سلام سلام. بعد از کلی جون به سر کردن بالاخره پارت سوم رو آوردم . امیدوارم خوشتون بیاد. این قسمت شاید یکم رو مخ باشه.
امیدوارم خوشتون بیاد. این رمان رو دیر به دیر می زارم چون وقت نمی کنم هر روز پارت بنویسم. و ممکنه این رمان فقط ده قسمت یا کمتر طول بکشه
3 قسمت
ساشا دستش را روی مو های خواهرش کشید : آره آره خواب بوده . نترس خواهرم من اینجام . بگو ببینم چی شده بوده؟؟؟؟؟؟
شارل خودش را بیشتر در آغوش برادرش پنهان کرد .
شارل : یهیه جعبه به ماه بنفش با خط های زرد . درش و که باز کردم معجزه گر های گربه و کفشدوزک رو دیدم . به هم نزدیک و با هم ترکیب شدن ولی یهو حاله ای سیاه دورشونو گرفت . سیاهی...................
دیگر نتوانست ادامه دهد.
ساشا : خب خیلی هم بد نبوده که ؟؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!
شارل نگاهی پر از خشم به ساشا کرد : اگه فلوت ریناروژ دستم بود بهت نشونش می دادم . حالا تا جلسه بعدمون باید صبر کنی . البته مطمئنم خیلی دور نیست . با اوضاعی که جدیدا برامون پیش اومده .
کل روز را در خانه مانده بودند . امروز نتوانسته بودند به گردش بروند . ذهنشان آنقدر درگیر بود که حتی گرسنهشان هم نمی شد . خواهر برادری که هر روز با هم دعوا های بامزه داشتند و کلی خوراکی می خوردند امروز خیلی آرام به نظر می رسیدند . حتی خدمتکار ها هم به کار این خواهر برادر مشکوک شده بودند .
رانا : خانم مشکلی پیش اومده ؟
ولی شارل همچنان سرش پایین بود.
رانا : خانم ! خانم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شارل با جیغی که خدمتکارش کشید وحشت زده در جا زد : چرا اینجوری می کنی رانا ؟
رانا با خجالت سرش را پایین انداخت : آخه حالتون عادی به نظر نمی رسید . شما و آقا هر روز کلی با هم شوخی می کردین ولی امروز................مشکلی پیش اومده خانم ؟
شارل نشست و به یکی از خدمتکار ها در خواست کوکی و ماکارون داد . به رانا اشاره کرد که بنشیند : ببینم رانا ! اگه کسی هیچ احساسی نداشته باشه چطوری میشه به قلبش نفوذ کرد .
رانا : خب...امکان نداره کسی احساس نداشته باشه . غیر از این که ربات باشه یا تا به حال به کسی ابراز علاقه نکرده باشه . ولی عشق ، کلید هر در احساسییه . ببینم خانم نکنه عاشق شدین؟
شارل با خشم سرش را بالا آورد : به من متفکر می خوره عاشق شده باشم؟ پاتو از حد خودت اونطرف تر نزار رانا و گرنه دیگه نه من نه تو . مراقب حرف زدنتم باش . اینو هم بدون من فکرم در گیر تر از اون چیزیه که بخوام عاشق بشم پس بهتره همین حالا حرفتو پس بگیری .
رانا: ببخشید خانم تکرار نمیشه!!!!!!
بلند شد و ظرف خوراکی ها را برداشت و به اتاق برادرش رفت . همانطور که غر میزد در را هم می بست: ِه ِه ِه دختره پر رو به من میگه عاشق شدی؟ اگه دست خودم بود همونجا می گرفتمش زیر بار کتک . ساشا که در حال طراحی چهره خواهرش بود از جایش بلند شد و روی مبل های اتاق رو به روی خواهرش نشست . تکه ای ماکارون به سمت دهانش برد و گفت : نیاز نیست بگی خودم همه حرفاتونو شنیدم .
شارل : من دارم به این فکر می کنم که چطوری مرده رو شکست بدیم خانم خانما به من میگه (دهانش را کج کرد) ببینم عاشق شدی؟ واقعا چه فکری با خودش کرده .
ساشا هم به ادا های خواهرش می خندید .
دیگر ظهر شده بود . بعد از خوردن غذا هر دو به باغ مخفی رفتند . باغی که حتی پدرشان هم از آن بی اطلاع بود . آن را با جادو ساخته بودند . منطقه ای که با گیاه های شمشاد و گل های رنگارنگ احاطه شده بود . در جادویی آن فقط بر افرادی که جادو داشته باشند باز می شد .
بعد از وارد شدن شارل در جا فلوت رینا روژ را کنار دهانش قرار داد .
ساشا تصویری را که شارل در خواب دیده بود مشاهده می کرد . دهانش از تعجب باز مانده بود .
ساشا : این خیلی............خیلی!!!!!!!!!!!!!!!
شارل : حالا فهمیدی چی می گفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ساشا : ولی این دقیقا چه منظوری داره؟؟؟؟؟
شارل چشمانش را ریز کرد و مشکوکانه نگاهش را گرداند: نمی دونم احتمالا یه اخطاره .
راستی تو هم با من به نیویورک میای دیگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ساشا نگاهی مهربان به خواهرش انداخت : معلومه که میام . منم...........
بقیه حرفش را خورد .
شارل مشکوکانه به ساشا نگاه کرد . او داشت مخفیکاری می کرد : ساشا! مخفی کاری نداشتیما!!!!!
ساشا : فعلا باید مخفی بمونه تا بعد . می خوای یکم تمرین کنیم؟
شارل پوزخندی زد : تو در مقابل من هیچ شانسی نداری .
ساشا شانه ای بالا انداخت : بهتره طرز فکرتو عوض کنی . چون امروز من می برم . بریم بیرون جنگ و شروع کنیم .
شارل با بی خیالی دستانش را پشت سرش قفل کرد : امیدوارم مثل همیشه نتیجه نشه مساوی .
به حیاط رفتند و آماده مبارزه شدند . حرکات هیچکدامشان باعث شکست نمی شد تا وقتی که هر دو بی حال روی زمین ولو شدند .
شارل : هوی سوشی؟
ساشا : هان چته؟
شارل : می گم چند ساعت داشتیم مبارزه می کردیم؟
ساشا :فکر کنم چهار ساعتی بشه چون خورشید داره غروب می کنه .
شارل سر جایش سیخ شد : چی گفتی ؟؟؟؟؟ غروب ؟؟؟ پاشو بریم غروبو تماشا کنیم!!!!!
هر دو دست در دست به تماشای غروب آفتاب پرداختند . آنهم بالای پشت بام خانه .
ناگهان شارل لرزشی را در دستانش حس کرد .
-: ساشا ! چرا من دارم اینجوری میشم؟
دستان شارل به طرز غیر عادی می لرزیدند . دندان هایش به هم می خوردند و صدای تق تقشان شنونده را از شکستنشان می ترساند .
ساشا : شارل !! شارل !! طاقت بیار . حتما کار اونه ! داره از قدرتت استفاده می کنه ! الان بقیه رو خبر می کنم .
شارل روی زمین زانو زد و از لرز به خود پیچید . دیگر داشت بیهوش میشد . سرما داشت او را از پا در می آورد .
شارل با آخرین ذره از قدرت در بدنش برادرش را صدا زد .
ساشا : وای...........نه نه نه تو نباید بیهوش بشی . مقاومت کن . خواهر به خاطر من !
: ( من نباید ببازم . اون مرد شاید بیشتر از من قدرت داشته باشه ولی من تازه پاهام رو به دست آوردم . هیچ وقت حاظر نیستم به خاطر یه جادوگر خبیث نیروی خوبی رو تقدیم کنم . من تسلیم نمی شم . به خاطر برادرم و تمام کسانی که دوسشون دارم . من شکست نمی خورم)
ساشا شاهد بسته شدن چشم های خواهرش بود . اشک دیدش را تار کرده بود ؛ ولی از پشت همان اشک ها درهم گره خوردن ابروهای خواهرش را دید . شارل لب هایش را از هم باز کرد .
ساشا خواست خواهرش را از روی زمین بلند کند ولی با موجی از جادو که از بدن شارل متصاعد شد به عقب پرت شد . حاله های انرژی دور تا دور شارل در گردش بودند . شارل در هوا معلق بود و دست و پاهش هر از گاهی حرکت های عصبی می کردند . ساشا متوجه جنگ بین دو جادوگر شد.
-: (با صدای خبیث) ای وااااای ! یه دختر بچه نیروی ارواح رو کنترل می کنه؟ واقعا خجالت آوره . پس اون ملکه احمق تو رو انتخاب کرده اره؟
شارل چشمانش را باز کرد . جایی که نه سیاهی بود و نه سفیدی . در هوا معلق بود و توان تکان خوردن نداشت .
شارل : با من چی کار کردی؟
-: اوه نگران نباش کوچولو . بعد از اینکه کارم باهات تموم شد می تونی بری پیش مامان جونت . همون مامانی که توی بهشت داره انتظار می کشه تا تو زود تر بری پیشش .
شارل : تو از کجا میدونی مادر من مرده؟
-: تو واقعا منو دست کم گرفتی . من از همون موقع تولدتون می دونستم که قراره روزی چیزی رو به ارث ببرید که متعلق به منه . فکر می کنی توی جاده ای که خلوت ترین جاده نیویورکه تصادفی به اون شدت رخ میده؟
شارل با ناباوری به مرد رو به رویش چشم دوخت: تو باعث اون تصادف بودی؟
-:اوخ ببخشید ناراحتت کردم ؟
دستانش را به طرف شارل گرفت: الان همه درد و غم هاتو ازت می گیرم . چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه .
شارل دستانش را مشت کرد : عمرا اگه بزارم قدرتمو ازم بگیری .
-: بهش حس مالکیت نداشته باش از الان اونو برای من بدون . تنها یه تشکر بهت بدهکارم که اونم به خاطر امانت داریته . راستی ممنون که به همراه جادوت روحتم به من میدی .
شارل تصمیمش را گرفته بود . او می خواست از مردی که باعث و بانی مرگ مادرش بود انتقام بگیرد .
چطور بود؟ امیدوارم ازش راضی باشین. منتظر نظراتتون هستم. بهم بگید چطوری جذاب تر میشه.
تا بعد
خیلی عالی بود
خوشم اومد ایول
فوق العاده عالی محشره لطفا پارت بعدیشم بزار مشتاق خوندنشم
باشه
امروز میزارمش
عالی راستی من چند هفته است وارد این سایت شدم
عزیز جان چرا 10 پارت واقعا عالی مینویسی
راستی به نظرم اگه شارل و ساشا با مادرشون رو به رو بشن و بعد انرژی بگیرن و قدرتاشون با هم ترکیب بشه و با هم اون مرده رو بکشن
با حاله ولی چیز دیگه ای براش در نظر گرفتم و خیلی زیباش می کنه
خیلی عالیییییی بود
