Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

کپی امکان پذیره ولی تقلب نه(z)

کیا این تصویر یادشونه؟  

یادتونه گفتم  خودم درستش کردم؟ 

گفتم کپی به شرط ذکر منبع امکان پذیره 

من چند روز پیش توی یه مسابقه ادیت یلذایی شرکت کردم. امروز رفتم کار ها رو ببینم  دیدم یه نفر این عکس رو به اسم  خودش توی مسابقه شرکت داده. 

 

خانم هارلی کویین. کار شما دقیقا دزدیه . من گفتم با ذکر منبع. یعنی توی وبلاگتون با هدف پست جدید قرارش بدین با اسم من و وبلاگم. شما به اسم خودت توی مسابقه شرکتش دادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! تازه این عکس به موضوع چالش هم ربطی نداشت . 


ببینید دوستان من ...........نه فقط من حتی خود شما هم اگر مطلب یا یکی از چیزایی که متعلق به خودتونه رو یکی بدون اجازه کپی کنه ناراحت میشید. چه برسه به این که روش دو  روز یا بیشتر هم کار کرده باشید. پس دیگه این کارو نکنید. باید قبل از هر کاری اجازع بگیرید . یا اطلاع بدید. 

ممنون که درد و دل منو خوندین. 

پست جدید جرمی(z)

سلام به همه 

با اینکه امروز باید درس می خوندم چون فردا یه پرسش خیلی مهم دارم ولی یه گردش توی وبلاگ های رقیب داشتم که دیدم درباره پست جدید جرمی به وبلاگشون پست اضاف  کردن. منم رفتم پیج جرمی و دیدم ای دل غافل. بله ما عقب موندیم . برای همین سریع عکس رو آپلود کردم و الان براتون میزارم


بله دیگه  جرمی زیرش نوشته بود: چه خبر شده؟ 

به نظر شما چه خبر شده؟


در ضمن یکی از بازدید کننده ها گفته بود که عکس از اتاق مرینت می خواد.  با اینکه قبلا یدونه از پست های جرمی که مربوط به اتاق مرینت بود گذاشته بودم ولی بازم می زارمش

بفرمایید. 




امیدوارم از این فعالیت هام راضی باشید . من خیلی تلاش می کنم آمار وبلاگ رو بیارم بالا ولی نظرات کمن و چنگی به دل نمی زنن. با این حال از اون دوستایی که نظر میدن خیلی ممنونم. 

در ضمن عکس های بالای 18 سال در خواست نکنین که نمی زارم. تا حد بوس بوس اگه بخواید پیدا می کنم میزارم براتون ولی بالا تر از ااین نخواید لطفا. 



خب امیدوارم خوشتون اومده باشه. 

تا پست بعدی 

منتظر نظراتتون هستم 


بابای تا بعد

پارت سوم رمان اعجاز(z)

 سلام سلام. بعد از کلی جون به سر کردن بالاخره پارت سوم رو آوردم . امیدوارم خوشتون بیاد. این قسمت شاید یکم رو مخ باشه.

امیدوارم خوشتون بیاد. این رمان رو دیر به دیر می زارم چون وقت نمی کنم هر روز پارت بنویسم.  و ممکنه این رمان فقط ده قسمت یا کمتر طول بکشه



3 قسمت

ساشا دستش را روی مو های خواهرش کشید : آره آره خواب بوده . نترس خواهرم من اینجام . بگو ببینم چی شده بوده؟؟؟؟؟؟

شارل خودش را بیشتر در آغوش برادرش پنهان کرد .

شارل : یهیه جعبه به ماه بنفش با خط های زرد . درش و که باز کردم معجزه گر های گربه و کفشدوزک رو دیدم  . به هم نزدیک و با هم ترکیب شدن ولی یهو حاله ای سیاه دورشونو گرفت . سیاهی...................

دیگر نتوانست ادامه دهد.

ساشا : خب خیلی هم بد نبوده که ؟؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!

شارل نگاهی پر از خشم به  ساشا کرد : اگه فلوت ریناروژ دستم بود بهت نشونش می دادم . حالا تا جلسه بعدمون باید صبر کنی . البته مطمئنم خیلی دور نیست . با اوضاعی که جدیدا برامون پیش اومده .

کل روز را در خانه مانده بودند . امروز نتوانسته بودند به گردش بروند . ذهنشان آنقدر درگیر بود که حتی گرسنهشان هم نمی شد . خواهر برادری که هر روز با هم دعوا های بامزه داشتند و کلی خوراکی می خوردند امروز خیلی آرام به نظر می رسیدند . حتی خدمتکار ها هم به کار این خواهر برادر مشکوک شده بودند .

رانا : خانم مشکلی پیش اومده ؟

ولی شارل همچنان سرش پایین بود.

رانا : خانم ! خانم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شارل با جیغی که خدمتکارش کشید وحشت زده در جا زد : چرا اینجوری می کنی رانا ؟

رانا با خجالت سرش را پایین انداخت : آخه حالتون عادی به نظر نمی رسید . شما و آقا هر روز کلی با هم شوخی می کردین ولی امروز................مشکلی پیش اومده خانم ؟

شارل نشست و به یکی از خدمتکار ها در خواست کوکی و ماکارون داد . به رانا اشاره کرد که بنشیند : ببینم رانا ! اگه کسی هیچ احساسی نداشته باشه چطوری میشه به قلبش نفوذ کرد .

رانا : خب...امکان نداره کسی احساس نداشته باشه . غیر از این که ربات باشه یا تا به حال به کسی ابراز علاقه نکرده باشه . ولی عشق ، کلید هر در احساسییه . ببینم خانم نکنه عاشق شدین؟

شارل با خشم سرش را بالا آورد : به من متفکر می خوره عاشق شده باشم؟ پاتو از حد خودت اونطرف تر نزار رانا و گرنه دیگه نه من نه تو . مراقب حرف زدنتم باش . اینو هم بدون من فکرم در گیر تر از اون چیزیه که بخوام عاشق بشم پس بهتره همین حالا حرفتو پس بگیری .

رانا: ببخشید خانم تکرار نمیشه!!!!!!

بلند شد و ظرف خوراکی ها را برداشت و به اتاق برادرش رفت . همانطور که غر میزد در را هم می بست: ِه ِه ِه دختره پر رو به من میگه عاشق شدی؟ اگه دست خودم بود همونجا می گرفتمش زیر بار کتک . ساشا که در حال طراحی چهره خواهرش بود از جایش بلند شد و روی مبل های اتاق رو به روی خواهرش نشست . تکه ای ماکارون به سمت دهانش برد و گفت : نیاز نیست بگی خودم همه حرفاتونو شنیدم .

شارل : من دارم به این فکر می کنم که چطوری مرده رو شکست بدیم خانم خانما به من میگه (دهانش را کج کرد) ببینم عاشق شدی؟ واقعا چه فکری با خودش کرده .

ساشا هم به ادا های خواهرش می خندید .

دیگر ظهر شده بود . بعد از خوردن غذا هر دو به باغ مخفی رفتند . باغی که حتی پدرشان هم از آن بی اطلاع بود . آن را با جادو ساخته بودند . منطقه ای که با گیاه های شمشاد و گل های رنگارنگ احاطه شده بود . در جادویی آن فقط بر افرادی که جادو داشته باشند باز می شد .

بعد از وارد شدن شارل در جا فلوت رینا روژ را کنار دهانش قرار داد .

ساشا تصویری را که شارل در خواب دیده بود مشاهده می کرد . دهانش از تعجب باز مانده بود .

ساشا : این خیلی............خیلی!!!!!!!!!!!!!!!

شارل : حالا فهمیدی چی می گفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ساشا : ولی این دقیقا چه منظوری داره؟؟؟؟؟

شارل چشمانش را ریز کرد و مشکوکانه نگاهش را گرداند: نمی دونم احتمالا یه اخطاره .

راستی تو هم با من به نیویورک میای دیگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ساشا نگاهی مهربان به خواهرش انداخت : معلومه که میام . منم...........

بقیه حرفش را خورد .

شارل مشکوکانه به ساشا نگاه کرد . او داشت مخفیکاری می کرد : ساشا! مخفی کاری نداشتیما!!!!!

ساشا : فعلا باید مخفی بمونه تا بعد . می خوای یکم تمرین کنیم؟

شارل پوزخندی زد : تو در مقابل من هیچ شانسی نداری .

ساشا شانه ای بالا انداخت : بهتره طرز فکرتو عوض کنی . چون امروز من می برم . بریم بیرون جنگ و شروع کنیم .

شارل با بی خیالی دستانش را پشت سرش قفل کرد : امیدوارم مثل همیشه نتیجه نشه مساوی .

به حیاط رفتند و آماده مبارزه شدند . حرکات هیچکدامشان باعث شکست نمی شد تا وقتی که هر دو بی حال روی زمین ولو شدند .

شارل : هوی سوشی؟

ساشا : هان چته؟

شارل : می گم چند ساعت داشتیم مبارزه می کردیم؟

ساشا :فکر کنم چهار ساعتی بشه چون خورشید داره غروب می کنه .

شارل سر جایش سیخ شد : چی گفتی ؟؟؟؟؟ غروب ؟؟؟ پاشو بریم غروبو تماشا کنیم!!!!!

هر دو دست در دست به تماشای غروب آفتاب پرداختند . آنهم بالای پشت بام خانه .

ناگهان شارل لرزشی را در دستانش حس کرد .

-: ساشا ! چرا من دارم اینجوری میشم؟

دستان شارل به طرز غیر عادی می لرزیدند . دندان هایش به هم می خوردند و صدای تق تقشان شنونده را از شکستنشان می ترساند .

ساشا : شارل !! شارل !! طاقت بیار . حتما کار اونه ! داره از قدرتت استفاده می کنه ! الان بقیه رو خبر می کنم .

شارل روی زمین زانو زد و از لرز به خود پیچید . دیگر داشت بیهوش میشد . سرما داشت او را از پا در می آورد .

شارل با آخرین ذره از قدرت در بدنش برادرش را صدا زد .

ساشا : وای...........نه نه نه تو نباید بیهوش بشی . مقاومت کن . خواهر به خاطر من !

: ( من نباید ببازم . اون مرد شاید بیشتر از من قدرت داشته باشه ولی من تازه پاهام رو به دست آوردم . هیچ وقت حاظر نیستم به خاطر یه جادوگر خبیث نیروی خوبی رو تقدیم کنم . من تسلیم نمی شم . به خاطر برادرم و تمام کسانی که دوسشون دارم . من شکست نمی خورم)

ساشا شاهد بسته شدن چشم های خواهرش بود . اشک دیدش را تار کرده بود ؛ ولی از پشت همان اشک ها درهم گره خوردن ابروهای خواهرش را دید . شارل لب هایش را از هم باز کرد .

ساشا خواست خواهرش را از روی زمین بلند کند ولی با موجی از جادو که از بدن شارل متصاعد شد به عقب پرت شد . حاله های انرژی دور تا دور شارل در گردش بودند . شارل در هوا معلق بود و دست و پاهش هر از گاهی حرکت های عصبی می کردند . ساشا متوجه جنگ بین دو جادوگر شد.

-: (با صدای خبیث) ای وااااای ! یه دختر بچه نیروی ارواح رو کنترل می کنه؟ واقعا خجالت آوره . پس اون ملکه احمق تو رو انتخاب کرده اره؟

شارل چشمانش را باز کرد . جایی که نه سیاهی بود و نه سفیدی . در هوا معلق بود و توان تکان خوردن نداشت .

شارل : با من چی کار کردی؟

-: اوه نگران نباش کوچولو . بعد از اینکه کارم باهات تموم شد می تونی بری پیش مامان جونت . همون مامانی که توی بهشت داره انتظار می کشه تا تو زود تر بری پیشش .

شارل : تو از کجا میدونی مادر من مرده؟

-: تو واقعا منو دست کم گرفتی . من از همون موقع تولدتون می دونستم که قراره روزی چیزی رو به ارث ببرید که متعلق به منه . فکر می کنی توی جاده ای که خلوت ترین جاده نیویورکه تصادفی به اون شدت رخ میده؟

شارل با ناباوری به مرد رو به رویش چشم دوخت: تو باعث اون تصادف بودی؟

-:اوخ ببخشید ناراحتت کردم ؟

دستانش را به طرف شارل گرفت: الان همه درد و غم هاتو ازت می گیرم . چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه .

شارل دستانش را مشت کرد : عمرا اگه بزارم قدرتمو ازم بگیری .

-: بهش حس مالکیت نداشته باش از الان اونو برای من بدون . تنها یه تشکر بهت بدهکارم که اونم به خاطر امانت داریته . راستی ممنون که به همراه جادوت روحتم به من میدی .

شارل تصمیمش را گرفته بود . او می خواست از مردی که باعث و بانی مرگ مادرش بود انتقام بگیرد .






چطور بود؟ امیدوارم ازش راضی باشین. منتظر نظراتتون هستم. بهم بگید چطوری جذاب تر میشه. 

تا بعد 

پارت دوم رمان اعجاز(z)

سلام پارت دومو آوردم براتون . امیدوارم ارزش خوندن داشته باشه


2 قسمت

وا شارل برای چی زنگ زده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ظرفا رو توی جا ظرفی چیدم و رفتم طبقه بالا . درو بستم و به شارل زنگ زدم . صدای مضطربش(فکر کنم اشتباه نوشتمش) حاکی از اتفاق بدی بود: الو مرینت کجایی . دارم از نگرانی می میرم .

-: شارل آروم باش بگو چی شده !!!!!!!!!!!!

شارل : احساس بدی دارم .  انگار موج منفیه اما خیلی دوره . یه طوریم . انگار منو هم درگیر کرده. راستش ساشا هم همین طوری شده . من دارم حس می کنم . چیزی نمی گه ولی لرزش بدنش مشخصه .

-: آروم باش فعلا بهش فکر نکن . بعدا همه چی معلوم میشه . رفتم تا تیکی رو از جعبه جادویی در بیارم . در های جعبه رو باز کردم . ولی خیلی غیر عادی بود . انگار معجزه گر های داخلش داشتن تکون می خوردن .

سریع معجزه گر کفشدوزک رو در آوردم و در جعبه رو بستم و گذاشتمش توی کمد . حق با شارل بود یه اتفاقایی در حال وقوعه .

باید ببینم تیکی چیز غیر عادی توی جعبه معجزه آسا ها دیده یا نه .

سریع گوشواره ها رو به گوشم زدم . تیکی اومد بیرون ولی به معطلی شروع کرد به حرف زدن: مرینت کوامی ها چیزای عجیبی حس می کردن . نورو و دوزو حالشون خوب نیست . داره یه اتفاقایی می افته . 

-: راستش می ترسم در آوردن جواهرا خطرناک باشه . آخه داشتن می لرزیدن . تکون می خوردن توی جاشون . تیکی باید بریم با بقیه در میون بزاریم .

عروسکمو توی تخت خواب گذاشتم و تبدیل شدم . رفتم خونه آدرین . اونم تا منو دید تبدیل شدو اومد بیرون . بدون ذره ای دیده شدن به خونه شارل و ساشا رفتیم . شارل رو دیدیم و بهش علامت دادیم . شارل هم بعد از تبدیل پیش ما اومد با قدرتش ساشا رو از تخت در آورد و آوردش روی پشت بوم خونه .

وقتی اونم تبدیل شد همه با هم به برج ایفل رفتیم .

-: بی معطلی می رم سر اصل مطلب . از غروب تا حالا اتفاقای عجیبی افتاده و همتونم می دونید . درسته !!!!!!!!

همه تایید کردن .

کت نوار : آره . راستش وقتی برای پلگ پنیر آوردم گفت گشنش نیست . وقتی ازش پرسیدم گفت حالم خوب نیست . امکان نداره من برای پلگ کممبر بیارم و اون بگه نمی خوام اولین بارشه

وقتی همه اتفاقایی که براشون افتاده بود رو تعریف کردن سرمو انداختم پایین : هر چی هست به معجزه گر ها ربط داره . فکر می کنی کی خبر داره؟ کی میتونه توی این وضعیت کمکمون کنه .

همون لحظه متوجه حرکت عجیبی از طرف شارل و ساشا شدم . داشتن به طرف بالا حرکت می کردن . چشماشونم بسته بود . کنار هم قرار گرفتن .

منم دست کت نوارو گرفتم و منتظر شدم ببینم چه اتفاقی قراره بیفته .

یهو نور زیادی ازشون متصاعد شد و ناپدید شدن .

 

 

                                                                            (دانای کل)

خواهر و برادر جاودان به دنیای بین دنیا ها وارد شدند . در حال برسی اطرافشان بودند که با دیدن زوجی که به طرفشان می آمدند به همان جا متمرکز شدند . بانزدیک شدن آن دو، خواهر و برادر فهمیدند آنها کسانی جز ملکه وشاه معجزه آسا ها نیستند .

ملکه : خوش آمدید ابر قهرمانان من  به دنیای بین دنیا ها شما به کمک ما احتیاج داشتید درسته؟

آترنا تعظیم می کنه : بله بانوی من . اتفاقات عجیبی در حال وقوعه . نگهبان معجزه آسا ها به من گزارش داده که معجزه گر ها حرکت های عجیبی دارن و کوامی های ربوده شده هم حال مساعدی ندارن .

ملکه با نگرانی و چهره ای وحشت زده به شاه نگاه کرد : نکنه..............

شاه بلا فاصله میان حرف ملکه پرید : امکان نداره ما شکستش دادیم .

دلین : شما دارین چی رو از ما مخفی می کنید؟

آترنا : شما کی رو شکست دادین؟

ملکه آهی کشید و گفت : سالهای خیلی قبل . خیلی خیلی قبل از نگهبان شدن فو ، فردی نگهبان معجزه گر ها بود که دارنده معجزه گر پروانه بود .

اون به خیلی چیز ها در مورد معجزه گر ها پی برده بود . حتی به راز جاودانگی ما معجزه ساز ها . فرد باهوش و غیر قابل کنترلی بود . اون داشت خیلی سریع به اتفاقاتی که برای ما می افتاد پی می برد که ما فهمیدیم اون برای این کار مناسب نیست . هیچ راهی هم برای شکست دادنش وجود نداشت .

من و شاه مجبور به ساخت یک معجزه گر شدیم . شارل ! تو عزیزم اون معجزه گری که تو در دست داشتی رو ما ساختیم تا با استفاده از قدرت خود  اون مرد شکستش بدیم .

قدرتش رو ازش گرفتیم ولی..............

دلین(نام ابر قهرمانی ساشا) حرف ملکه رو قطع کرد : شارل !!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو شارلی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تازه ملکه فهمید چه شده است : شارل تو بهش نگفتی کی هستی؟

آترنا سر به زیر انداخت : شما در جریان اتفاقات ما نبودید .  ارباب شرار سابق میونه من و خانوادم رو خراب کرد . من برای امنیت خودم و خانوادم مجبور به این کار شدم .

شاه با تعجب پرسید : پس چرا بعدش بهش نگفتی؟

با رفتار هایی که ساشا به آترنا نشون می داد واقعا نمی تونستم براش توضیح بدم . نگهش داشته بودم برای همچین موقعی . من متأسفم . ساشا با حالتی که تا به حال از خود سراغ نداشت دور خود می چرخید . برایش سخت بود که عاشق خواهرش باشد و خودش نداند .

ملکه نگاهی گذرا به دلین انداخت و ادامه داد : داشتم می گفتم . اون مرد شکست خورد . ولی حافظه ای نتونستیم ازش پاک کنیم.

سال ها گذشته ولی اون مرد هنوز زندست . اون به قدرت همه معجزه گر ها مسلطه . باید هر چه زود تر برای همه معجزه گر ها صاحب پیدا کنید و گرنه معجزه گر ها به تسلط اون در میان .

اون یه شیطان به تمام معناست . مردی که هیچ احساسی نداره و طمع چشماشو کور کرده . شرارت تمام دنیا در دستای اونه .

یادتون باشه بهتون چی گفتم...................

ناگهان خواهر و برادر خودشان را روی دستان زوج ابر قهرمان یافتند .

شارل : چی شده؟ ما..........

همه چیز به مغزش هجوم آورد .

کفشدوزک : اولین دیدار تون بوده ذهنتون خسته شده شاید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کت نوار : ببینم چی دیدین ؟ کجا رفتین چه اتفاقی براتون افتاد ؟

شارل همه چیز را تعریف کرد ولی ساشا حسابی در فکر فرو رفته بود . از دست خواهرش ناراحت بود .

کت نوار : خب اگه اینطور با شه ما باید هر چه سریع تر برای معجزه گر ها صاحب پیدا کنیم .

کفشدوزک : نصفشون صاحب دارن برای بقیه هم می تونیم از بچه های همکلاسی استفاده کنیم . من توانایی های اونها رو دیدم . فقط باید درست تشخیصشون بدیم .

کت نوار : درسته . ولی با چه بهونه ای ؟

کفشدوزک : فعلا هیچی...........زمان همه چیز رو درست می کنه .

کت و لیدی خدا حافظی کردند و رفتند .

ساشا : خب خواهر بد جنس من نمیای بریم خونه؟

شارل سر به زیر انداخت : بریم .

از برج پایین آمدند ولی دلین خیلی سریع می رفت : جا نمونی!!!!!!!!!!!!

شارل او را نگه داشت : میشه رفتارتو درست کنی؟

ساشا : نمی شد تو زود تر به من می گفتی؟

شارل : همون موقع هم بهت می گفتم رفتارت همین بود .

حق با شارل بود . ساشا داشت زیاده روی می کرد ولی یه تنبیه کوچولو برای شارل ضرری نداشت.

پس رویش را برگرداند و رفت . شارل نفسش را با فوت بیرون داد و پشت سر دلین راهی خانه شد .

در تمام شب به این موضوع فکر می کرد که چگونه می توان این مرد خبیث تاریخ را شکست داد . در آخر هم خواب او را به آغوش کشید و ذهنش را به رؤیایی بی پایان برد .

ولی چیزی که در خواب به سراغ او آمد کابوسی بیش نبود . با صدای ساشا برادرش به خودش آمد . با دیدن برادرش بی معطلی به آغوشش پناه برد : ساشا بگو خواب بوده . تو رو خدا بگو خواب بوده..........................................






چطور ب

سلام به همه امروز یه فیلم فتوشاپ آوردم(z)

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه 

یه لینک براتون آماده کردم از استر باگ(لیدی باگ پروازی)که مطابق با فیلم میراکلس نیویورک درست شده و من واقعیتشو تضمین می کنم

https://www.aparat.com/v/3aZ8y

برید حالشو ببرید. 

راستی نظر یادتون نره ها

شیپ جدید چطوری باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟(z)

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام. 

با اجازتون من دارم رمان اعجاز رو کم کم پیش می برم. موردی هست که دوست دارم خودتون انتخاب کنید. توی داستان یه شیپ جدید قراره شکل بگیرهدوست دارین چطوری باشه؟ توی نظرات بهم بگین

توضیحات

قراره یه زوج ابر قهرمان بیان . یکی دختر و یکی پسر. می خواد چطوری باشه؟ برای مثال ما برای لیدی باگ و کت نوار می گفتیم لیدی نواری و اینا. حالا شما می خواید از کدوم چهار شکل استفاده بشه؟


1-لیدی نوار

2-لیدی آدرینی

3-مرینت آدرین

4-مرینت کت نوار

البته نوع اسم ها مثاله از لحاظ ابرقهرمان بودن یا نبودنشون باید رای بدین

من منتظرتون می مونم

به وبلاگ miraculousladyblog خوش آمدید

سلام به تمام بازدید کنندگان عزیز وبلاگ میراکلس لیدی بلاگ
اینجا وب مشترک وانیا ، من(زهرا) مارال و چند نویسنده دیگست
ازتون می خوام اینجا هر چقدر می خواین از خودتون پذیرایی کنین 
در جوابش ما فقط ازتون نظراتی می خوایم که بتونیم وب رو براتون به جای بهتری تبدیل کنیم


وبلاگ ما هم مثل همه وبلاگ ها قوانین خودشو داره
1-توهین کردن به نویسندگان در نظرات ممنوعه
2-هیچ کس اجازه نداره بدون اجازه و ذکر منبع مطلبی رو کپی کنه
3-همه حق ورود به این وبلاگ رو دارن
4-باید بهتون خوش بگذره(راه نداره این یکی رو دور بزنین)

از وبلاگ لذت ببرین فعلا

رمان اعجاز پارت اول(z)

سللام به همگی بنظر میاد خیلی ها رمان اعجاز رو می خوان برای همین می خوام پارت یک رو بزارم برای اونهایی که خیلی دوست دارن بخوننش


در ضمن یه مطلب دیگه رو هم باید بگم. می خوام برای وبلاگ یه هدر خوشگل درست کنم (منظورش همون آبیست که اون بالا ظاهر میشه) اگر دوباره وارد شدید و دیدید تغییر کرده فکر نکنین اشتباهی اومدین و این حرفا

خب بریم سراغ رمان  



اعجاز پارت 1

از زبان مرینت :

دیگه داره تموم میشه . بله! یه مدل خیلی خوجل برای آدرین جونم . به به !!!

گبریل : مرینت !!!!! بیا نگاهی به این طرح بنداز .

-: اومدم آقای آگرست .

از پشت میز بلند شدم و به سمت اسکرین آقای آگرست رفتم . روبه روی صفحه قرار گرفتم . مدل لباس یه دکلته قرمز خال خالی بود به سبک کفشدوزک که یه شنل توری از قسمت اتصال کمر و کتف شروع می شد و ارتفاعش تا زمین می رسید . اما یقش کار نشده بود . پس می خواد من یقه رو نظر بدم .

-: یه یقه نون خامه ای لباستون رو کامل می کنه .

گبریل : باز از اصطلاحات خودت استفاده کردی؟

-: ببخشید قربان . ترکیب یقه دالبر و دلبر بهترین انتخاب برای این لباسه .

گبریل : درسته ایده خودمم همین بود . تبریک می گم توی تناسب بندی لباس ها خیلی وارد شدی.

داشتم می رفتم سمت میزم که گفت : راستی قرارداد هنوز فکس نشده؟

-: نه قربان . هنوز آماده نشده .

وای خدایا . بازم کاگامی . باورم نمیشه! چرا باید خانواده سوروگی یه کارخونه پارچه داشته باشن تا آقای آگرست باهاشون قرارداد ببنده . اون طوری هر چند وقت یک بار کاگامی رو هم میبینم . در واقع اون من رو با آدرین میبینه . می ترسم از دستم ناراحت بشه .

راستی یادم رفت از اتفاقات این چند وقته براتون بگم : حدودا دو ماه از دستگیری لایلا و فیلیکس میگذره . من و گربه سیاه یا بهتره بگم آدرین بعضی اوقات با هم بیرون میریم و اگه کسی نیاز به کمک داشت کمکش می کنیم . تا اینکه آدرین بهم خبر داد که برای یکی از قراراش نمیتونه بیاد . گفت : دستیار پدرش ناتالی مریض شده و باید امروز دکتر خانوادگیمون ببیندش . ناتالی یه بیماری قوی گرفته بود که باید یک ماه کامل استراحت می کرد .

آقای آگرست هم دربه در دنبال کسی می گشت که کاراشو بندازه رو دوشش خب متاسفانه یا خوشبختانه نمیدونم آدرین منو به باباش معرفی کرد . آقای آگرست هم چون کار های منو دیده بود گفت یه سری از مسئولیت ها رو به من میده تا من اونجا فعلا به صورت دستیار کار کنم تا بعدا بیارتم جای طراح . الانم که دیگه آخرای کارم بود . بعد از اجرای برنامه هفته آینده ناتالی برمیگرده سر جاش و من پست اصلیم رو می گیرم . باورم نمیشه از نوجوونی دارم توی آیندم پیشرفت می کنم .

پشت میز نشستم وروی ریزه کاری های طرح کار کردم . تا کارم تموم شد فکس قرارداد انجام شد . کاغذ قرارداد رو روی کلیپ برد تنظیم کردم و خودکار مخصوص آقای آگرست رو برداشتم: آقا بفرمایید . قرارداد رسید آماده امضاء شماست .

قرارداد رو تنظیم کرد و کاغذ رو به من داد : راستی مرینت ! خانم سوروگی از من خواست تا برای دخترشون کاگامی سان یه جای خوب توی کارمون باز کنم .

وای نه !!!!! تنها جایی که برای یه دختر میشه باز کرد که آبرومندانه هم باشه ، همراهی آدرینه . نهههههههههههههههههه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

گبریل : و فکر کنم اگه به عنوان همراه آدرین بهش جا بدیم خوب باشه .

زانو هام رو حس نمی کردم . کافی بود کاگامی بیاد کنار آدرین تا ما از هم جدا بشیم .

گبریل : خب من می خوام کمی استراحت کنم می تونی بری طرح ها رو به آدرین نشون بدی تا منم یه کم استراحت کنم .

اجازه گرفتم و از دفترش خارج شدم .

با پا های لرزون به سمت اتاقش رفتم . هر چی نزدیک تر می رفتم صدای پیانو بلند تر میشید . به بادیگارد علامت دادم تا بره کنار . درو باز کردم و آروم رفتم تو . چشماشو بسته بود و داشت با ریتم سرشو تکون می کرد .

رفتم و پشت سرش قرار گرفتم . آهنگ که تموم شد دستامو دور گردنش حلقه کردم .

سرشو به دستام تکیه داد و گفت : می دونستم اینجایی ها !!!

-: الکی نگو  !!!!!نمی دونستی .

بلند شد و رو به روم ایستاد . دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منم گردنشو گرفتم . داشت به من نگاه می کرد که با گذاشتن لبام روی لباش غافلگیرش کردم . منو محکم تر به خودش فشرد . برای چند لحظه از فکر کاگامی خلاص شدم و به دنیای رویاهام رفتم .

پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد و گفت : از این کارا نمی کردی ؟ خبریه؟

تا گفت خبریه نیشم بسته شد . یادم اومد به حرفای آقای آگرست . رفتیم و روی مبل جلوی تلویزیونش نشستیم : آدرین بابات با مامان کاگامی قرارداد بسته . کاگامی هم درخواست شرکت توی برنامت رو داده . بابات هم گفت نقش همراه تو رو بازی کنه .

آدرین لبخند قشنگی زد: نگران چی هستی؟ فوقش اون و من با هم نقش بازی می کنیم . خودت که بهتر می دونی من فقط دختر کفشدوزکی رو دوست دارم .

-: آره می دونم . ولی اون می خواد تا آخر قرار داد یکسالش با تو کار کنه . اگه منو تو رو با هم ببینه چی؟

آدرین : یه حسی بهم میگه همه چی درست میشه نگران نباش . حالا طرحا رو بده نگاهشون کنم ببینم!!!!

طرحا رو دید و چند جاشو با هم درست کردیم(به سلیقه اون) . بعدشم اون رفت تا یه جلسه عکاسی بره به علاوه دادن طرح به خیاط حرفه ایش .

وقتی رفتم پایین آقای آگرست گفت مهمون داره و من مقدمات رو آماده کنم .

بعد از چیدن چند نوع تنقلات با آقای آگرست جلوی در ایستادیم .

     : اوه گبریل . چقدر از دیدنت خوشحالم مرد...........

گبریل : سلام هارل عزیز . منم از دیدنت خوشحالم .

با هم به سمت اتاقشون رفتن ولی من با صدایی که از کنار گوشم شنیدم دو متر رفتم هوا .

شارل : سلام دستیار ، مرینت!!!!!!!!

-: شارل تویی ؟ چرا آدمو زهره ترک می کنی؟ بیا تو

بعد از خوردن قهوه آقای آگرست شروع کرد به صحبت : خوب هارل برای چی به اینجا اومدی؟

هارل : راستش همونطور که میدونی شارل تازه دروس مدلینگشو تموم کرده . گفت می خواد توی برند شما کار کنه . من هم آوردمش واسه پارتی بازی . می خواد توی فشن شوی چند روز آیندت توی نیو یورک شرکت کنه .

گبریل : خب راستش ما تازه برای مدلینگ همراه آدرین بحث کردیم . قرار بر این شده که دختر خانم سوروگی به عنوان همراه آدرین شرکت کنه .

شارل فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن اون قدر با ابهت صحبت کرد که منم به جای آقای آگرست بودم قبول می کردم  : حرف شما درسته آقای آگرست ولی فکر نمی کنید یه دختری که هیچ آموزشی ندیده برای اصلی ترین قسمت برنامه زیادی مبتدیه؟؟؟   فکر کنم اگه اون رو برای یک برنامه تک انتخاب بشه بهتر بتونه خودشو نشون بده.

گبریل چونشو متفکرانه مالید : مرینت نظر تو چیه ؟

منم که از خدام بود کاگامی رو از آدرین جدا کنم : بله حق با خانم مگنته . ایشون به جنبه درستی از برنامه اشاره کردن .

گبریل : خب پس فرم رو به شارل بده و با خانم سوروگی تماس بگیر و بگو دخترشون رو در بخش دوم شرکت می دیم . هنوز بهشون خبر ندادم .

با خوشحالی به سمت میز رفتم و هر دو تا کارو انجام دادم .

دو ساعت بعد مهمونامون عزم رفتن کردن . وقتی شارل داشت از کنارم رد می شد گفت : دیدی چطور کاگامی رو دک کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از این به بعد هم کاری داشتی به خودم بگو.

نیشخندی زد و همراه پدرش از خونه خارج شد . یعنی این همش نقشه شارل بود تا کاگامی رو از دور خارج کنه؟ بابا دمت گرم که انقدر هوامونو داری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بعد از رفتن مهمونا یه کم دیگه روی طرح هامون کار کردیم تا شب که آدرین اومد خونه و منم بعد از دیدنش رفتم خونه .

 

 

در راه پله اتاقم رو بستم تا تیکی بیاد بیرون : تیکی بیا بیرون !!!!!!!!!!!!!

تیکی با خستگی روی تخت راحتیم ولو شد : وااااااااای . چرا من باید تمام مدت توی کُت تو پنهان بشم؟ وای . از صبح هم که چیزی بهم ندادی .

با تعجب به تیکی نگاه کردم . کم پیش می اومد که انقدر غر بزنه :ببینم تیکی مشکلی پیش اومده؟؟؟؟؟ نکنه دلت برای دوستات تنگ شده؟؟؟؟؟

یهو چهرش خندون شد .

-: پس بزار بزارمت توی جعبه آرزو ها .

جواهرشو از گوشم جدا کردم و گذاشتم توی جعبه آرزو ها تا با دوستاش خوش بگذرونه هر وقت هم لازم شد در جا درش بیارم .

رفتم پایین پیش مادر پدرم تا باقی مونده روز رو با اونها باشم . همونجور که داشتم تلویزیون میدیدم و ظرفا رو می شستم تلفنم زنگ خورد . بادیدن شماره شارل حسابی تعجب کردم . (عذر خواهی بابت غلط غلوط های املایی)

 


خب خب خب .............چطور بود؟ نقد و بررسیتون رو توی نظرات برای من بنویسید تا ببینم چطوری دوست دارین 


امیدوارم خوشتون اودمه باشه منتظر نظراتتون هستم 

تا بعد به وبلاگ متصل بمونین

کمیک آذر ماه(z)

یه کمیک خیلی باحال ولی کوتاه براتون آوردم. هم رنگ آمیزی و هم ترجمش رو خودم انجام دادم با برنامه فتوشاپ رنگ آمیزیش کردم خدمت شماست . بفرمایین ببینید ، بخونید ، لذت ببرید


 این کمیک ادامه همون کمیکیه که دفعه قبل براتون ترجمه کردم و گذاشتم

یه کمیک باحااااااااااااااااااااال

این لینک قسمت اول این مجموعه کمیک هستش. اگر ندیدیدش باید از اون شروع کنین


یک قسمت امتحانی از رمان اعجاز(z)

سلام به همگی کسانی که دارن این پست رو در وبلاک میراکلسی ما می خونن

توی قسمت نظر سنجی بیشترتون گفتین که رمان می خواید .برای همین من یه قسمت امتحانی از ادامه رمان یک ابر کپی کار می زارم . اسم فصل دوم (اعجاز هست)

تعداد نظرات شما برای من خیلی مهم خواهد بود.

خب بریم سراغ یه تیکه کوتاه از داستان

وای خدایا . بازم کاگامی . باورم نمیشه! چرا باید خانواده سوروگی یه کارخونه پارچه داشته باشن تا آقای آگرست باهاشون قرارداد ببنده . اون طوری هر چند وقت یک بار کاگامی رو هم میبینم . در واقع اون من رو با آدرین میبینه . می ترسم از دستم ناراحت بشه .

راستی یادم رفت از اتفاقات این چند وقته براتون بگم : حدودا دو ماه از دستگیری لایلا و فیلیکس میگذره . من و گربه سیاه یا بهتره بگم آدرین بعضی اوقات با هم بیرون میریم و اگه کسی نیاز به کمک داشت کمکش می کنیم . 



چطوره؟ بنظرتون ارزش داره ادامشو بخونین؟

منتظر نظراتتون هستم 

یک تئوری بسیار جذاب(z)

سلام به تمام دوستان میراکلسی امروز از یک تئوری بسیار جذاب که از قسمت ویژه نیویورک براتون پیدا کردم صحبت می کنم.

اول اینکه ریشه این تئوری کجاست یعنی اینکه من کی برای پیدا کردن یک پرسش این تئوری را ساختم: یک شب دختر عموم که اون هم میراکلس رو دوست داشت به خونه ما اومد اما اطلاعاتش خیلی کامل نبود برای همین از من پرسید چرا فقط ارباب شرارت و مایورا قدرت های تاریک و منفی دارند من اون موقع جواب این سوال رو نمیدونستم همانطور که داشتیم باهم قسمت ویژه نیویورک رو نگاه می کردیم به این قسمت رسیدیم که ارباب شرارت کوامی معجزه گر عقاب رو آزاد کرد . اسم کوامی لیری بود توضیح داد که قدرتش اینکه هر انسانی رو از ترس هاش آزاد کنه تا به پتانسیل نهاییش برسه. وقتی که ارباب شرارت معجزه گر عقاب و لیری رو به تکنولایزر داد بهش گفت که برای به دست آوردن قدرتش باید بگه (لیری بال های شکاری) اما وقتی که لیری به دست (جس) افتاد بهش گفت که برای به دست آوردن قدرتش باید بگه (لیری بالهای آزادی) شاید متوجه شده باشید که بین کلمات رمز، تضادی وجود داره.

 

بعد از خودم پرسیدم چرا فقط ارباب شرارت باید بگه (نورا ، بال های تاریکی برخیزید یا برخیزان) ولی ابر قهرمان های ما ، همچین کلمات منفی مانند تاریکی را نمی گویند. به این نتیجه رسیدم که اگر یک شخص بخواهد از معجزه آسا استفاده منفی بکند باید از کلماتی مانند تاریکی و کلمات منفی و خبیثانه استفاده کند برای مثال اگر دختر کفشدوزکی بخواهد از حالت تاریک معجزه آسایش استفاده کند باید بگوید تیکی خال های تاریک روشن یعنی نوع کلمات استفاده شده برای تبدیل شدن باعث به وجود آمدن یک کاستوم(لباس) خاص می شود برای همین ممکن است هنگامی که معجزه آسای پروانه به دست دختر کفشدوزکی بیفتد بتواند از حالت روشن آن استفاده کند و با استفاده از پروانه های جادویی اش قدرتی را به افراد بدهد که برای زندگی مفید باشد امکان کپی این مطلب منحصر به وبلاگmiraculousladyblog.blogsky.com است و و کپی برداری به شرط ذکر منبع و اجازه گرفتن حلال است.


امیدوارم از این تئوری باحال لذت برده باشید. منتظر نظرات انرژی زا و انتقادی تون هستم .