میشه بزاری پیش ساشا بشینم؟؟ کارش دارم.

کاگامی نگاهی به هردو انداخت و بی حرف بلند شد و کنار مادرش نشست.

شارل: ساشا !!!الان میان آماده ای؟؟ باید به محض اینکه اجرای دختره تموم شد من دختره رو بیارم تو هم پسررو . توی مکان مقرر شده ابر قهرمان ها همدیگه رو میبینن. در ضمن ، پسره روی صندلی های ردیف جلو شماره 18 نشسته .

ساشا: او میبینم یکی خیلی مستقل شده! حتی نزاشتی یه کاری رو من انجام بدم.

شارل با ناراحتی ساختگی و چشم نازک کنان گفت: وقتی داداشت که بهش تکیه می کردی میره قاطی مرغا باید خودت یه حرکتی بزنی یا نه. و چشمکی حواله کرد.

و معجزه گر کفشدوزک که قرار بود به دست هریت بیفتد را یواشکی به ساشا داد.

ساشا هم سری تکان داد و به صحنه خیره شد.

مرینت در صندلی کناری شارل نشسته بود: ببینم همه چی روبه راهه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شارل لبخند اطمینان بخشی زد: روبه راه میشه.

تمام مدلینگ ها به ترتیب رد شدند و آخرین نفر هم آدرینا بود. با علامت شارل هر دو بلند شدند .

شارل به سراغ آدرینا رفت . در پشت صحنه او را گرفت و به کناری کشید. آدرینا خیلی ترسیده بود. می خواست با شارل درگیر شود اما شارل به حرف آمد :نترس. من برای کار مهمی اومدم بهت آسیب نمی زنم. باید حرف بزنیم. دنیا درخطره و ما بهتون احتیاج داریم.

آدرینا با این حرف آرام شد و شارل هم با جادو درجا به محل مخفی رفت.

آدرینا که انگار تازه متوجه حرف های شارل شده باشد گفت: اینجا چه خبره؟؟؟؟ تو کی هستی؟؟ یعنی چی دنیا تو خطره؟؟ چی باعث شده فکر کنی یه مدلینگ میتونه دنیا رو نجات بده؟؟؟ تو چطوری مارو از سالن به اینجا آوردی؟؟ منظورت از بهتون چیه؟ یکی دیگه هم هست؟

بعد گارد گرفت و گفت: اگه حرف نزنی خودم به حرفت می آرم.

شارل مثل همیشه آرام و با متانت جلو امد و دستان ادرینا را در دست گرفت: چقدر استرس داری . نیاز به خشونت نیست لطفا بشین همه چی رو برات توضیح میدم.

و دو صندلی ظاهر کرد یک صندلی کوچک هم ساخت و یورا را صدا کرد:یورا لطفا بیا بیرون!!

با بیرون آمدن یورا از کت شارل آدرینا با تعجب عقب رفت:اون دیگه چیه؟؟

یورا تعظیم کوتاهی کرد: سلام! من یورا کوامی ملکه هستم. ملکه شارل با کمک من تبدیل به ملکه کوامی ها میشه.

آدرینا می خواست حرکت دیگری کند که شارل با جادو او را روی صندلی نشاند:همه سوالات جواب داده میشه فقط الان باید بشینی.

شارل: همونطور که میدونی من شارل مگنت مدلینگ مهمان برنامه امشب از فرانسه هستم. من از دوستان نزدیک لیدی باگ و کت نوار هستم.در واقع همکاریم.

آدرینا: آهان!! پس اونها هم با کوامی تبدیل به لیدی باگ و کت نوار میشن .

شارل: خیلی باهوشی. حالا می فهمم چرا انتخاب شدی. داشتم می گفتم؛ همونطور که میدونی ما ارباب شرارت رو شکست دادیم ولی یه دشمن دیگه اومده سر راهمون که قدرتش از لحاظ جادویی و معجزه آسایی و ذهنی و....ده برابر ماست. من یک بار به طور ذهنی با اون مبارزه کردم ولی اون یه جورایی برنده شد.(و دستش را به پایش کشید) بعد از اون یه رویای واضح دیدم که توش تو و یه نفر دیگه رو نشون میداد.

شارل دستش را داخل کتش کرد و معجره آسا را جلوی آدرینا گرفت: آدرینا تو یه ابر قهرمان منتخبی.تو از طرف ارواح معجزه آسا برای داشتن معجزه آسای گربه 2 (یا گربه مونث)انتخاب شدی.

و جعبه معجزه آسا را به دست آدرینا داد.

آدریناکه از این خبر شوک زده شده بود بی حرکت به جعبه چشم دوخت. این دقیقا همان چیزی بود که از ماه ها پیش به آن فکر می کرد. دلش می خواست بدون توجه به مقام خانوادگی و محدودیت هایی که مادرش برایش تعیین می کرد زندگی کند. و حالا این فرصت جلوی چشمانش بود . جعبه را برداشت و آنرا باز کرد.
گرگ از جعبه بیرون آمدو روبروی آدرینا قرار گرفت:سلام. من گرگ هستم. کوامی گربه. و شما؟

آدرینا:من هم آدرینا هستم..............................................................

 

 

هریت ول کن نبود. ساشا دیگر طاقتش تمام شد و با جادو هریت را از خودش دور کردو او را در زنجیری تشکیل شده از جادو قرار داد: خب بزار حرف بزنم بعد حمله کن. عجب گیری افتادیم. کاش با شارل عوض بدل کرده بودم.

هریت که با دیدن جادو در دستان پسری هم سن و سال خودش تعجب کرده بود آرام گرفت:تو کی هستی؟؟؟

ساشا با اعصابی خط خطی صدایش را بالا برد: خو می مُردی همون اول اینو می پرسیدی؟؟؟ الا باید زور بالا سر شما پسرا باشه؟؟؟

هریت ابرویی بالا انداخت:خودتم پسری ها

ساشا که کم آورده بود روی زمین نشست و جادوی زنجیرش را خنثی کرد:آره ولی اصلا برادر خوبی نیستم.

هریت کنار ساشا نشست:چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟نمی خوای بگی چرا منو آوردی اینجا؟؟؟؟

ساشا: حالا اگه بگم گوش می کنی؟

هریت سری تکان داد.

ساشا : داستانش مفصله. با دقت به حرفام گوش کن..................

 

همه بیرون آمده بودند و منتظر شارل و ساشا بودند.

مرینت به آدرین گفت: نکنه اتفاقی براشون افتاده؟

آدرین : نه بابا مگه الکیه . تا سه سوت دیگه پیداشون میشه.

همان لحظه ساشا و شارل در کنار آدرینا به بقیه پیوستند.

ساشا: ببخشید داشتیم با این مدلینگ آمریکایی حرف می زدیم که زمان از دستمون در رفت.

گابریل : نباید از ما دور می شدین ممکن بود اتفاقی بیفته.

خلاصه بعد از این که از ادرینا خداحافظی کردن رفتن به خونشون و منتظر شدن .

رمان اعجاز قسمت 8(z)

اینم از قسمت هشتم امیدوارم لذت ببرید.



پارت هشتم

دو روز بعد

ساشا: پاشو خوابالو. لنگ ظهره!!!!

به ساشا سلام کردم و از تخت اومدم پایین و به سرویس بهداشتی اتاقم رفتم. قرار بود امشب به نیویورک بریم. تمام وسایلی که باید می بردم یه کوله پشتی از وسایل ضروریم بود. بقیرو با پست هواپیمایی فرستاده بودم نیویورک. نا سلامتی قرار بود یک ماه اونجا بمونیم.

ساشا: ببینم حالت خوبه؟؟؟

من : آره خوبم.

ساشا با حالتی نیمه متعجب و زیرچشمی به من نگاه کرد: برای رفتن هیجان نداری؟؟؟؟؟ اولین تجربته ها!!!!!!!!!!

من: نه همه چی عادیه. غیر از اینکه بخوای غیر عادی باشم

لبخندی زد . خیالم راحت شد که دیگه ازم دلگیر نیست

داشتم از دستشویی می اومدم بیرون که مچ دستمو گرفت: بابت دیروز متاسفم نمی دونستم در باره کاگامی ناراحت میشی

به چشماش نگاه کردم: اولش ناراحت شدم که اولین نفر از خودش شنیدم ولی انگار با هم مشکلی ندارین ؟ پس منم مشکلی ندارم.و اینکه به من نگفته بودی قراره توی نمایش شرکت کنی اما خب دیگه همه چی رو که من نباید بدونم!!!

ساشا که انگار خیالش از بابت من راحت شده بود گفت: خیله خب پس آماده شو دیرم نکن.

و سریع رفت بیرون.

خب اینم از کیف. پریروز روز خیلی عجیبی بود. فهمیدم کاگامی و ساشا همو دوست دارن ولی من آخراز همه فهمیدم.

تک خندی ای کردم و به طرف اتاقک پرو اتاقم رفتم . بعد از پوشیدن لباسام سمت آینه رفتم و یه کرم ویتامینه ضد آفتاب زدم .نگاهی به موهام انداختم و با خودم گفتم: امروز چه مدلی بزنم؟؟؟

یورا که تازه بیدار شده بود اومد کنارم و گفت: یه مدل راحت و جمع و جور که توی هواپیما اذیتت نکنه.

من: ایده خوبیه .

با جادو موهامو دو دور تا کردم و با یه گیره بالا محکمشون کردم.یه نیم گوجه ای(یعنی یکم بالاشو تپل کردم بقیشو آویزون نگه داشتم)

یورا: ببینم شارل موهاتو چند وقته کوتاه نکردی؟؟؟

تک خنده ای کردم: از وقتی 10 سالم بود. الان 17 سالمه. یعنی حدود 7 سال.

یورا حسابی تعجب کرده بود: برای همینه که انقدر بلنده. میدونی هربار میبینمت بازم برام تازگی داره اینکه موهات تا زانوهات میرسه. قبل از اینکه جادو بگیری چطور جمعشون می کردی؟؟؟

خنده خبیثانه ای کردم: من جمعشون نمی کردم. خدمتکارا واسم انجام می دادن.

یورا : پس حس و حال مال تو بود خرابی و زحمتش مال اونا.

من :من هیچوقت به کاری مجبورشون نمی کردم. خودشون دوست داشتن با موهای من تمرین کنن. خوششون می اومد. منم سرگرم می شدم.

صلح بین دو طرفمون بر قرار بود.

 

 

از زبان مرینت:

 خیله خب اینم از این. همه چی آمادست.

از موقعی که ریگاتا به جنگ ذهنی با شارل اومد دارم به این فکر می کنم که چرا گردونه خوش شانسی چیزی بهم نداد. حتی تیکی هم چیزی در این باره نمی دونست . یعنی ما هیچ شانسی در برابر ریگاتا نداریم؟؟؟

گذشته از این به دستور ملکه آترنا(همون شارل) معجزه گر ها رو بین همه تقسیم کردم و حتی معجزه گر کاگامی رو هم بهش دادم.  همه معجزه گرها الان صاحب دارن بجز پروانه و طاووس که شارل گفت خودش و ساشا می پوشنشون.

خیله خب. مثل اینکه دیگه چیزی نمونده. دیگه باید منتظر بمونم تا شارل و ادرین و بقیه برسن.

 

از زبان آدرین:

باورم نمیشه کاگامی هیچ مشکلی با من و مرینت نداره. البته بیشتر تعجبم برای اینه که ساشا و کاگامی رو با هم میببینم. ساشا از کاگامی خوشش اومد. البته بهتر. دیگه مرینت از این بابت نگران نمیشه. ولی انگار شارل ناراحت بود که کاگامی دل داداششو بردهJ

پدر: آدرین ما حاضریم.

آدرین: بله پدر اومدم.

همراه با خانواده سوروکی به مقصد فرودگاه سوار ماشین شدیم

از زبان شارل:  توی هواپیما بودیم. ترتیب صندلی ها باعث شده بود  بد ترین جا گیرم بیاد

ناتالی پیش آقای آگرست ، مرینت پیش آدرین ، ساشا پیش کاگامی ، منم پیش خانم سوروگی.

باورم نمیشه از دخترش فرار می کردم حالا گیر مامانش افتادم.

خانم سوروگی واقعا عجیبه. با استفاده از صدا ها تمام اجزای اطرافش رو مجسم می کنه. از کجا می دونم؟؟ خب رفتم تو ذهنش دیگه. خخخخخخخخخخ واقعا دیدن اطراف از دید خانم سوروگی جالبه.

سوروگی: میشه بپرسم چی انقدر جذابه که بهش می خندین خانم مگنت؟؟!!

قشنگ لبخندم ماسید. یعنی فقط باید جای من میبودین تا می فهمیدین ماسیدن خنده چطوریه.

سوروگی: جواب منو نمیدین؟

تک سرف ای کردم: خب راستش داشتم به این فکر می کردم که اجرامون چطور پیش میره. واسم لذت بخش بود.

و با لوس ترین حالت ممکن سرمو کج کردم .

خانم سوروگی : فکر نمی کنم خیلی جالب باشه.

واااااای. دختر کو ندارد نشان از مادر. دختر و مادر عین همن. مامانشم عین خودش می زنه تو ذوقت.

پس جوابشو ندادم .

خانم سوروگی: سکوت علامت رضاست؟؟

دیگه جوش آوردم: نخیر وقت آوردن غذاست.

انگار خوشش اومده بود عین بچه ها ادامه داد: این از اون اعلام جنگاست؟

من : انگار یکی تو صف شفاست

-: این حرفت یه جور خطاست

من: خطا هم یه جور بهاست

-: اشعارت چه زیباست

من : بخاطر الهام از دنیاست

مرینت: بیدار شو. شارل!!!  شارل!!!!! پاشو رسیدیم.

چشمامو باز کردم. یعنی تمام مسیرو خوابیدم؟؟؟؟؟ اون وقت اسم خرسا بد در رفته.

چه خواب عجیبی. آدرین و مرینت اومده بودن بالای سرم و صدام می کردن. چشمامو مالوندم و گفتم: ساشا کجاست؟

آدرین: پیش کاگامی.

راس میگه چرا خودم نفهمیدم؟؟ دیگه باید عادت کنم الان خودمم و خودم.

مرینت اومد کنارم: ببینم خواب هم دیدی ؟؟؟ میگن خواب های توی هواپیما با خواب های عادی فرق دارن.

با یاد آوری خوابم تک خنده ای زدم : آره . خواب دیدم دارم با مامان کاگامی کل کل می کنم.

مرینت انگار چشاش داشت از کاسه در می اومد : چی؟؟؟؟؟ من منظورم این بود که خواب درباره معجزه گر ها و اینا دیدی یا همچین چیزی. اما........

با خنده, پنهونی به من نگاه کرد: دختر تو توی خندوندن محشری یادم باشه بعد از ماموریت فعلی مون حتما توی یه برنامه کمدین ثبت نامت کنم.

منم که بدجور ضایع شده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم به آدرین نگاه کردم که دیدم به زور داره جلوی خودشو میگیره که نخنده.

خوبه هواپیما خصوصی بود(یعنی مال آقای آگرست بود. خودش خریده بودش و فقط خودمون توی هواپیما بودیم. اون موقع هم همه از هواپیما خارج شده بودن و منتظر من و مرینت بودن)

و گرنه خدا میدونه با خنده های آدرین و  مرینت مردم چطوری نگاهمون می کردن.

از هواپیما خارج شدیم و به سمت خونمون توی نیویورک حرکت کردیم.

دیگه روز شده بود. قشنگ توی هواپیما ساعت خوابم برای زمان نیویورک تنظیم شد. آخیش..............

وقتی همه مستقر شدن به اتاقم رفتم تا وسایلم رو بچینم. در حالی که همه خواب بودن.

بعد از چیدن وسایلم روی تخت ولو شدم. تا چشمامو بستم وارد یه رویای واضح شدم. وای دوباره نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

 

رمان اعجاز پارت 7 (z)

پارت هفتم

(راوی)

هارل:  شارل مطمئنی مشکلی برات پیش نمیاد؟

شارل چشمانش را در کاسه چرخاند:بابا مگه حرف دکترو نشنیدی؟ گفت من خوب شدم. اگه شما با این حرفاتون به من استرس وارد نکنین کاملا از پس این کار بر میام.

هارل نگاه دیگری به دختر زیبایش کرد. در این یک سال شارلِ کوچک او بسیار قوی شده بود. روی پاهایش ایستاد و باشجاعت در برابر ضعفش مقاومت کرد. اما هنوز کمی از دخترش خجالت می کشید. او بخاطر حرف های اشتباه دوستش، دخترش را طرد کرده بود. اگر ملکه کوامی ها آرزوی آنان را برآورده نمی کرد او هیچگاه دخترش را نمی دید.

به پسرش نگاه کرد. هرگاه به چشمان آبی ساشا نگاه می کرد می توانست چهره همسرش  را نیز تصور کند(چشمای قرمز شارل به باباش رفته . چشمای آبی ساشا به مامانشون)

بعد از حمل چمدانها به ماشین پدرشان را بغل کرده و خداحافظی کردند. قرار بود چمدان ها را زود تر از روز موعود به خانشان در نیویورک انتقال دهند. چون قرار بود یک ماه در نیویورک بمانند

شارل: هری! برو به شیرینی فروشی دوپن چنگ. 

بعد از سوار کردن مرینت به سمت فرودگاه حرکت کردند. آنجا با آدرین و پدرش قرار داشتند که به استقبال خانم سوروگی و دخترش بروند.

مرینت از استرس انگشتانش را در هم می چرخاند. نمی دانست چگونه باید با کاگامی رو برو شود. می ترسید کاگامی او را به دزدیدن آدرین متهم کند.

شارل با مهربانی جادویش را در دستانش جریان داد و روی دستان مرینت نشاند. مرینت به یکباره آرام شد و به شارل نگاه کرد.

شارل: می دونم استرس داری ولی نیازی نیست نگران باشی. هیچ اتفاق بدی نمی افته. تازه قراره کلی هم بخندیم.

مرینت که جادو در او اثر کرده بود دیگر استرس نداشت و به آرامی دست شارل را فشرد.

به فرودگاه رسیدند. مرینت و شارل جلو می رفتند و ساشا پشت سرشان دنبال آقای آگرست می گشت. مرینت به آدرین زنگ زد: سلام. آره رسیدیم. کجایین؟ آهان ....آره دیدمتون . الان میایم.

ساشا دست شارل را کشید: هی شارل! براشون دسته گل آوردی یا نه؟ شارل چنان خشکش زد که ساشا یک لحظه از حالت خواهرش ترسید.

شارل طی یه حرکت ناگهانی ساشا را گوشه ای کشید : حواست به اطراف باشه الان با جادو یکی درست می کنم.  و سریع دسته ای از گل های کمیاب را بوجود آورد.  با ساشا به سمت مرینت رفتند که کنار آدرین ایستاده بود.

مرینت: کجا رفتین؟

شارل لبخند شیطنت باری زد: رفتیم دسته گل بسازیم.(دقت کردین وقتی یکی برای آوردن یه چیزی دیر میکنه بهش میگن: رفتی بخریش یا رفتی بسازیش؟      الان به همین مثل اشاره کردمJ

از زبان شارل:

وقتی مسافرا وارد سالن فرودگاه شدن پیششون رفتیم. داشتم یه ناراحتی رو احساس می کردم. وقتی کاملا نزدیک شدیم سلام کردیم. چشمم به کاگامی افتاد که داشت به ساشا نگاه می کرد. ساشا داشت گل رو به خانم سوروگی می داد. وقتی به سمت کاگامی برگشت، نگاهشون توی هم قفل شد .

یا خدا. خودت کمک کن چرا الان. مرینتو هل دادم جلو و باهاش  رفتم تا رو بروی کاگامی و جلوی دیدش به ساشا رو گرفتم: سلام. شما باید کاگامی باشین. درباره مهارتتون در شمشیر بازی از آدرین زیاد شنیدم. کاگامی تازه به خودش اومد: چی؟ بله ممنون. سلام مرینت. خوبی؟

مرینت با شرم سلامی کرد. کاگامی دوباره به سمت من برگشت: خب من بار اوله که شما رو میبینم. اسمتون چیه؟

لبخند قشنگی زدم: من شارل مگنتم. دوست مرینت و دوست خانوادگی آدرین. (همون موقع ساشا اومد و کنارم ایستاد) و ایشون هم برادرم ساشا هستن.

برق چشمای کاگامی و تغییر احساساتش نشون میداد داره اتفاقات غیر قابل قبولی می افته.

سریع پریدم وسط:خب بفرمایین بریم سوار ماشین ها بشیم.

آدرین : دو روز آینده پیش ما خواهید بود. تا روزی که به نیویورک پرواز داریم.

آدرین واقعا رفتار بسیار عادی نسبت به دوست دختر قبلیش داشت. اما کاگامی اصلا توجهی به آدرین نداشت. با خوندن فکر کاگامی متوجه شدم که از ساشا خوشش اومده. اما نمیتونستم وارد ذهن ساشا بشم. می فهمید.پس از قدرت صحبت ذهنی بین دوقلو ها مون استفاده کردم.

تمام تابستون داشتیم رو این قدرتمون کار می کردیم. عملکردمون خیلی عالی بود. حتی می خواستن برای این قابلیت باهامون مصاحبه هم بکنن ولی منو ساشا قبول نکردیم.

من: ساشا اوضاعت چطوره؟

ساشا که متوجه شده بود اومد عقب و کنار من قرار گرفت: از چه لحاظ؟

من: کلا. من که حس خوبی نسبت به این کاگامی ندارم. می ترسم رابطه بین آدرین و مرینتو خراب کنه.

شاسا نگاه شیطنت باری کرد: خب چطوره که با یه پسر دیگه سرگرم شه؟ مثلا من.

سریع مقابل حرفش بهش پریدم(باهاش مخالفت کردم):ببینم ساشا تو واقعا یه تختت کمه؟ این دختر از هر احساساتی منعه. مثل یه مرده متحرکه چطوری می خوای باهاش دوست شی یا اصلا سرگرمش کنی؟(و با لب و لوچه کج اداشو در آوردم)

ساشا در عالمی دیگر به سر می برد. دستانش را پشت سرش قفل کرد و با خیال راحت زمزمه کرد: نگران اونش نباش. رابطه آدرین و مرینت خراب نمیشه.

 

سوار ماشین ها شدیم. کاگامی با ما اومد و مامانش با آدرینینا. کسی حرفی نمیزد. هرکس به نوعی با خودش در گیر بود. از بی کاری تو ذهن همه رفتم. ساشا هم که فهمید حوصلم سر رفته چیزی بم نگفت. وقتی رسیدیم درجا آقای آگرست گفت بریم تمرین کنیم. خودش هم قرار بود با ناتالی که تازه به سر کار برگشته بود و خانم سوروگی برن و کمی صحبت کنن. 

وقتی راهنما اومد و نقش ها رو گفت تازه فهمیدم چه کلاهی سرم رفته.

همه فکر می کردن ساشا فقط به عنوان جواهر ساز نوجوان قراره با ما بیاد ولی وقتی اونو توی لباس مد پیش کاگامی دیدم تازه فهمیدم اونم جزیی از نمایشه تازه نه تک به صورت زوج اونم با کاگامی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!از کجا فهمیده بود من کاگامی رو توی یه قسمت تنها گذاشتم که بره باهاش.

چون قسمت تمرینیمو با آدرین انجام داده بودم بدون هیچ حرفی سریع از اونجا خارج شدم. به پشت بوم رفتم و یه جایی نشستم. از اینکه اونجوری  بیرون رفتم احساس بدی داشتم. پاهامو که از لبه آویزون بود تاب میدادمو آروم آروم پلک می زدم.

با احساس حضور شخصی به طرفش برگشتم.

-: تو چرا اونجوری رفتی بیرون؟؟؟ همه نگرانت شدن . مخصوصا داداشت

من: کاگامی تو برای چی اومدی اینجا؟

کاگامی: سوالمو با سوال جواب نده.

من: تو درباره من چی می دونی؟

نفس عمیقی کشیدمو به آسمون خیری شدم. آفتاب داشت غروب می کرد.

من نظرت در باره ساشا خیلی جدیه؟

کاگامی جا خورد:چی؟از کجا فهمیدی؟

با خنده گفتم: منو دسته کم گرفتی جینگیلی خانم! من خوب می تونم آدما رو از رفتارشون تشخیص بدم

کاگامی: خب....آره ازش خوشم اومده . بهم پیشنهاد داده بیشتر با هم آشنا بشیم

من: جدی؟ دیگه انتظار اینو نداشتم . فکر نمی کردم اونم از تو خوشش بیاد.

کاگامی: فکر کردم گفتی آدم شناس خوبی هستی پس چی شد؟

من : چی بگم والا این داداش ما خیلی غیر قابل پیش بینیه.

غروب آفتاب تموم شده بود پس بلند شدم که برم پایین.

داشتم از پله ها پایین می رفتم گفتم: مواضب ساشا باش. خیلی حساسه.

خدایی از این نوع رفتارم خیلی راضیم. می تونم بدون خشمگین شدن در باره مسائلی که ناراحتم می کنه درست فکر کنم . اونم فکر می کنه من مشکلی باهاش ندارم. ولی بنظرم کاگامی و ساشا شاید بتونن با هم کنار بیان.

امیدوارم خوشبخت شن.آخ که من چقدر مهربونم!!!!!!

بعد از این که اومدم پایین به مرینت گفتم که معجزه آسای اژدها رو به کاگامی بده .

ساشا انگار یکم از رفتارم دلگیر بود ولی مهم نبود.

به هر حال ما باید با ریگاتا رو به رو می شدیم و نمیتونستم روی چیز دیگه ای تمرکز کنم.

رمان اعجاز پارت 6 (z)

پارت ششم

مرینت: شما دو تا کجا بودین؟تو چرا آبی بودی؟ تو چطوری قدرت پاهات برگشته؟ خب یکیتون حرف بزنه.

شارل دستش را روی شقیقه هایش گذاشت و آنها را ماساژ داد:اروم بگیر مرینت.مگه میزاری ما حرف بزنیم. بشین برات توضیح میدیم.

و شارل تمام ماجرای ورودشان به دنیای کوامی ها را توضیح داد.

مرینت:خب و چطوری خارج شدین؟

شارل که کلوچه ای از ظرف بیرون می کشید ادامه داد: یادتونه ریگاتا وارد ذهن من شد؟؟ این کارش شاید باعث شد قدرت پاهام ضعیف بشه ولی کاری کرد که قدرت کنترل ذهنیم ده برابر قوی بشه. باهاش به دنیای عادی خودمون وارد شدم و معجزه گر ها رو به تو دادم.

و اینکه قدرت پاهام هنوز کامل برنگشته.فقط یکم قوی تر شده. با جادو کنترلشون می کنم. آخه برای فشن شو لازمه که اونجا باشم.

مرینت که حسابی تعجب کرده بود, با این حرف ساشا یکهو وا رفت.

ساشا:راستی معجزه گرها چطور بودن؟

مرینت فنجانش را روی میز گذاشت. طلبکارانه روبه شارل کرد:اینا چین که آوردی؟ خیلی رفتارشون عجیبه. کوامیه کفشدوزک انقدر شکمو و پرحرفه . برعکس کوامیه گربه انقدر حکیمانه حرف میزد که یه لحظه از هم صحبتی باهاش خجالت کشیدم شارل تک خنده کوتاهی کرد.

مرینت:راستی . این معجزه گر ها صاحباشون کجان؟

شارل و ساشا نگاهی رد و بدل کردند و چمکی برای مرینت زدند: فعلا رازه.

مرینت شانه ای بالا انداخت. درهمان حالت ساعت را دید و جیغ کشید:وای داره دیرم میشه باید برم سر کار. راستی شما هم فردا بارو بندیلتونو جمع کنین قراره بریم نیویورک ها. و هر سه با هم از خانه دوپن چنگ ها خارج شدند.

 

 

 

همه در کلاس درس مشغول حرف زدن بودند. با اینکه تابستان بود ولی همه جمع بودند. برای تولد معلمشان همه آمده بودند. از مدیر اجازه گرفته بودند تا برای معلمشان جشن گرفته و او را خوشحال کنند.

آدرینا مانند همیشه به هریت نگاه می کرد . هریت تنها دوست او در مدرسه بود. با هم خیلی صمیمی بودند ولی فقط دوست بودند. اما دوست های صمیمی

هریت پسری با موهای کوتاه و خوش حالت بود. در عین حال یک طراح مکانیکی فوق العاده که در سطح مدرسه اش در نیویورک خیلی شناخته شده بود. پدر او برج ساز و دیزاینر معروفی بود و مادرش یک شیرینی فروشی را می گرداند.

آدرینا هم یک دختر زیبا با مو های بلند و بلوند بود که یک مدلینگ کشوری بود. مادرش یک طراح مد بود و هر دو داشتندخود را برای شرکت در برنامه فشن شوی هفته آینده در شهرشان نیویورک آماده می کردند.

هریت هم آدرینا را بهترین دوست خود می دانست. شاید هم به او علاقه خاص تری داشت ولی نمی توانست با خودش رو راست باشد.

هریت مثل همیشه جایی ساکت نشسته بود و داشت طراحی یک آکواریوم را انجام میداد که با دیدن آدرینا تمرکزش را از دست داد.

آدرینا: سلام هریِت! خوبی؟

هریت: آ ...آره ممنون. تو چطور؟ خوبی؟

آدرینا لبخند پسر کشی زد!: ممنون. راستش می خوام برای برنامه فشن شوی هفته دیگم دعوتت کنم. حاضری بیای؟ به خیلی از بچه ها گفتم ولی گفتن ممکنه نیان. تو مد و فشن دوست داری دیگه؟

هریت: آره. باید جالب باشه. حتما میام.

آدرینا با خوشحالی به هِریِت نزدیک تر شد و پاکتی را به دستش داد: واقعا ممنون خیلی خوشحالم کردی.

هریت لبخندی زد:من همیشه برای بهترین دوستم وقت می زارم.

آدرینا که از آمدن بهترین دوستش خوشحال بود ایولی زیر لب گفت و از مدرسه خارج شد.

آدرینا بعد از ساعت ده دیگر کاری در مدرسه نداشت . فقط برای تولد معلمش به مدرسه امده بود و این که کارت را به هریت بدهد. هر چند کمی به این خاطر از هریت خجالت می کشید. بعد از اینکه از کلاس بیرون آمد نفسش را با فوت بیرون داد. با خوشحالی از پله ها پایین پرید و با راننده شخصی به سمت باشگاه ورزشیش رفت. بعد از تمرین های ژیمناستیکش به کلاس جودو رفت تا با استادش تمرین کند.

هریت هم بعد از تمام کردن طراحی آکواریوم به سمت خانه حرکت کرد. پدرش از او برای طراحی و دیزاین خانه ها و ساختمان هایی که می ساخت کمک می گرفت . تقریبا تمام کسانی که پدر هریت برایشان ساختمان می ساخت می دانستند پسرش یک دیزاینر درجه یک است.

 

هریت در پیاده رو مشغول راه رفتن و فکر کردن بود. خیلی ها برای هریت غش و ضعف می رفتند ولی هریت شخصیت خاصی را می پسندید. او شخصیتی خودساخته و محکم را می پسندید. آدرینا خیلی به این شخصیت نزدیک بود برای همین با یکدیگر صمیمی بودند .

     خانه آنها واقعا بزرگ و با عظمت بود. وقتی رسید مثل همیشه به طبقه بالا رفت.به خاطر کار پدر و مادرش اکثرا در خانه تنها بود. سه تا اتاق در طبقه بالا مخصوص او بود. یکی از آنها را به باشگاه تبدیل کرده بود.آدم اجتماعی نبود برای همین به باشگاه های عمومی نمی رفت. یکی از آنها مخصوص طراحی دیزاین و درس خواندنش بود. دیگری هم اتاق خواب و اتاق پرویش بود. به عنوان یک پسر واقعا دقیق و مرتب بود. بعد از کمی استراحت مثل هر روز به باشگاه کوچکش رفت و تمرین کرد.بعد از تمرین دوشی گرفت و با ظرفی پر از خوراکی که از آشپرخانه برداشته بود به اتاق کارش رفت . آهنگی را پلی کرد و شروع به گوش دادن کرد.

............................................................................................................

آدرینا: اما اینجوری خیلی لوسه.

طراح:خب خصوصیتش اینه. شما دخترا باید زیبا و لوس راه برین. اصلا ببینم چرا تا مامانت اینجا بود چیزی نگفتی؟

آدرینا ساکت شد. خوشش نمی آمد با مادرش بحث کند.

طراح هم از فرصت استفاده کرد:خب پس تصویب شد. همونی که گفتم رو انجام بده.

بعد هم با لبخندی شیطانی حاکی از پیروزی زد. آدرینا بعد از تمریناتش برای فشن شو با راننده شخصی اش به خانه رفت.

بدون اینکه لباسش را عوض کند روی مبل جلوی ال سی دی ولو شد. تلویزیون را روشن کرد و به خوراکی هایی که روی میز بود چنگی انداخت. چیزی نمانده بود خوابش بگیرد که با صدای پاشنه کفش های مادرش سیخ شد و صاف نشست.

-: سلام مادر ببخشید خیلی خسته بودم نفهمیدم چی شد.

مادر: می دونم خسته ای ولی نباید اینجوری رفتار کنی. اگه خسته ای باید همون اول به رختخوابت بری. کلاسهای ورزشیتو رفتی؟

-:بله مادر

مادر: توی کلاس فشنت کامل موندی؟

-:بله مادر

مادر: خوبه. الانم دیر وقته. اگه خیلی خوابت میاد می تونی نیم ساعت زود تر از برنامه روزانت بخوابی.

بعد با قدم هایی استوار از اتاق بیرون رفت.

آدرینا که کاملا صاف ایستاده بود با رفتن مادرش کاملا وا رفت. تلو تلو خوران به سمت تختخوابش رفت و درجا خوابش برد.

مادرش ماریا واقعا سخت گیر بود. او می گفت :آدرینا تو نباید با رفتار های ناشایسته باعث تحقیر خانواده ما بشی. خانواده دوریتا سالهاست در عرصه خلاقیت و پوشش پیشرو بوده. تو هم باید یاد بگیری مثل پسر عمو ها و دختر عموهات برای خانوادت ارزشمند باشی.

اما آدرینا دوست داشت روزی برسد که بتواند بدون در نظر گرفتن جایگاه خانوادگی خود واقعیش باشد.

 

مامان: هریت ما اومدیم خونه.

هریت که حسابی سرگرم بود و صدای هدفون را حسابی زیاد کرده بود . صدای مادرش را نشنید.

مادر که می دانست پسرش کجاست در اتاق کار هریت را باز کرد. هریت که حس شیشمش بسیار قوی بود درجا به سمت در برگشت.

مامان: سلام عزیزم.

هریت هدفون را کنار گذاشت و پیش مادرش رفت. سلام مامان. خوبی؟ بابا کجاست؟

مامان: با هم اومدیم. داره ماشینو پارک  می کنه. خب امروز پیش دوستات تو مدرسه خوش گذشت؟معلمتون اومد یا نه؟

هریت سر شوخی را باز کرد. با نقشه ای که من کشیده بودم عمرا اگه نمی اومد.

مامان با تعجب به سمت پسرش برگشت: مگه چی کار کردی؟

هریت روی مبل نشست و سیبی به دندان گرفت: با شماره یکی از بچه ها بهش زنگ زدیم گفتیم کمدش توی مدرسه آتیش گرفته. انگار چیز خیلی مهمی توش داشت با عجله اومد. وقتی بهش گفتیم از عمد اینکارو کردیم اولش یکم ازمون عصبانی شد ولی بعد دوباره باهامون سرشوخی رو باز کرد.

مامان:ای چش سفید. من اگه بودم سکته می کرد.

صدای پدرش که داشت در خانه را می بست آمد: واقعا گل کاشتی پسر. آفرین. این خانم معلمارو باید اینجوری سورپرایز کرد.

پدر روی مبل کناری پسرش نشست: خب ببینم طرحی که سفارش داده بودیم آمادست جناب مهندس؟؟؟!

هریت: بله بابا بیاید تا نشونتون بدم. بعد با هم به اتاق کار هریت رفتند.

رمان اعجاز پارت 5 (z)

سلام سلام 

حالتون چطوره؟؟؟؟ ببخشید که زیاد فعالیت ندارم ولی سعی می کنم تا می تونم براتون پست بزارم 

من خیلی بابت جوابی مه به پیشنهادم دادین ناراحت شدم . بنظر میاد خودتونم نمی دونین چی می خواین ولی عیب نداره 

من حرفاتونو ندید می گیرم و فقط بخش بیشتر فعالیت کن رو در نظر می گیرم.

الانم براتون پارت پنجم رمانمو آوردم 

واقعا قشنگه؟؟ دوسش دارین؟؟





توی همین فکرا بودم که صدای ساشا بلند شد .

ساشا : خدای من اینجا چه خبره؟

صداش زدم : ساشا !!! بیا اینجا !! هممه منتظرت بودیم .

ساشا با دیدن من به سمتم اومد و بغلم کرد : خوشحالم که حالت بهتره . خواهر بد اخلاق من .

کمی به خودم فشردمش و جداش کردم .

-: خب اینم از ساشا حالا میشه شروع کنین ملکه ؟

ملکه : قضیه این کوامی های بی بند(بدون معجزه گر) مال بعد از ریگاتاست . گِرِگ دختره و جیکی پسر . البته خودتون می دونین منظورم از دختر و پسرچیه . اگه گرگ و پلگ هر دو تبدیل بشن و با هم همکاری کنن قدرت پنجه برنده از چیزی که هست هم قوی تر میشه . مزیت هایی بهش اضافه می شن که اونو خیلی قدرتمند می کنن .

برای کفشدوزک هم موضوع همینه . البته در حالت های دیگه ای اونو ارتقاع میده . تو ارتقای های زیادی به کفشدوزک لیدی باگ دادی ولی این ترکیب قدرتشون رو بی نهایت میکنه . یه جورهایی قدرت دوباره ساختن یک سیاره یا یک چیز خیلی بزرگ و ابدی رو میده .

شاه : البته بخش خیلی جذابش بخاطر اینه که با داشتن هر دو کنترل کننده گربه، میشه گربه ها رو کنترل کرد . اونها می تونن همانند یک ارتش عمل کنن .

ساشا چانه اش را مالید : ولی کفشدوزک این کنترل رو داره این طور نیست؟

شاه : نه اون فقط در صورت استفاده از گردونه خوش شانسی این فرصت رو داره . ولی اگه مستر باگ هم باهاش باشه........... .

-: خب چی باعث شد که اینا رو بسازین؟

ملکه با غرور گفت : حتما موضوع کنش و واکنش های قدرت مطلق رو می دونید . درسته؟؟

-: بله

خب این دو تا قدرت مطلق نیرو های خواسته نشده رو از بین می بره . یه جور هایی نمی زاره عکس قدرتی بوجود بیاد .

ساشا : چه جالب این جوری همه قدرت ها با ما هستن . درسته؟

شاه نیشخنده زد : تند نرو پسر جون . یه مشکلی هست . دنیا تحمل قدرت های دو  مطلق رو نداره . در اصل گرگ و پلگ می تونن به طور جداگونه تبدیل بشن مثل الان که دختر کفشدوزکی و گربه سیاه تبدیل میشن ؛ ولی نمیشه که هم پلگ و تیکی ترکیب بشن هم گرگ و جیکی. فقط در صورتی میشه ازشون استفاده کرد که در همین دنیا باشن . دنیای معجزه گر ها .

ساشا : خب باید فهمید چطوری میشه وارد اینجا شد . یا کسی رو وارد کرد .

ملکه با ناراحتی گفت: هیچ کس تا به حال نفهمیده چطور باید با اراده خودت وارد اینجا بشی . ما خودمون این جا زندگی می کنیم . حتی نمی دونیم چرا . واقعا هیچ اطلاعاتی در باره این دنیا وجود نداره .

شاه : الانم دیگه وقت رفتنه . برید به دنیای خودتون .

ساشا سرش را کج کرد و گفت : مگه نگفتید کسی نمی دونه که چطور خارج شه ..............

ملکه دستش را به پیشانی اش کوباند . خب برای همین دارم بهتون می گم . می خوام شما یاد بگیرید که برید بیرون .

دیگه نفهمیدم چی شد . چنان با تعجب جیغ کشیدم که به جرئت می تونم بگم کل اون منطقه تکون خورد ::: چییییییییییییییییییییییییی! همین جوری مارو آوردین اینجا که براتون راه خروج رو باز کنیم؟

ملکه لبخنددی شیطنت بار زد : خوشم میاد بچه تیزی هستی . خب ما میریم به بخشی که زندگی می کنیم . اگه تا یک ساعت دیگه نتونستید راه حلی پیدا کنید ما رو خبر کنید تا یه جوری کمکتون کنیم .

ساشا که از زور عصبانیت سرخ شده بود گفت : چشم ملکه حتما !!!           

به ساشا نگاه کردم : آه خدای من تو این موقعیت چرا انقدر عصبانی میشی ؟ باید آروم باشی .

بدون توجه به حرفای من گفت : چطور آروم باشم وقتی اصلا نمی دونم چطور باید مشکلی مثل اینو حل کنم .

شنا کنان (چون در دنیای فضایی هستن) : به سمتش رفتم و گوششو گرفتم . همیشه با این کار آروم می شد و سر شوخی رو باز می کرد : دفعه اخرت باشه با ملکه بزرگ اینجوری حرف می زنی ها ؟؟ من قدرتم از تو بیشتره مگه نمی دونی ؟
با پر رویی دست به سینه شد و حالت آدمای از خود راضی رو در اورد : تو قدرتت از من بیشتره ؟ مگه تو نبودی که توی راند آخر از آخرین مسابقمون باختی؟

منم کم نزاشتم : خب حالا که چی ؟ من یه دختر کوچولو ام که نمی تونم راه برم . دلت اومد منو اونطوری زدی؟؟؟؟

داشتیم می خندیدیم که یهو کوامی ها اومدن سمتمون : شما ها خیلی سرو صدا می کنین . نمی زارین در آرامش تمرکز کنیم .

به سمتشون رفتم : تمرکز می کنین که چی بشه ؟؟؟؟؟؟

گرگ با حالتی متواضع شروع به توضیح دادن کرد : ما وقتی تمرکز می کنیم می تونیم با دنیای بیرون ارتباط بر قرار کنیم .  می تونیم همه جا رو ببینیم من معمولا جاهایی میرم که مخروبن تا در باره قدرت تخریب اطلاعات بیشتری کسب کنم . جیکی هم.............

داشت توضیح می داد که جیکی پرید وسط حرفش : من هم همیشه می رم سراغ نمایشگاه های بزرگ اختراعات و علوم . خیلی خوش می گذره . می خواید شما هم بیاید؟

ساشا کمی در مو هایش چنگ انداخت . بعد با حالت شگفتی به گرگ نگاه کرد : ببینم می شه با فردی هم ارتباط بر قرار کرد ؟ مثلا باهاش حرف بزنیم و ازش بخوایم یه کاری بکنه .

جیکی با شادی جواب داد :  نمی دونم شاید بشه ما چون کوامی هستیم نمی تونیم ولی اینجا دنیای آرزو هاست باید چیزایی رو حتما بلد باشید  .

اینبار من جواب دادم : باید چه مهارت هایی داشته باشیم ؟

جیکی : من دیگه گشنمه نمی تونم جوابتونو بدم . از گرگ بپرسید . و رفت .

گرگ : اگر درست فهمیده باشم شما می خواید با یکی ارتباط ذهنی بر قرار کنید . فردی که این کارو انجام میده باید تجربه ای داشته باشه و گرنه در دنیای آرزو ها گم میشه . برای همیشه .

دوم اینکه ملکه گفت باید ما رو هم ببرید . بهترین کار اینه که چنین نقشه ای داشته باشیم.......................

 

 

به ساشا نگاه کردم : آماده ای ؟  

دانای کل راوی خودمون

سری تکون داد و شروع به خواندن ورد های ساخت جواهر کرد . جواهر های مورد نظر ساخته شدند . 

ملکه را هم از قبل مطلع کرده بودند . برای اتصال کوامی و جواهر باید از سازنده اصلی کوامی ها استفاده می شد .

حالا دیگر جواهرات آماده بودند . ساشا نگاهی اطمینان بخش به شارل کرد و از او خواست تا آرام باشد  .  شارل تمرکز کرد تا بتواند با دنیای بیرون ارتباط برقرار کند .

با اتفاقی که دلیل رویارویی او با ریگاتا بود باعث شده بود ناخودآگاه او قدرتمند شود و شارل بتواند ذهن خود را آزادانه حرکت دهد . دلیل بی قراری های چند روز اخیرش هم همین بود .

با حرکتی که تنها خودش احساس می کرد از بدنش خارج شد و از مرز های دنیای آرزو ها خارج شد .

 

شارل :  توی راه تصاویری از دو تا نوجوون همسن خودم دیدم.

وای خدای من !!!!!!! اینا کسایین که معجزه گر های جدید رو می گیرن ؟ خدای من .  خیلی باحاله!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پیش مرینت رفتم که اتفاقا بیدار هم بود: مرینت ! مرینت!

مرینت با تعجب اطرافش را نگاه کرد و با دیدن من که  آبی بودم و نور ازم می تابید یهو جیغی کشید و از صندلی افتاد.

کمی کمرش رو مالوند و بعدش بلند شد: ببینم چخبره؟

من: این معجزه گر ها رو بگیر . دونه دونه بپوششون تا کوامی هاشون آزاد بشه . مواظب باش با کوامی دیگه ای ترکیبشون نکنی . باشه؟!

مرینت باشه ای گفت و رفت تا تیکی رو بزاره سر جاش.

بعد گفت: خودت کجایی؟

من: منو ساشا یه جایی گیر افتادیم به لطف ملکه سابق (چشمامو گردوندم)ولی یه راهی پیدا می کنیم تا در بیایم. فقط الان ساعت پیش شما چنده؟

مرینت به گوشیش نگاه کرد : 5:30 دقیقه صبح

راوی

شارل لبخندی زد و رفت.

به دنیای کوامی ها برگشت. اما خیلی انرژی مصرف کرده و خسته بود.

برادرش او را در بغل گرفت تا نخواهد برای تعادل در آن فضای خالی تلاشی کند و خسته تر شود.

ساشا: خب چی شد؟

شارل چشمانش را بست و دستانش را پشت سرش قرار داد و با لبخندی از پیروزی تعریف کردن را شروع کرد: معجزه گر ها رو تونستم بهش بدم. خوشبختانه چون اجسام فیزیکی بودن تونستم انتقالشون بدم. ما هم چون فیزیکی هستیم اگر احظارمون کنن می تونیم بریم بیرون. الان کوامی ها به دست کفشدوزک از این جا میرن بیرون . منو تو رو هم برای بیدار کردنمون میان و ما می تونیم از اینجا خلاص بشیم ولی ملکه و شاه رو نمی دو نم چطور ببریم.

ساشا گفت: می خوای بریم سر قبرشون احضارشون کنیم؟

شارل که اصلا حوصله خندیدن نداشت گفت: نه اونها که جسم فیزیکیشون نابود شده نمی تونیم بیدارشون کنیم.

همان موقع ها بود که جیکی و گرگ نا پدید شدند .

ملکه و شاه آمدند. وقتی شارل برایشان گفت که چگونه می توان از آنجا خارج شد پذیرفتند و رفتند.

ساشا : پس برای باز گشت باید یکی صدامون بزنه. برای همین باید تک نفری وارد این دنیا بشیم .

شارل: همینطوره.

ساشا: ولی هنوز نمی دونیم معجزه گر ها رو باید به کی بدیم.

شارل که انگار با یاد آوری تصاویری که دیده بود ، برق 200 ولت به او وصل کرده باشند چشمانش را باز کرد و سریع خود را از دستان ساشا آزاد کرد. با خوشحالی بالا و پایین شنا می کرد و حرف میزد: پیدا شون کردم. اونها اهل نیویورکن.

ساشا با تعجب گفت: چی ؟جدی میگی؟؟یعنی ما.......

شارل : آره ! آره . یعنی ما می تونیم وقتی برای برنامه فشن شو به نیویورک رفتیم اونها رو پیدا کنیم و با خودمون همراه کنیم.

مدت بسیاری را با یکدیگر درباره ابر قهرمان های جدید حرف زدند. نقشه های بسیاری برای رویارویی با آنها کشیدند.

خب خب خب !!!!!1

امیدوارم قشن

 بوده باشه 

توی نظراتتون بهم بگین که خوشتون اومده یا نه

منتظرتونم بای

رمان اعجاز پارت 4(z)

ببخشید دیر به دیر می زارمش ولی خب نظر نداشت گفتم شاید دوسش ندارین

   



4 قسمت

شارل : نمیزارم دستت به جادوم بخوره .

-: ولی تو همین الانم داری بهم کمک می کنی .

شارل : هرگز !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

: ( صبر کن.............این ذهن منه........من قدرت حکمرانی به ذهن خودمو دارم.......پس نیازی به عصبانیت و خشم نیست )

شارل : نه دیگه بهت کمک نمی کنم . از این به بعد هم بهت اجازه نمیدم که وارد ذهنم بشی .

-:هرگز نمی تونی بمن دستور بدی .

شارل لبخندی زد : منو ول کن .

مرد با عصبانیت گفت : تو باعث مرگ مادرت شدی . اگه به دنیا نمی اومدی تا جادو تو رو انتخاب کنه الان مادرت زنده بود .

حلقه جادویی دور شارل در حال آزاد شدن بود : یادت نره که تو الان توی ذهن منی . من فرمان می دم . تو قادر به کنترل من نیستی . هیچوقت . تازشم ، اگه مادرم به خاطر من و جادوم مرده لزومی نمیبینم هدف مرگ مادرم رو تسلیم تو کنم . تا آخر عمرم به خوبی ازش مراقبت می کنم . همین الان از ذهن من خارج شو . من ملکه خوبی های تمام جهان هستم .

گارد گرفت و شروع به پرتاب جادو به طرف مرد مرموز ناخودآگاهش کرد .

-: نه من نمیبازم . ریگاتا هرگز شکست نخورده و نخواهد خورد .

شارل باز هم لبخند زد این بار طوری خندید که دندانهایش نمایان شد: تو پیرمرد بامزه ای هستی . یادم باشه بعدا به سیرک معرفیت کنم . حالا هم برو که حسابی وقتمو گرفتی . اراده من خیلی قوی تر از تواِ . تا دیدار بعد ریگاتا...............................

و ضربه آخر را به او وارد کرد . اما قبل از محو شدن کامل ریگاتا ، ضربه ای به بدنش وارد شد . ضربه به جایی نخورد جز پاهایش .

ریگاتا نابود شد ولی ضربه ای که در لحظه آخر به پایش خورد باعث شد دوباره پاهایش فلج شود .

...- شارل شارل خواهش می کنم چشماتو باز کن ما بدون تو نمی تونیم هیچ کاری بکنیم    شارل چشماتو باز کن !!!!!

این کت نوار بود که ساشا آنها را خبر دار کرده بود .

شارل : خوبم ولی لحظه آخر یه ضربه از جادوش به پام خورد .

شارل سعی کرد پا هایش را تکان دهد ولی توان کنترل پاهایش را نداشت .

:- بچه ها اون قدرت پاهامو ازم گرفته . طول می کشه تا دوباره به دستش بیارم . مارو بزارین روی زمین و خودتون برین . ساشا منو می بره خونه و میگه یهو افتادم زمین . خودمون یه جوری جمعش می کنیم . ممنون از اومدنتون .

همان لحظه صدای گوشواره های کفشدوزک در آمد .

شارل با تعجب به کفشدوزک نگاه کرد: گردونه خوش شانسی......!!!

سرش را به زیر انداخت و گفت : می خواستیم برای نجاتت از گردونه خوش شانسی استفاده کنیم ولی همون لحظه پیدا شدی .

شارل کمی فکر کرد : خوب چی بهت داد؟

انگار که همه تازه متوجه شده باشند به کفشدوزک نگاه کردند. ولی خود لیدی چیزی ندیده بود .

لیدی : نمی دونم چیزی نداد . اولین باره که می بینم چیزی بهم نداده .

 

 

سه روزی گذشته بود . شارل هیچ پیشرفتی در بهبود پا هایش نداشت . تنها زمانی می توانست خودش حرکت کند که از جادویش کمک بگیرد .

پدرش می خواست برایش دکتر خبر کند ولی هیچکدام موثر نبودند .

شارل نیمی از روز را در اتاقش می ماند و به این فکر می کرد که چرا گردونه خوش شانسی چیزی به مرینت نداده است . و هیچ جوابی جز نا امیدی به دست نمی آورد .

ساشا : خواهر عزیز من داره به چی فکر می کنه؟

شارل سرش را بالا گرفت . کمی به برادرش نگاه کرد و دوباره سرش را به زیر انداخت . بی هیچ حرفی .

چانه شارل را در دست گرفت : شارل عزیزم با من حرف بزن . بگو چی شده؟ چی فکرتو مشغول کرده؟

شارل دستان برادرش را از صورتش جدا کرد و در رختخواب دراز کشید .

شارل در تمام روز حرف نزده بود . غذاهم جز اندکی که پدر مجبورش کرده بود نخورده بود . همه فکر می کردند شارل از موضوع پاهایش ناراحت است . تنها ساشا دلیل اصلی این اتفاق را می دانست . ساشا خواهرش را بوسید و از اتاق بیرون رفت ولی کاش همانجا می ماند چون باز هم خواب های معما وار شارل سر باز کرده بودند .

باز هم خواب های بی امان .

                    از زبان شارل

این جا دیگه کجاست؟

چشمامو که باز کردم خودمو توی یه مکان بی انتها به رنگ بنفش و زرد دیدم .

-: خوشگله نه؟

سرمو چرخوندم . ولی کسی رو ندیدم .

-: دنبال من می گردی؟

سرمو چرخوندم . خدایا این که پپیونه !!!!

-: پپیون تو اینجا چی کار می کنی؟
خب این دنیای کوامی هاست . البته اینجا جعبه آرزوها نیست . چون من از بند معجزه گر آزاد شدم اینجا نگهم می دارن . دو تا دوست دیگه هم دارم که می خوام باهاشون آشنا بشی . اونها کلید های اصلی سرپا موندن اینجان .

پپیون : جیکی!!! گرگ !!! کجایین ؟ می خوام شما رو به ملکه جدید معرفی کنم کجایین؟

--: پپیون باز تو سرو صدا کردی؟ بزار بخوابیما

--: خب شاید کار مهمی داشته باشن جیکی ؟ زود باش بیا بیرون .

پپیون یک کوامی قرمز رو نشونه گرفت : این جیکیه . کوامی کفشدوزک . (به کوامی سیاه اشاره کرد) این هم گرگه . کوامی گربه .

با تعجب به پپیون نگاه کردم : گفتی کوامی های گربه و کفشدوزک ؟ ببینم اونا هم کوامی های خلق کردن و نابودین؟

پپیون با لبخندی مرموز به من نگاه کرد : ببینم شاه و ملکه سابق بهتون چیزی نگفتن نه؟
--: نه بهشون نگفتیم چون فرصتش پیش نیومده بود .

این صدای ملکه پیشین بود که داشت به همراه شاه سابق به سوی آنها می آمدند .

-: ببینم شما ها اینجا چی کار می کنین ؟ این کوامی ها جریانشون چیه؟ چرا چیزی به ما نگفتین؟ اِلّا باید هولتون بدن به سمت گفتن؟

ملکه با تعجب بهم نگاه می کرد . فکر کنم انتظار همچین بی ادبی رو ازم نداشت .

ملکه : فکر کنم هنوز یاد نگرفتی که چطور با یک ملکه حرف بزنی .

من : عذر می خوام ولی فکر نمی کنین این بی اطلاعی می تونه باعث خیلی از اتفاق ها بشه؟

ملکه : شاید کمی حق با تو باشه ولی من نمی تونم همه چی رو در اختیارت قرار بدم مگه الکیه؟ فکر نمی کردم ریگاتا همچین حرکتی بکنه و تو هم از پسش بر بیای فکر کنم دست کمت گرفته بودم .

سرمو انداختم پایین تازه یادم به پاهای بی حرکتم افتاد : ملکه من اونقدرا هم بدردبخور نیستم.

ملکه انگار که از همه چی خبر داشت گفت : می دونم . می دونم !!! هیچ کس از جنگ جون سالم به در نمی بره .

-: راستی ملکه !! گردونه خوش شانسی هیچ چیزی به ما نداد . فکر می کنین دلیلش چی باشه؟

ملکه : اینو واقعا نمی دونم . هیچ دلیلی نداره که همچین اتفاقی بیفته .

کمی سکوت بینمون برقرار شد . همینطور هم سنگین تر می شد . پس خودم دست به کار شدم : ببینم چرا ما منتظریم؟

این بار شاه به حرف آمد : منتظر برادرتیم که بخوابه تا روحشو به اینجا بکشیم .

آهانی گفتم و ساکت شدم . نگاهم به سمت کوامی های مرموز کشیده شد . جیکی مثل پلگ رفتار می کرد و گرگ مثل تیکی . ضد هم برای هم .

یعنی این کوامی ها برای چی خلق شدن ؟ ممکنه گرگ برای تیکی و جیکی برای پلگ باشه ؟ ممکنه هر کدوم برای تبدیل به یه قدرت مطلق باشه؟

دنیا تحمل دو قدرت مطلق رو داره؟

داشتم به این چیزا فکر می کردم که صدای ساشا بلند شد . 

پارت سوم رمان اعجاز(z)

 سلام سلام. بعد از کلی جون به سر کردن بالاخره پارت سوم رو آوردم . امیدوارم خوشتون بیاد. این قسمت شاید یکم رو مخ باشه.

امیدوارم خوشتون بیاد. این رمان رو دیر به دیر می زارم چون وقت نمی کنم هر روز پارت بنویسم.  و ممکنه این رمان فقط ده قسمت یا کمتر طول بکشه



3 قسمت

ساشا دستش را روی مو های خواهرش کشید : آره آره خواب بوده . نترس خواهرم من اینجام . بگو ببینم چی شده بوده؟؟؟؟؟؟

شارل خودش را بیشتر در آغوش برادرش پنهان کرد .

شارل : یهیه جعبه به ماه بنفش با خط های زرد . درش و که باز کردم معجزه گر های گربه و کفشدوزک رو دیدم  . به هم نزدیک و با هم ترکیب شدن ولی یهو حاله ای سیاه دورشونو گرفت . سیاهی...................

دیگر نتوانست ادامه دهد.

ساشا : خب خیلی هم بد نبوده که ؟؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!

شارل نگاهی پر از خشم به  ساشا کرد : اگه فلوت ریناروژ دستم بود بهت نشونش می دادم . حالا تا جلسه بعدمون باید صبر کنی . البته مطمئنم خیلی دور نیست . با اوضاعی که جدیدا برامون پیش اومده .

کل روز را در خانه مانده بودند . امروز نتوانسته بودند به گردش بروند . ذهنشان آنقدر درگیر بود که حتی گرسنهشان هم نمی شد . خواهر برادری که هر روز با هم دعوا های بامزه داشتند و کلی خوراکی می خوردند امروز خیلی آرام به نظر می رسیدند . حتی خدمتکار ها هم به کار این خواهر برادر مشکوک شده بودند .

رانا : خانم مشکلی پیش اومده ؟

ولی شارل همچنان سرش پایین بود.

رانا : خانم ! خانم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شارل با جیغی که خدمتکارش کشید وحشت زده در جا زد : چرا اینجوری می کنی رانا ؟

رانا با خجالت سرش را پایین انداخت : آخه حالتون عادی به نظر نمی رسید . شما و آقا هر روز کلی با هم شوخی می کردین ولی امروز................مشکلی پیش اومده خانم ؟

شارل نشست و به یکی از خدمتکار ها در خواست کوکی و ماکارون داد . به رانا اشاره کرد که بنشیند : ببینم رانا ! اگه کسی هیچ احساسی نداشته باشه چطوری میشه به قلبش نفوذ کرد .

رانا : خب...امکان نداره کسی احساس نداشته باشه . غیر از این که ربات باشه یا تا به حال به کسی ابراز علاقه نکرده باشه . ولی عشق ، کلید هر در احساسییه . ببینم خانم نکنه عاشق شدین؟

شارل با خشم سرش را بالا آورد : به من متفکر می خوره عاشق شده باشم؟ پاتو از حد خودت اونطرف تر نزار رانا و گرنه دیگه نه من نه تو . مراقب حرف زدنتم باش . اینو هم بدون من فکرم در گیر تر از اون چیزیه که بخوام عاشق بشم پس بهتره همین حالا حرفتو پس بگیری .

رانا: ببخشید خانم تکرار نمیشه!!!!!!

بلند شد و ظرف خوراکی ها را برداشت و به اتاق برادرش رفت . همانطور که غر میزد در را هم می بست: ِه ِه ِه دختره پر رو به من میگه عاشق شدی؟ اگه دست خودم بود همونجا می گرفتمش زیر بار کتک . ساشا که در حال طراحی چهره خواهرش بود از جایش بلند شد و روی مبل های اتاق رو به روی خواهرش نشست . تکه ای ماکارون به سمت دهانش برد و گفت : نیاز نیست بگی خودم همه حرفاتونو شنیدم .

شارل : من دارم به این فکر می کنم که چطوری مرده رو شکست بدیم خانم خانما به من میگه (دهانش را کج کرد) ببینم عاشق شدی؟ واقعا چه فکری با خودش کرده .

ساشا هم به ادا های خواهرش می خندید .

دیگر ظهر شده بود . بعد از خوردن غذا هر دو به باغ مخفی رفتند . باغی که حتی پدرشان هم از آن بی اطلاع بود . آن را با جادو ساخته بودند . منطقه ای که با گیاه های شمشاد و گل های رنگارنگ احاطه شده بود . در جادویی آن فقط بر افرادی که جادو داشته باشند باز می شد .

بعد از وارد شدن شارل در جا فلوت رینا روژ را کنار دهانش قرار داد .

ساشا تصویری را که شارل در خواب دیده بود مشاهده می کرد . دهانش از تعجب باز مانده بود .

ساشا : این خیلی............خیلی!!!!!!!!!!!!!!!

شارل : حالا فهمیدی چی می گفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ساشا : ولی این دقیقا چه منظوری داره؟؟؟؟؟

شارل چشمانش را ریز کرد و مشکوکانه نگاهش را گرداند: نمی دونم احتمالا یه اخطاره .

راستی تو هم با من به نیویورک میای دیگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ساشا نگاهی مهربان به خواهرش انداخت : معلومه که میام . منم...........

بقیه حرفش را خورد .

شارل مشکوکانه به ساشا نگاه کرد . او داشت مخفیکاری می کرد : ساشا! مخفی کاری نداشتیما!!!!!

ساشا : فعلا باید مخفی بمونه تا بعد . می خوای یکم تمرین کنیم؟

شارل پوزخندی زد : تو در مقابل من هیچ شانسی نداری .

ساشا شانه ای بالا انداخت : بهتره طرز فکرتو عوض کنی . چون امروز من می برم . بریم بیرون جنگ و شروع کنیم .

شارل با بی خیالی دستانش را پشت سرش قفل کرد : امیدوارم مثل همیشه نتیجه نشه مساوی .

به حیاط رفتند و آماده مبارزه شدند . حرکات هیچکدامشان باعث شکست نمی شد تا وقتی که هر دو بی حال روی زمین ولو شدند .

شارل : هوی سوشی؟

ساشا : هان چته؟

شارل : می گم چند ساعت داشتیم مبارزه می کردیم؟

ساشا :فکر کنم چهار ساعتی بشه چون خورشید داره غروب می کنه .

شارل سر جایش سیخ شد : چی گفتی ؟؟؟؟؟ غروب ؟؟؟ پاشو بریم غروبو تماشا کنیم!!!!!

هر دو دست در دست به تماشای غروب آفتاب پرداختند . آنهم بالای پشت بام خانه .

ناگهان شارل لرزشی را در دستانش حس کرد .

-: ساشا ! چرا من دارم اینجوری میشم؟

دستان شارل به طرز غیر عادی می لرزیدند . دندان هایش به هم می خوردند و صدای تق تقشان شنونده را از شکستنشان می ترساند .

ساشا : شارل !! شارل !! طاقت بیار . حتما کار اونه ! داره از قدرتت استفاده می کنه ! الان بقیه رو خبر می کنم .

شارل روی زمین زانو زد و از لرز به خود پیچید . دیگر داشت بیهوش میشد . سرما داشت او را از پا در می آورد .

شارل با آخرین ذره از قدرت در بدنش برادرش را صدا زد .

ساشا : وای...........نه نه نه تو نباید بیهوش بشی . مقاومت کن . خواهر به خاطر من !

: ( من نباید ببازم . اون مرد شاید بیشتر از من قدرت داشته باشه ولی من تازه پاهام رو به دست آوردم . هیچ وقت حاظر نیستم به خاطر یه جادوگر خبیث نیروی خوبی رو تقدیم کنم . من تسلیم نمی شم . به خاطر برادرم و تمام کسانی که دوسشون دارم . من شکست نمی خورم)

ساشا شاهد بسته شدن چشم های خواهرش بود . اشک دیدش را تار کرده بود ؛ ولی از پشت همان اشک ها درهم گره خوردن ابروهای خواهرش را دید . شارل لب هایش را از هم باز کرد .

ساشا خواست خواهرش را از روی زمین بلند کند ولی با موجی از جادو که از بدن شارل متصاعد شد به عقب پرت شد . حاله های انرژی دور تا دور شارل در گردش بودند . شارل در هوا معلق بود و دست و پاهش هر از گاهی حرکت های عصبی می کردند . ساشا متوجه جنگ بین دو جادوگر شد.

-: (با صدای خبیث) ای وااااای ! یه دختر بچه نیروی ارواح رو کنترل می کنه؟ واقعا خجالت آوره . پس اون ملکه احمق تو رو انتخاب کرده اره؟

شارل چشمانش را باز کرد . جایی که نه سیاهی بود و نه سفیدی . در هوا معلق بود و توان تکان خوردن نداشت .

شارل : با من چی کار کردی؟

-: اوه نگران نباش کوچولو . بعد از اینکه کارم باهات تموم شد می تونی بری پیش مامان جونت . همون مامانی که توی بهشت داره انتظار می کشه تا تو زود تر بری پیشش .

شارل : تو از کجا میدونی مادر من مرده؟

-: تو واقعا منو دست کم گرفتی . من از همون موقع تولدتون می دونستم که قراره روزی چیزی رو به ارث ببرید که متعلق به منه . فکر می کنی توی جاده ای که خلوت ترین جاده نیویورکه تصادفی به اون شدت رخ میده؟

شارل با ناباوری به مرد رو به رویش چشم دوخت: تو باعث اون تصادف بودی؟

-:اوخ ببخشید ناراحتت کردم ؟

دستانش را به طرف شارل گرفت: الان همه درد و غم هاتو ازت می گیرم . چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه .

شارل دستانش را مشت کرد : عمرا اگه بزارم قدرتمو ازم بگیری .

-: بهش حس مالکیت نداشته باش از الان اونو برای من بدون . تنها یه تشکر بهت بدهکارم که اونم به خاطر امانت داریته . راستی ممنون که به همراه جادوت روحتم به من میدی .

شارل تصمیمش را گرفته بود . او می خواست از مردی که باعث و بانی مرگ مادرش بود انتقام بگیرد .






چطور بود؟ امیدوارم ازش راضی باشین. منتظر نظراتتون هستم. بهم بگید چطوری جذاب تر میشه. 

تا بعد 

پارت دوم رمان اعجاز(z)

سلام پارت دومو آوردم براتون . امیدوارم ارزش خوندن داشته باشه


2 قسمت

وا شارل برای چی زنگ زده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ظرفا رو توی جا ظرفی چیدم و رفتم طبقه بالا . درو بستم و به شارل زنگ زدم . صدای مضطربش(فکر کنم اشتباه نوشتمش) حاکی از اتفاق بدی بود: الو مرینت کجایی . دارم از نگرانی می میرم .

-: شارل آروم باش بگو چی شده !!!!!!!!!!!!

شارل : احساس بدی دارم .  انگار موج منفیه اما خیلی دوره . یه طوریم . انگار منو هم درگیر کرده. راستش ساشا هم همین طوری شده . من دارم حس می کنم . چیزی نمی گه ولی لرزش بدنش مشخصه .

-: آروم باش فعلا بهش فکر نکن . بعدا همه چی معلوم میشه . رفتم تا تیکی رو از جعبه جادویی در بیارم . در های جعبه رو باز کردم . ولی خیلی غیر عادی بود . انگار معجزه گر های داخلش داشتن تکون می خوردن .

سریع معجزه گر کفشدوزک رو در آوردم و در جعبه رو بستم و گذاشتمش توی کمد . حق با شارل بود یه اتفاقایی در حال وقوعه .

باید ببینم تیکی چیز غیر عادی توی جعبه معجزه آسا ها دیده یا نه .

سریع گوشواره ها رو به گوشم زدم . تیکی اومد بیرون ولی به معطلی شروع کرد به حرف زدن: مرینت کوامی ها چیزای عجیبی حس می کردن . نورو و دوزو حالشون خوب نیست . داره یه اتفاقایی می افته . 

-: راستش می ترسم در آوردن جواهرا خطرناک باشه . آخه داشتن می لرزیدن . تکون می خوردن توی جاشون . تیکی باید بریم با بقیه در میون بزاریم .

عروسکمو توی تخت خواب گذاشتم و تبدیل شدم . رفتم خونه آدرین . اونم تا منو دید تبدیل شدو اومد بیرون . بدون ذره ای دیده شدن به خونه شارل و ساشا رفتیم . شارل رو دیدیم و بهش علامت دادیم . شارل هم بعد از تبدیل پیش ما اومد با قدرتش ساشا رو از تخت در آورد و آوردش روی پشت بوم خونه .

وقتی اونم تبدیل شد همه با هم به برج ایفل رفتیم .

-: بی معطلی می رم سر اصل مطلب . از غروب تا حالا اتفاقای عجیبی افتاده و همتونم می دونید . درسته !!!!!!!!

همه تایید کردن .

کت نوار : آره . راستش وقتی برای پلگ پنیر آوردم گفت گشنش نیست . وقتی ازش پرسیدم گفت حالم خوب نیست . امکان نداره من برای پلگ کممبر بیارم و اون بگه نمی خوام اولین بارشه

وقتی همه اتفاقایی که براشون افتاده بود رو تعریف کردن سرمو انداختم پایین : هر چی هست به معجزه گر ها ربط داره . فکر می کنی کی خبر داره؟ کی میتونه توی این وضعیت کمکمون کنه .

همون لحظه متوجه حرکت عجیبی از طرف شارل و ساشا شدم . داشتن به طرف بالا حرکت می کردن . چشماشونم بسته بود . کنار هم قرار گرفتن .

منم دست کت نوارو گرفتم و منتظر شدم ببینم چه اتفاقی قراره بیفته .

یهو نور زیادی ازشون متصاعد شد و ناپدید شدن .

 

 

                                                                            (دانای کل)

خواهر و برادر جاودان به دنیای بین دنیا ها وارد شدند . در حال برسی اطرافشان بودند که با دیدن زوجی که به طرفشان می آمدند به همان جا متمرکز شدند . بانزدیک شدن آن دو، خواهر و برادر فهمیدند آنها کسانی جز ملکه وشاه معجزه آسا ها نیستند .

ملکه : خوش آمدید ابر قهرمانان من  به دنیای بین دنیا ها شما به کمک ما احتیاج داشتید درسته؟

آترنا تعظیم می کنه : بله بانوی من . اتفاقات عجیبی در حال وقوعه . نگهبان معجزه آسا ها به من گزارش داده که معجزه گر ها حرکت های عجیبی دارن و کوامی های ربوده شده هم حال مساعدی ندارن .

ملکه با نگرانی و چهره ای وحشت زده به شاه نگاه کرد : نکنه..............

شاه بلا فاصله میان حرف ملکه پرید : امکان نداره ما شکستش دادیم .

دلین : شما دارین چی رو از ما مخفی می کنید؟

آترنا : شما کی رو شکست دادین؟

ملکه آهی کشید و گفت : سالهای خیلی قبل . خیلی خیلی قبل از نگهبان شدن فو ، فردی نگهبان معجزه گر ها بود که دارنده معجزه گر پروانه بود .

اون به خیلی چیز ها در مورد معجزه گر ها پی برده بود . حتی به راز جاودانگی ما معجزه ساز ها . فرد باهوش و غیر قابل کنترلی بود . اون داشت خیلی سریع به اتفاقاتی که برای ما می افتاد پی می برد که ما فهمیدیم اون برای این کار مناسب نیست . هیچ راهی هم برای شکست دادنش وجود نداشت .

من و شاه مجبور به ساخت یک معجزه گر شدیم . شارل ! تو عزیزم اون معجزه گری که تو در دست داشتی رو ما ساختیم تا با استفاده از قدرت خود  اون مرد شکستش بدیم .

قدرتش رو ازش گرفتیم ولی..............

دلین(نام ابر قهرمانی ساشا) حرف ملکه رو قطع کرد : شارل !!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو شارلی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تازه ملکه فهمید چه شده است : شارل تو بهش نگفتی کی هستی؟

آترنا سر به زیر انداخت : شما در جریان اتفاقات ما نبودید .  ارباب شرار سابق میونه من و خانوادم رو خراب کرد . من برای امنیت خودم و خانوادم مجبور به این کار شدم .

شاه با تعجب پرسید : پس چرا بعدش بهش نگفتی؟

با رفتار هایی که ساشا به آترنا نشون می داد واقعا نمی تونستم براش توضیح بدم . نگهش داشته بودم برای همچین موقعی . من متأسفم . ساشا با حالتی که تا به حال از خود سراغ نداشت دور خود می چرخید . برایش سخت بود که عاشق خواهرش باشد و خودش نداند .

ملکه نگاهی گذرا به دلین انداخت و ادامه داد : داشتم می گفتم . اون مرد شکست خورد . ولی حافظه ای نتونستیم ازش پاک کنیم.

سال ها گذشته ولی اون مرد هنوز زندست . اون به قدرت همه معجزه گر ها مسلطه . باید هر چه زود تر برای همه معجزه گر ها صاحب پیدا کنید و گرنه معجزه گر ها به تسلط اون در میان .

اون یه شیطان به تمام معناست . مردی که هیچ احساسی نداره و طمع چشماشو کور کرده . شرارت تمام دنیا در دستای اونه .

یادتون باشه بهتون چی گفتم...................

ناگهان خواهر و برادر خودشان را روی دستان زوج ابر قهرمان یافتند .

شارل : چی شده؟ ما..........

همه چیز به مغزش هجوم آورد .

کفشدوزک : اولین دیدار تون بوده ذهنتون خسته شده شاید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کت نوار : ببینم چی دیدین ؟ کجا رفتین چه اتفاقی براتون افتاد ؟

شارل همه چیز را تعریف کرد ولی ساشا حسابی در فکر فرو رفته بود . از دست خواهرش ناراحت بود .

کت نوار : خب اگه اینطور با شه ما باید هر چه سریع تر برای معجزه گر ها صاحب پیدا کنیم .

کفشدوزک : نصفشون صاحب دارن برای بقیه هم می تونیم از بچه های همکلاسی استفاده کنیم . من توانایی های اونها رو دیدم . فقط باید درست تشخیصشون بدیم .

کت نوار : درسته . ولی با چه بهونه ای ؟

کفشدوزک : فعلا هیچی...........زمان همه چیز رو درست می کنه .

کت و لیدی خدا حافظی کردند و رفتند .

ساشا : خب خواهر بد جنس من نمیای بریم خونه؟

شارل سر به زیر انداخت : بریم .

از برج پایین آمدند ولی دلین خیلی سریع می رفت : جا نمونی!!!!!!!!!!!!

شارل او را نگه داشت : میشه رفتارتو درست کنی؟

ساشا : نمی شد تو زود تر به من می گفتی؟

شارل : همون موقع هم بهت می گفتم رفتارت همین بود .

حق با شارل بود . ساشا داشت زیاده روی می کرد ولی یه تنبیه کوچولو برای شارل ضرری نداشت.

پس رویش را برگرداند و رفت . شارل نفسش را با فوت بیرون داد و پشت سر دلین راهی خانه شد .

در تمام شب به این موضوع فکر می کرد که چگونه می توان این مرد خبیث تاریخ را شکست داد . در آخر هم خواب او را به آغوش کشید و ذهنش را به رؤیایی بی پایان برد .

ولی چیزی که در خواب به سراغ او آمد کابوسی بیش نبود . با صدای ساشا برادرش به خودش آمد . با دیدن برادرش بی معطلی به آغوشش پناه برد : ساشا بگو خواب بوده . تو رو خدا بگو خواب بوده..........................................






چطور ب

رمان اعجاز پارت اول(z)

سللام به همگی بنظر میاد خیلی ها رمان اعجاز رو می خوان برای همین می خوام پارت یک رو بزارم برای اونهایی که خیلی دوست دارن بخوننش


در ضمن یه مطلب دیگه رو هم باید بگم. می خوام برای وبلاگ یه هدر خوشگل درست کنم (منظورش همون آبیست که اون بالا ظاهر میشه) اگر دوباره وارد شدید و دیدید تغییر کرده فکر نکنین اشتباهی اومدین و این حرفا

خب بریم سراغ رمان  



اعجاز پارت 1

از زبان مرینت :

دیگه داره تموم میشه . بله! یه مدل خیلی خوجل برای آدرین جونم . به به !!!

گبریل : مرینت !!!!! بیا نگاهی به این طرح بنداز .

-: اومدم آقای آگرست .

از پشت میز بلند شدم و به سمت اسکرین آقای آگرست رفتم . روبه روی صفحه قرار گرفتم . مدل لباس یه دکلته قرمز خال خالی بود به سبک کفشدوزک که یه شنل توری از قسمت اتصال کمر و کتف شروع می شد و ارتفاعش تا زمین می رسید . اما یقش کار نشده بود . پس می خواد من یقه رو نظر بدم .

-: یه یقه نون خامه ای لباستون رو کامل می کنه .

گبریل : باز از اصطلاحات خودت استفاده کردی؟

-: ببخشید قربان . ترکیب یقه دالبر و دلبر بهترین انتخاب برای این لباسه .

گبریل : درسته ایده خودمم همین بود . تبریک می گم توی تناسب بندی لباس ها خیلی وارد شدی.

داشتم می رفتم سمت میزم که گفت : راستی قرارداد هنوز فکس نشده؟

-: نه قربان . هنوز آماده نشده .

وای خدایا . بازم کاگامی . باورم نمیشه! چرا باید خانواده سوروگی یه کارخونه پارچه داشته باشن تا آقای آگرست باهاشون قرارداد ببنده . اون طوری هر چند وقت یک بار کاگامی رو هم میبینم . در واقع اون من رو با آدرین میبینه . می ترسم از دستم ناراحت بشه .

راستی یادم رفت از اتفاقات این چند وقته براتون بگم : حدودا دو ماه از دستگیری لایلا و فیلیکس میگذره . من و گربه سیاه یا بهتره بگم آدرین بعضی اوقات با هم بیرون میریم و اگه کسی نیاز به کمک داشت کمکش می کنیم . تا اینکه آدرین بهم خبر داد که برای یکی از قراراش نمیتونه بیاد . گفت : دستیار پدرش ناتالی مریض شده و باید امروز دکتر خانوادگیمون ببیندش . ناتالی یه بیماری قوی گرفته بود که باید یک ماه کامل استراحت می کرد .

آقای آگرست هم دربه در دنبال کسی می گشت که کاراشو بندازه رو دوشش خب متاسفانه یا خوشبختانه نمیدونم آدرین منو به باباش معرفی کرد . آقای آگرست هم چون کار های منو دیده بود گفت یه سری از مسئولیت ها رو به من میده تا من اونجا فعلا به صورت دستیار کار کنم تا بعدا بیارتم جای طراح . الانم که دیگه آخرای کارم بود . بعد از اجرای برنامه هفته آینده ناتالی برمیگرده سر جاش و من پست اصلیم رو می گیرم . باورم نمیشه از نوجوونی دارم توی آیندم پیشرفت می کنم .

پشت میز نشستم وروی ریزه کاری های طرح کار کردم . تا کارم تموم شد فکس قرارداد انجام شد . کاغذ قرارداد رو روی کلیپ برد تنظیم کردم و خودکار مخصوص آقای آگرست رو برداشتم: آقا بفرمایید . قرارداد رسید آماده امضاء شماست .

قرارداد رو تنظیم کرد و کاغذ رو به من داد : راستی مرینت ! خانم سوروگی از من خواست تا برای دخترشون کاگامی سان یه جای خوب توی کارمون باز کنم .

وای نه !!!!! تنها جایی که برای یه دختر میشه باز کرد که آبرومندانه هم باشه ، همراهی آدرینه . نهههههههههههههههههه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

گبریل : و فکر کنم اگه به عنوان همراه آدرین بهش جا بدیم خوب باشه .

زانو هام رو حس نمی کردم . کافی بود کاگامی بیاد کنار آدرین تا ما از هم جدا بشیم .

گبریل : خب من می خوام کمی استراحت کنم می تونی بری طرح ها رو به آدرین نشون بدی تا منم یه کم استراحت کنم .

اجازه گرفتم و از دفترش خارج شدم .

با پا های لرزون به سمت اتاقش رفتم . هر چی نزدیک تر می رفتم صدای پیانو بلند تر میشید . به بادیگارد علامت دادم تا بره کنار . درو باز کردم و آروم رفتم تو . چشماشو بسته بود و داشت با ریتم سرشو تکون می کرد .

رفتم و پشت سرش قرار گرفتم . آهنگ که تموم شد دستامو دور گردنش حلقه کردم .

سرشو به دستام تکیه داد و گفت : می دونستم اینجایی ها !!!

-: الکی نگو  !!!!!نمی دونستی .

بلند شد و رو به روم ایستاد . دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منم گردنشو گرفتم . داشت به من نگاه می کرد که با گذاشتن لبام روی لباش غافلگیرش کردم . منو محکم تر به خودش فشرد . برای چند لحظه از فکر کاگامی خلاص شدم و به دنیای رویاهام رفتم .

پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد و گفت : از این کارا نمی کردی ؟ خبریه؟

تا گفت خبریه نیشم بسته شد . یادم اومد به حرفای آقای آگرست . رفتیم و روی مبل جلوی تلویزیونش نشستیم : آدرین بابات با مامان کاگامی قرارداد بسته . کاگامی هم درخواست شرکت توی برنامت رو داده . بابات هم گفت نقش همراه تو رو بازی کنه .

آدرین لبخند قشنگی زد: نگران چی هستی؟ فوقش اون و من با هم نقش بازی می کنیم . خودت که بهتر می دونی من فقط دختر کفشدوزکی رو دوست دارم .

-: آره می دونم . ولی اون می خواد تا آخر قرار داد یکسالش با تو کار کنه . اگه منو تو رو با هم ببینه چی؟

آدرین : یه حسی بهم میگه همه چی درست میشه نگران نباش . حالا طرحا رو بده نگاهشون کنم ببینم!!!!

طرحا رو دید و چند جاشو با هم درست کردیم(به سلیقه اون) . بعدشم اون رفت تا یه جلسه عکاسی بره به علاوه دادن طرح به خیاط حرفه ایش .

وقتی رفتم پایین آقای آگرست گفت مهمون داره و من مقدمات رو آماده کنم .

بعد از چیدن چند نوع تنقلات با آقای آگرست جلوی در ایستادیم .

     : اوه گبریل . چقدر از دیدنت خوشحالم مرد...........

گبریل : سلام هارل عزیز . منم از دیدنت خوشحالم .

با هم به سمت اتاقشون رفتن ولی من با صدایی که از کنار گوشم شنیدم دو متر رفتم هوا .

شارل : سلام دستیار ، مرینت!!!!!!!!

-: شارل تویی ؟ چرا آدمو زهره ترک می کنی؟ بیا تو

بعد از خوردن قهوه آقای آگرست شروع کرد به صحبت : خوب هارل برای چی به اینجا اومدی؟

هارل : راستش همونطور که میدونی شارل تازه دروس مدلینگشو تموم کرده . گفت می خواد توی برند شما کار کنه . من هم آوردمش واسه پارتی بازی . می خواد توی فشن شوی چند روز آیندت توی نیو یورک شرکت کنه .

گبریل : خب راستش ما تازه برای مدلینگ همراه آدرین بحث کردیم . قرار بر این شده که دختر خانم سوروگی به عنوان همراه آدرین شرکت کنه .

شارل فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن اون قدر با ابهت صحبت کرد که منم به جای آقای آگرست بودم قبول می کردم  : حرف شما درسته آقای آگرست ولی فکر نمی کنید یه دختری که هیچ آموزشی ندیده برای اصلی ترین قسمت برنامه زیادی مبتدیه؟؟؟   فکر کنم اگه اون رو برای یک برنامه تک انتخاب بشه بهتر بتونه خودشو نشون بده.

گبریل چونشو متفکرانه مالید : مرینت نظر تو چیه ؟

منم که از خدام بود کاگامی رو از آدرین جدا کنم : بله حق با خانم مگنته . ایشون به جنبه درستی از برنامه اشاره کردن .

گبریل : خب پس فرم رو به شارل بده و با خانم سوروگی تماس بگیر و بگو دخترشون رو در بخش دوم شرکت می دیم . هنوز بهشون خبر ندادم .

با خوشحالی به سمت میز رفتم و هر دو تا کارو انجام دادم .

دو ساعت بعد مهمونامون عزم رفتن کردن . وقتی شارل داشت از کنارم رد می شد گفت : دیدی چطور کاگامی رو دک کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از این به بعد هم کاری داشتی به خودم بگو.

نیشخندی زد و همراه پدرش از خونه خارج شد . یعنی این همش نقشه شارل بود تا کاگامی رو از دور خارج کنه؟ بابا دمت گرم که انقدر هوامونو داری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بعد از رفتن مهمونا یه کم دیگه روی طرح هامون کار کردیم تا شب که آدرین اومد خونه و منم بعد از دیدنش رفتم خونه .

 

 

در راه پله اتاقم رو بستم تا تیکی بیاد بیرون : تیکی بیا بیرون !!!!!!!!!!!!!

تیکی با خستگی روی تخت راحتیم ولو شد : وااااااااای . چرا من باید تمام مدت توی کُت تو پنهان بشم؟ وای . از صبح هم که چیزی بهم ندادی .

با تعجب به تیکی نگاه کردم . کم پیش می اومد که انقدر غر بزنه :ببینم تیکی مشکلی پیش اومده؟؟؟؟؟ نکنه دلت برای دوستات تنگ شده؟؟؟؟؟

یهو چهرش خندون شد .

-: پس بزار بزارمت توی جعبه آرزو ها .

جواهرشو از گوشم جدا کردم و گذاشتم توی جعبه آرزو ها تا با دوستاش خوش بگذرونه هر وقت هم لازم شد در جا درش بیارم .

رفتم پایین پیش مادر پدرم تا باقی مونده روز رو با اونها باشم . همونجور که داشتم تلویزیون میدیدم و ظرفا رو می شستم تلفنم زنگ خورد . بادیدن شماره شارل حسابی تعجب کردم . (عذر خواهی بابت غلط غلوط های املایی)

 


خب خب خب .............چطور بود؟ نقد و بررسیتون رو توی نظرات برای من بنویسید تا ببینم چطوری دوست دارین 


امیدوارم خوشتون اودمه باشه منتظر نظراتتون هستم 

تا بعد به وبلاگ متصل بمونین