Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

رمان اعجاز پارت 4(z)

ببخشید دیر به دیر می زارمش ولی خب نظر نداشت گفتم شاید دوسش ندارین

   



4 قسمت

شارل : نمیزارم دستت به جادوم بخوره .

-: ولی تو همین الانم داری بهم کمک می کنی .

شارل : هرگز !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

: ( صبر کن.............این ذهن منه........من قدرت حکمرانی به ذهن خودمو دارم.......پس نیازی به عصبانیت و خشم نیست )

شارل : نه دیگه بهت کمک نمی کنم . از این به بعد هم بهت اجازه نمیدم که وارد ذهنم بشی .

-:هرگز نمی تونی بمن دستور بدی .

شارل لبخندی زد : منو ول کن .

مرد با عصبانیت گفت : تو باعث مرگ مادرت شدی . اگه به دنیا نمی اومدی تا جادو تو رو انتخاب کنه الان مادرت زنده بود .

حلقه جادویی دور شارل در حال آزاد شدن بود : یادت نره که تو الان توی ذهن منی . من فرمان می دم . تو قادر به کنترل من نیستی . هیچوقت . تازشم ، اگه مادرم به خاطر من و جادوم مرده لزومی نمیبینم هدف مرگ مادرم رو تسلیم تو کنم . تا آخر عمرم به خوبی ازش مراقبت می کنم . همین الان از ذهن من خارج شو . من ملکه خوبی های تمام جهان هستم .

گارد گرفت و شروع به پرتاب جادو به طرف مرد مرموز ناخودآگاهش کرد .

-: نه من نمیبازم . ریگاتا هرگز شکست نخورده و نخواهد خورد .

شارل باز هم لبخند زد این بار طوری خندید که دندانهایش نمایان شد: تو پیرمرد بامزه ای هستی . یادم باشه بعدا به سیرک معرفیت کنم . حالا هم برو که حسابی وقتمو گرفتی . اراده من خیلی قوی تر از تواِ . تا دیدار بعد ریگاتا...............................

و ضربه آخر را به او وارد کرد . اما قبل از محو شدن کامل ریگاتا ، ضربه ای به بدنش وارد شد . ضربه به جایی نخورد جز پاهایش .

ریگاتا نابود شد ولی ضربه ای که در لحظه آخر به پایش خورد باعث شد دوباره پاهایش فلج شود .

...- شارل شارل خواهش می کنم چشماتو باز کن ما بدون تو نمی تونیم هیچ کاری بکنیم    شارل چشماتو باز کن !!!!!

این کت نوار بود که ساشا آنها را خبر دار کرده بود .

شارل : خوبم ولی لحظه آخر یه ضربه از جادوش به پام خورد .

شارل سعی کرد پا هایش را تکان دهد ولی توان کنترل پاهایش را نداشت .

:- بچه ها اون قدرت پاهامو ازم گرفته . طول می کشه تا دوباره به دستش بیارم . مارو بزارین روی زمین و خودتون برین . ساشا منو می بره خونه و میگه یهو افتادم زمین . خودمون یه جوری جمعش می کنیم . ممنون از اومدنتون .

همان لحظه صدای گوشواره های کفشدوزک در آمد .

شارل با تعجب به کفشدوزک نگاه کرد: گردونه خوش شانسی......!!!

سرش را به زیر انداخت و گفت : می خواستیم برای نجاتت از گردونه خوش شانسی استفاده کنیم ولی همون لحظه پیدا شدی .

شارل کمی فکر کرد : خوب چی بهت داد؟

انگار که همه تازه متوجه شده باشند به کفشدوزک نگاه کردند. ولی خود لیدی چیزی ندیده بود .

لیدی : نمی دونم چیزی نداد . اولین باره که می بینم چیزی بهم نداده .

 

 

سه روزی گذشته بود . شارل هیچ پیشرفتی در بهبود پا هایش نداشت . تنها زمانی می توانست خودش حرکت کند که از جادویش کمک بگیرد .

پدرش می خواست برایش دکتر خبر کند ولی هیچکدام موثر نبودند .

شارل نیمی از روز را در اتاقش می ماند و به این فکر می کرد که چرا گردونه خوش شانسی چیزی به مرینت نداده است . و هیچ جوابی جز نا امیدی به دست نمی آورد .

ساشا : خواهر عزیز من داره به چی فکر می کنه؟

شارل سرش را بالا گرفت . کمی به برادرش نگاه کرد و دوباره سرش را به زیر انداخت . بی هیچ حرفی .

چانه شارل را در دست گرفت : شارل عزیزم با من حرف بزن . بگو چی شده؟ چی فکرتو مشغول کرده؟

شارل دستان برادرش را از صورتش جدا کرد و در رختخواب دراز کشید .

شارل در تمام روز حرف نزده بود . غذاهم جز اندکی که پدر مجبورش کرده بود نخورده بود . همه فکر می کردند شارل از موضوع پاهایش ناراحت است . تنها ساشا دلیل اصلی این اتفاق را می دانست . ساشا خواهرش را بوسید و از اتاق بیرون رفت ولی کاش همانجا می ماند چون باز هم خواب های معما وار شارل سر باز کرده بودند .

باز هم خواب های بی امان .

                    از زبان شارل

این جا دیگه کجاست؟

چشمامو که باز کردم خودمو توی یه مکان بی انتها به رنگ بنفش و زرد دیدم .

-: خوشگله نه؟

سرمو چرخوندم . ولی کسی رو ندیدم .

-: دنبال من می گردی؟

سرمو چرخوندم . خدایا این که پپیونه !!!!

-: پپیون تو اینجا چی کار می کنی؟
خب این دنیای کوامی هاست . البته اینجا جعبه آرزوها نیست . چون من از بند معجزه گر آزاد شدم اینجا نگهم می دارن . دو تا دوست دیگه هم دارم که می خوام باهاشون آشنا بشی . اونها کلید های اصلی سرپا موندن اینجان .

پپیون : جیکی!!! گرگ !!! کجایین ؟ می خوام شما رو به ملکه جدید معرفی کنم کجایین؟

--: پپیون باز تو سرو صدا کردی؟ بزار بخوابیما

--: خب شاید کار مهمی داشته باشن جیکی ؟ زود باش بیا بیرون .

پپیون یک کوامی قرمز رو نشونه گرفت : این جیکیه . کوامی کفشدوزک . (به کوامی سیاه اشاره کرد) این هم گرگه . کوامی گربه .

با تعجب به پپیون نگاه کردم : گفتی کوامی های گربه و کفشدوزک ؟ ببینم اونا هم کوامی های خلق کردن و نابودین؟

پپیون با لبخندی مرموز به من نگاه کرد : ببینم شاه و ملکه سابق بهتون چیزی نگفتن نه؟
--: نه بهشون نگفتیم چون فرصتش پیش نیومده بود .

این صدای ملکه پیشین بود که داشت به همراه شاه سابق به سوی آنها می آمدند .

-: ببینم شما ها اینجا چی کار می کنین ؟ این کوامی ها جریانشون چیه؟ چرا چیزی به ما نگفتین؟ اِلّا باید هولتون بدن به سمت گفتن؟

ملکه با تعجب بهم نگاه می کرد . فکر کنم انتظار همچین بی ادبی رو ازم نداشت .

ملکه : فکر کنم هنوز یاد نگرفتی که چطور با یک ملکه حرف بزنی .

من : عذر می خوام ولی فکر نمی کنین این بی اطلاعی می تونه باعث خیلی از اتفاق ها بشه؟

ملکه : شاید کمی حق با تو باشه ولی من نمی تونم همه چی رو در اختیارت قرار بدم مگه الکیه؟ فکر نمی کردم ریگاتا همچین حرکتی بکنه و تو هم از پسش بر بیای فکر کنم دست کمت گرفته بودم .

سرمو انداختم پایین تازه یادم به پاهای بی حرکتم افتاد : ملکه من اونقدرا هم بدردبخور نیستم.

ملکه انگار که از همه چی خبر داشت گفت : می دونم . می دونم !!! هیچ کس از جنگ جون سالم به در نمی بره .

-: راستی ملکه !! گردونه خوش شانسی هیچ چیزی به ما نداد . فکر می کنین دلیلش چی باشه؟

ملکه : اینو واقعا نمی دونم . هیچ دلیلی نداره که همچین اتفاقی بیفته .

کمی سکوت بینمون برقرار شد . همینطور هم سنگین تر می شد . پس خودم دست به کار شدم : ببینم چرا ما منتظریم؟

این بار شاه به حرف آمد : منتظر برادرتیم که بخوابه تا روحشو به اینجا بکشیم .

آهانی گفتم و ساکت شدم . نگاهم به سمت کوامی های مرموز کشیده شد . جیکی مثل پلگ رفتار می کرد و گرگ مثل تیکی . ضد هم برای هم .

یعنی این کوامی ها برای چی خلق شدن ؟ ممکنه گرگ برای تیکی و جیکی برای پلگ باشه ؟ ممکنه هر کدوم برای تبدیل به یه قدرت مطلق باشه؟

دنیا تحمل دو قدرت مطلق رو داره؟

داشتم به این چیزا فکر می کردم که صدای ساشا بلند شد . 

نظرات 5 + ارسال نظر
Mobina najafi یکشنبه 28 آذر 1400 ساعت 09:29

شارل کیه
ریگاتا کیه
ساشا کیه
میشه بگی اینا کین من نمیدونم واقعا ؟

همه رو از خودم در آورده بودم

مرینت پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 12:27

خوب نیست

از چه نظر؟؟؟؟؟؟ بهم بگو تا بهترش کنم

ماهان یکشنبه 28 دی 1399 ساعت 14:21

عالی بود لطفا بعدی رو بگذار هر جا رمان میخونم ناقص میمونه نمیتونم بخونم تو سایت های دیگه لطفا شما رمان بعدی رو بگذار داستان عالی است

کیان پنج‌شنبه 18 دی 1399 ساعت 22:05

عای مثل همیشه

M چهارشنبه 17 دی 1399 ساعت 22:32

عالییییی بود

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد