Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

رمان اعجاز پارت 5 (z)

سلام سلام 

حالتون چطوره؟؟؟؟ ببخشید که زیاد فعالیت ندارم ولی سعی می کنم تا می تونم براتون پست بزارم 

من خیلی بابت جوابی مه به پیشنهادم دادین ناراحت شدم . بنظر میاد خودتونم نمی دونین چی می خواین ولی عیب نداره 

من حرفاتونو ندید می گیرم و فقط بخش بیشتر فعالیت کن رو در نظر می گیرم.

الانم براتون پارت پنجم رمانمو آوردم 

واقعا قشنگه؟؟ دوسش دارین؟؟





توی همین فکرا بودم که صدای ساشا بلند شد .

ساشا : خدای من اینجا چه خبره؟

صداش زدم : ساشا !!! بیا اینجا !! هممه منتظرت بودیم .

ساشا با دیدن من به سمتم اومد و بغلم کرد : خوشحالم که حالت بهتره . خواهر بد اخلاق من .

کمی به خودم فشردمش و جداش کردم .

-: خب اینم از ساشا حالا میشه شروع کنین ملکه ؟

ملکه : قضیه این کوامی های بی بند(بدون معجزه گر) مال بعد از ریگاتاست . گِرِگ دختره و جیکی پسر . البته خودتون می دونین منظورم از دختر و پسرچیه . اگه گرگ و پلگ هر دو تبدیل بشن و با هم همکاری کنن قدرت پنجه برنده از چیزی که هست هم قوی تر میشه . مزیت هایی بهش اضافه می شن که اونو خیلی قدرتمند می کنن .

برای کفشدوزک هم موضوع همینه . البته در حالت های دیگه ای اونو ارتقاع میده . تو ارتقای های زیادی به کفشدوزک لیدی باگ دادی ولی این ترکیب قدرتشون رو بی نهایت میکنه . یه جورهایی قدرت دوباره ساختن یک سیاره یا یک چیز خیلی بزرگ و ابدی رو میده .

شاه : البته بخش خیلی جذابش بخاطر اینه که با داشتن هر دو کنترل کننده گربه، میشه گربه ها رو کنترل کرد . اونها می تونن همانند یک ارتش عمل کنن .

ساشا چانه اش را مالید : ولی کفشدوزک این کنترل رو داره این طور نیست؟

شاه : نه اون فقط در صورت استفاده از گردونه خوش شانسی این فرصت رو داره . ولی اگه مستر باگ هم باهاش باشه........... .

-: خب چی باعث شد که اینا رو بسازین؟

ملکه با غرور گفت : حتما موضوع کنش و واکنش های قدرت مطلق رو می دونید . درسته؟؟

-: بله

خب این دو تا قدرت مطلق نیرو های خواسته نشده رو از بین می بره . یه جور هایی نمی زاره عکس قدرتی بوجود بیاد .

ساشا : چه جالب این جوری همه قدرت ها با ما هستن . درسته؟

شاه نیشخنده زد : تند نرو پسر جون . یه مشکلی هست . دنیا تحمل قدرت های دو  مطلق رو نداره . در اصل گرگ و پلگ می تونن به طور جداگونه تبدیل بشن مثل الان که دختر کفشدوزکی و گربه سیاه تبدیل میشن ؛ ولی نمیشه که هم پلگ و تیکی ترکیب بشن هم گرگ و جیکی. فقط در صورتی میشه ازشون استفاده کرد که در همین دنیا باشن . دنیای معجزه گر ها .

ساشا : خب باید فهمید چطوری میشه وارد اینجا شد . یا کسی رو وارد کرد .

ملکه با ناراحتی گفت: هیچ کس تا به حال نفهمیده چطور باید با اراده خودت وارد اینجا بشی . ما خودمون این جا زندگی می کنیم . حتی نمی دونیم چرا . واقعا هیچ اطلاعاتی در باره این دنیا وجود نداره .

شاه : الانم دیگه وقت رفتنه . برید به دنیای خودتون .

ساشا سرش را کج کرد و گفت : مگه نگفتید کسی نمی دونه که چطور خارج شه ..............

ملکه دستش را به پیشانی اش کوباند . خب برای همین دارم بهتون می گم . می خوام شما یاد بگیرید که برید بیرون .

دیگه نفهمیدم چی شد . چنان با تعجب جیغ کشیدم که به جرئت می تونم بگم کل اون منطقه تکون خورد ::: چییییییییییییییییییییییییی! همین جوری مارو آوردین اینجا که براتون راه خروج رو باز کنیم؟

ملکه لبخنددی شیطنت بار زد : خوشم میاد بچه تیزی هستی . خب ما میریم به بخشی که زندگی می کنیم . اگه تا یک ساعت دیگه نتونستید راه حلی پیدا کنید ما رو خبر کنید تا یه جوری کمکتون کنیم .

ساشا که از زور عصبانیت سرخ شده بود گفت : چشم ملکه حتما !!!           

به ساشا نگاه کردم : آه خدای من تو این موقعیت چرا انقدر عصبانی میشی ؟ باید آروم باشی .

بدون توجه به حرفای من گفت : چطور آروم باشم وقتی اصلا نمی دونم چطور باید مشکلی مثل اینو حل کنم .

شنا کنان (چون در دنیای فضایی هستن) : به سمتش رفتم و گوششو گرفتم . همیشه با این کار آروم می شد و سر شوخی رو باز می کرد : دفعه اخرت باشه با ملکه بزرگ اینجوری حرف می زنی ها ؟؟ من قدرتم از تو بیشتره مگه نمی دونی ؟
با پر رویی دست به سینه شد و حالت آدمای از خود راضی رو در اورد : تو قدرتت از من بیشتره ؟ مگه تو نبودی که توی راند آخر از آخرین مسابقمون باختی؟

منم کم نزاشتم : خب حالا که چی ؟ من یه دختر کوچولو ام که نمی تونم راه برم . دلت اومد منو اونطوری زدی؟؟؟؟

داشتیم می خندیدیم که یهو کوامی ها اومدن سمتمون : شما ها خیلی سرو صدا می کنین . نمی زارین در آرامش تمرکز کنیم .

به سمتشون رفتم : تمرکز می کنین که چی بشه ؟؟؟؟؟؟

گرگ با حالتی متواضع شروع به توضیح دادن کرد : ما وقتی تمرکز می کنیم می تونیم با دنیای بیرون ارتباط بر قرار کنیم .  می تونیم همه جا رو ببینیم من معمولا جاهایی میرم که مخروبن تا در باره قدرت تخریب اطلاعات بیشتری کسب کنم . جیکی هم.............

داشت توضیح می داد که جیکی پرید وسط حرفش : من هم همیشه می رم سراغ نمایشگاه های بزرگ اختراعات و علوم . خیلی خوش می گذره . می خواید شما هم بیاید؟

ساشا کمی در مو هایش چنگ انداخت . بعد با حالت شگفتی به گرگ نگاه کرد : ببینم می شه با فردی هم ارتباط بر قرار کرد ؟ مثلا باهاش حرف بزنیم و ازش بخوایم یه کاری بکنه .

جیکی با شادی جواب داد :  نمی دونم شاید بشه ما چون کوامی هستیم نمی تونیم ولی اینجا دنیای آرزو هاست باید چیزایی رو حتما بلد باشید  .

اینبار من جواب دادم : باید چه مهارت هایی داشته باشیم ؟

جیکی : من دیگه گشنمه نمی تونم جوابتونو بدم . از گرگ بپرسید . و رفت .

گرگ : اگر درست فهمیده باشم شما می خواید با یکی ارتباط ذهنی بر قرار کنید . فردی که این کارو انجام میده باید تجربه ای داشته باشه و گرنه در دنیای آرزو ها گم میشه . برای همیشه .

دوم اینکه ملکه گفت باید ما رو هم ببرید . بهترین کار اینه که چنین نقشه ای داشته باشیم.......................

 

 

به ساشا نگاه کردم : آماده ای ؟  

دانای کل راوی خودمون

سری تکون داد و شروع به خواندن ورد های ساخت جواهر کرد . جواهر های مورد نظر ساخته شدند . 

ملکه را هم از قبل مطلع کرده بودند . برای اتصال کوامی و جواهر باید از سازنده اصلی کوامی ها استفاده می شد .

حالا دیگر جواهرات آماده بودند . ساشا نگاهی اطمینان بخش به شارل کرد و از او خواست تا آرام باشد  .  شارل تمرکز کرد تا بتواند با دنیای بیرون ارتباط برقرار کند .

با اتفاقی که دلیل رویارویی او با ریگاتا بود باعث شده بود ناخودآگاه او قدرتمند شود و شارل بتواند ذهن خود را آزادانه حرکت دهد . دلیل بی قراری های چند روز اخیرش هم همین بود .

با حرکتی که تنها خودش احساس می کرد از بدنش خارج شد و از مرز های دنیای آرزو ها خارج شد .

 

شارل :  توی راه تصاویری از دو تا نوجوون همسن خودم دیدم.

وای خدای من !!!!!!! اینا کسایین که معجزه گر های جدید رو می گیرن ؟ خدای من .  خیلی باحاله!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پیش مرینت رفتم که اتفاقا بیدار هم بود: مرینت ! مرینت!

مرینت با تعجب اطرافش را نگاه کرد و با دیدن من که  آبی بودم و نور ازم می تابید یهو جیغی کشید و از صندلی افتاد.

کمی کمرش رو مالوند و بعدش بلند شد: ببینم چخبره؟

من: این معجزه گر ها رو بگیر . دونه دونه بپوششون تا کوامی هاشون آزاد بشه . مواظب باش با کوامی دیگه ای ترکیبشون نکنی . باشه؟!

مرینت باشه ای گفت و رفت تا تیکی رو بزاره سر جاش.

بعد گفت: خودت کجایی؟

من: منو ساشا یه جایی گیر افتادیم به لطف ملکه سابق (چشمامو گردوندم)ولی یه راهی پیدا می کنیم تا در بیایم. فقط الان ساعت پیش شما چنده؟

مرینت به گوشیش نگاه کرد : 5:30 دقیقه صبح

راوی

شارل لبخندی زد و رفت.

به دنیای کوامی ها برگشت. اما خیلی انرژی مصرف کرده و خسته بود.

برادرش او را در بغل گرفت تا نخواهد برای تعادل در آن فضای خالی تلاشی کند و خسته تر شود.

ساشا: خب چی شد؟

شارل چشمانش را بست و دستانش را پشت سرش قرار داد و با لبخندی از پیروزی تعریف کردن را شروع کرد: معجزه گر ها رو تونستم بهش بدم. خوشبختانه چون اجسام فیزیکی بودن تونستم انتقالشون بدم. ما هم چون فیزیکی هستیم اگر احظارمون کنن می تونیم بریم بیرون. الان کوامی ها به دست کفشدوزک از این جا میرن بیرون . منو تو رو هم برای بیدار کردنمون میان و ما می تونیم از اینجا خلاص بشیم ولی ملکه و شاه رو نمی دو نم چطور ببریم.

ساشا گفت: می خوای بریم سر قبرشون احضارشون کنیم؟

شارل که اصلا حوصله خندیدن نداشت گفت: نه اونها که جسم فیزیکیشون نابود شده نمی تونیم بیدارشون کنیم.

همان موقع ها بود که جیکی و گرگ نا پدید شدند .

ملکه و شاه آمدند. وقتی شارل برایشان گفت که چگونه می توان از آنجا خارج شد پذیرفتند و رفتند.

ساشا : پس برای باز گشت باید یکی صدامون بزنه. برای همین باید تک نفری وارد این دنیا بشیم .

شارل: همینطوره.

ساشا: ولی هنوز نمی دونیم معجزه گر ها رو باید به کی بدیم.

شارل که انگار با یاد آوری تصاویری که دیده بود ، برق 200 ولت به او وصل کرده باشند چشمانش را باز کرد و سریع خود را از دستان ساشا آزاد کرد. با خوشحالی بالا و پایین شنا می کرد و حرف میزد: پیدا شون کردم. اونها اهل نیویورکن.

ساشا با تعجب گفت: چی ؟جدی میگی؟؟یعنی ما.......

شارل : آره ! آره . یعنی ما می تونیم وقتی برای برنامه فشن شو به نیویورک رفتیم اونها رو پیدا کنیم و با خودمون همراه کنیم.

مدت بسیاری را با یکدیگر درباره ابر قهرمان های جدید حرف زدند. نقشه های بسیاری برای رویارویی با آنها کشیدند.

خب خب خب !!!!!1

امیدوارم قشن

 بوده باشه 

توی نظراتتون بهم بگین که خوشتون اومده یا نه

منتظرتونم بای

نظرات 3 + ارسال نظر
فاطمه دوشنبه 27 بهمن 1399 ساعت 03:08

بسیار عالی بید

کیان جمعه 10 بهمن 1399 ساعت 13:27

بابا دست خوش

ملیکا چهارشنبه 1 بهمن 1399 ساعت 13:43

سلام
خیلی داستانت داره خوب پیش میره
لطفا زود تر پارت بده

لطف داری
قراره بزارم منتظر باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد