Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

رمان اعجاز پارت 7 (z)

پارت هفتم

(راوی)

هارل:  شارل مطمئنی مشکلی برات پیش نمیاد؟

شارل چشمانش را در کاسه چرخاند:بابا مگه حرف دکترو نشنیدی؟ گفت من خوب شدم. اگه شما با این حرفاتون به من استرس وارد نکنین کاملا از پس این کار بر میام.

هارل نگاه دیگری به دختر زیبایش کرد. در این یک سال شارلِ کوچک او بسیار قوی شده بود. روی پاهایش ایستاد و باشجاعت در برابر ضعفش مقاومت کرد. اما هنوز کمی از دخترش خجالت می کشید. او بخاطر حرف های اشتباه دوستش، دخترش را طرد کرده بود. اگر ملکه کوامی ها آرزوی آنان را برآورده نمی کرد او هیچگاه دخترش را نمی دید.

به پسرش نگاه کرد. هرگاه به چشمان آبی ساشا نگاه می کرد می توانست چهره همسرش  را نیز تصور کند(چشمای قرمز شارل به باباش رفته . چشمای آبی ساشا به مامانشون)

بعد از حمل چمدانها به ماشین پدرشان را بغل کرده و خداحافظی کردند. قرار بود چمدان ها را زود تر از روز موعود به خانشان در نیویورک انتقال دهند. چون قرار بود یک ماه در نیویورک بمانند

شارل: هری! برو به شیرینی فروشی دوپن چنگ. 

بعد از سوار کردن مرینت به سمت فرودگاه حرکت کردند. آنجا با آدرین و پدرش قرار داشتند که به استقبال خانم سوروگی و دخترش بروند.

مرینت از استرس انگشتانش را در هم می چرخاند. نمی دانست چگونه باید با کاگامی رو برو شود. می ترسید کاگامی او را به دزدیدن آدرین متهم کند.

شارل با مهربانی جادویش را در دستانش جریان داد و روی دستان مرینت نشاند. مرینت به یکباره آرام شد و به شارل نگاه کرد.

شارل: می دونم استرس داری ولی نیازی نیست نگران باشی. هیچ اتفاق بدی نمی افته. تازه قراره کلی هم بخندیم.

مرینت که جادو در او اثر کرده بود دیگر استرس نداشت و به آرامی دست شارل را فشرد.

به فرودگاه رسیدند. مرینت و شارل جلو می رفتند و ساشا پشت سرشان دنبال آقای آگرست می گشت. مرینت به آدرین زنگ زد: سلام. آره رسیدیم. کجایین؟ آهان ....آره دیدمتون . الان میایم.

ساشا دست شارل را کشید: هی شارل! براشون دسته گل آوردی یا نه؟ شارل چنان خشکش زد که ساشا یک لحظه از حالت خواهرش ترسید.

شارل طی یه حرکت ناگهانی ساشا را گوشه ای کشید : حواست به اطراف باشه الان با جادو یکی درست می کنم.  و سریع دسته ای از گل های کمیاب را بوجود آورد.  با ساشا به سمت مرینت رفتند که کنار آدرین ایستاده بود.

مرینت: کجا رفتین؟

شارل لبخند شیطنت باری زد: رفتیم دسته گل بسازیم.(دقت کردین وقتی یکی برای آوردن یه چیزی دیر میکنه بهش میگن: رفتی بخریش یا رفتی بسازیش؟      الان به همین مثل اشاره کردمJ

از زبان شارل:

وقتی مسافرا وارد سالن فرودگاه شدن پیششون رفتیم. داشتم یه ناراحتی رو احساس می کردم. وقتی کاملا نزدیک شدیم سلام کردیم. چشمم به کاگامی افتاد که داشت به ساشا نگاه می کرد. ساشا داشت گل رو به خانم سوروگی می داد. وقتی به سمت کاگامی برگشت، نگاهشون توی هم قفل شد .

یا خدا. خودت کمک کن چرا الان. مرینتو هل دادم جلو و باهاش  رفتم تا رو بروی کاگامی و جلوی دیدش به ساشا رو گرفتم: سلام. شما باید کاگامی باشین. درباره مهارتتون در شمشیر بازی از آدرین زیاد شنیدم. کاگامی تازه به خودش اومد: چی؟ بله ممنون. سلام مرینت. خوبی؟

مرینت با شرم سلامی کرد. کاگامی دوباره به سمت من برگشت: خب من بار اوله که شما رو میبینم. اسمتون چیه؟

لبخند قشنگی زدم: من شارل مگنتم. دوست مرینت و دوست خانوادگی آدرین. (همون موقع ساشا اومد و کنارم ایستاد) و ایشون هم برادرم ساشا هستن.

برق چشمای کاگامی و تغییر احساساتش نشون میداد داره اتفاقات غیر قابل قبولی می افته.

سریع پریدم وسط:خب بفرمایین بریم سوار ماشین ها بشیم.

آدرین : دو روز آینده پیش ما خواهید بود. تا روزی که به نیویورک پرواز داریم.

آدرین واقعا رفتار بسیار عادی نسبت به دوست دختر قبلیش داشت. اما کاگامی اصلا توجهی به آدرین نداشت. با خوندن فکر کاگامی متوجه شدم که از ساشا خوشش اومده. اما نمیتونستم وارد ذهن ساشا بشم. می فهمید.پس از قدرت صحبت ذهنی بین دوقلو ها مون استفاده کردم.

تمام تابستون داشتیم رو این قدرتمون کار می کردیم. عملکردمون خیلی عالی بود. حتی می خواستن برای این قابلیت باهامون مصاحبه هم بکنن ولی منو ساشا قبول نکردیم.

من: ساشا اوضاعت چطوره؟

ساشا که متوجه شده بود اومد عقب و کنار من قرار گرفت: از چه لحاظ؟

من: کلا. من که حس خوبی نسبت به این کاگامی ندارم. می ترسم رابطه بین آدرین و مرینتو خراب کنه.

شاسا نگاه شیطنت باری کرد: خب چطوره که با یه پسر دیگه سرگرم شه؟ مثلا من.

سریع مقابل حرفش بهش پریدم(باهاش مخالفت کردم):ببینم ساشا تو واقعا یه تختت کمه؟ این دختر از هر احساساتی منعه. مثل یه مرده متحرکه چطوری می خوای باهاش دوست شی یا اصلا سرگرمش کنی؟(و با لب و لوچه کج اداشو در آوردم)

ساشا در عالمی دیگر به سر می برد. دستانش را پشت سرش قفل کرد و با خیال راحت زمزمه کرد: نگران اونش نباش. رابطه آدرین و مرینت خراب نمیشه.

 

سوار ماشین ها شدیم. کاگامی با ما اومد و مامانش با آدرینینا. کسی حرفی نمیزد. هرکس به نوعی با خودش در گیر بود. از بی کاری تو ذهن همه رفتم. ساشا هم که فهمید حوصلم سر رفته چیزی بم نگفت. وقتی رسیدیم درجا آقای آگرست گفت بریم تمرین کنیم. خودش هم قرار بود با ناتالی که تازه به سر کار برگشته بود و خانم سوروگی برن و کمی صحبت کنن. 

وقتی راهنما اومد و نقش ها رو گفت تازه فهمیدم چه کلاهی سرم رفته.

همه فکر می کردن ساشا فقط به عنوان جواهر ساز نوجوان قراره با ما بیاد ولی وقتی اونو توی لباس مد پیش کاگامی دیدم تازه فهمیدم اونم جزیی از نمایشه تازه نه تک به صورت زوج اونم با کاگامی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!از کجا فهمیده بود من کاگامی رو توی یه قسمت تنها گذاشتم که بره باهاش.

چون قسمت تمرینیمو با آدرین انجام داده بودم بدون هیچ حرفی سریع از اونجا خارج شدم. به پشت بوم رفتم و یه جایی نشستم. از اینکه اونجوری  بیرون رفتم احساس بدی داشتم. پاهامو که از لبه آویزون بود تاب میدادمو آروم آروم پلک می زدم.

با احساس حضور شخصی به طرفش برگشتم.

-: تو چرا اونجوری رفتی بیرون؟؟؟ همه نگرانت شدن . مخصوصا داداشت

من: کاگامی تو برای چی اومدی اینجا؟

کاگامی: سوالمو با سوال جواب نده.

من: تو درباره من چی می دونی؟

نفس عمیقی کشیدمو به آسمون خیری شدم. آفتاب داشت غروب می کرد.

من نظرت در باره ساشا خیلی جدیه؟

کاگامی جا خورد:چی؟از کجا فهمیدی؟

با خنده گفتم: منو دسته کم گرفتی جینگیلی خانم! من خوب می تونم آدما رو از رفتارشون تشخیص بدم

کاگامی: خب....آره ازش خوشم اومده . بهم پیشنهاد داده بیشتر با هم آشنا بشیم

من: جدی؟ دیگه انتظار اینو نداشتم . فکر نمی کردم اونم از تو خوشش بیاد.

کاگامی: فکر کردم گفتی آدم شناس خوبی هستی پس چی شد؟

من : چی بگم والا این داداش ما خیلی غیر قابل پیش بینیه.

غروب آفتاب تموم شده بود پس بلند شدم که برم پایین.

داشتم از پله ها پایین می رفتم گفتم: مواضب ساشا باش. خیلی حساسه.

خدایی از این نوع رفتارم خیلی راضیم. می تونم بدون خشمگین شدن در باره مسائلی که ناراحتم می کنه درست فکر کنم . اونم فکر می کنه من مشکلی باهاش ندارم. ولی بنظرم کاگامی و ساشا شاید بتونن با هم کنار بیان.

امیدوارم خوشبخت شن.آخ که من چقدر مهربونم!!!!!!

بعد از این که اومدم پایین به مرینت گفتم که معجزه آسای اژدها رو به کاگامی بده .

ساشا انگار یکم از رفتارم دلگیر بود ولی مهم نبود.

به هر حال ما باید با ریگاتا رو به رو می شدیم و نمیتونستم روی چیز دیگه ای تمرکز کنم.

نظرات 10 + ارسال نظر
پرنیا چهارشنبه 24 فروردین 1401 ساعت 01:00

سلام زهرا ببین تو این رمان رو از کجا آوردی خودت نوشتیبگو؟ از خودت درآوردی هااز چه فصلی شروع کردی؟اصلا می گی من مگه اول من منظورت دختر کفشدوزکی نبود؟ اصلا شارل و ساشا از کجا در امدن با چه طوری گربه ی سیاه و دختر کفشدوزکی هویت های همومی دونن

این رمان ادامه رمان قبلی من بود که اسمش یک ابر کپی کار بود .
توی دسته های وبلاگ می تونی پیداش کنی عزیزم
خودمم نوشتمش برعکس اسم رمانم از کپی کردن کار بقیع خوشم نمیاد

فریبا عبدالهی جمعه 8 اسفند 1399 ساعت 23:45

پارت بعدی رو کی میزاری من اسمم فاطیما هست اما با اسم مادرم دارم پیام میدم خیلی رمان های سرگرم کننده ای داری

ممنون عزیزم
پارت بعدی رو هنوز کامل نکردم

فاطمه دوشنبه 27 بهمن 1399 ساعت 02:48

وای خدا پس پارت بعدی رو کی می زاری من پارت بعدی رو می خوام

کاملیا شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 11:39

وای از بس نوشتی چشام داره درد میکنه

کیانا شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 08:56

معلومه قشنگ داری از کاگامی انتقام می گیری!

والا
انقدر ازش بدم میاد با اون مو های آبیش که از مرینت تقلید کرده

فاطمه چهارشنبه 15 بهمن 1399 ساعت 03:24

سلام زهرا جان پس پارت بعدی رو کی می دی ؟
بی صبرانه ‌منتظرماما انگار صبر کردنم فایده نداشت اومدم تو نظرا گفتم
منتظرما زودی بزار

راستش قسمت های بعد رو باید باز نویسی کنم نمی تونم زودی بزارمش براتون

کیان سه‌شنبه 14 بهمن 1399 ساعت 12:49

منظورم اینه که ارباب شرارت میتونه قدرتی که داده رو پس بگیره
پس چرا دختر کفشدوزکی باید اکوما رو بگیره هان
وقتی ابرقهرمان باشه به دستور خود کفشدوزک قدرت اون رو بگیره
:/

منظورت با ریگاتاست؟؟
ریگاتا از آکوما شرور نشده
خودش شرور مادر زاده

کیان دوشنبه 13 بهمن 1399 ساعت 10:42

عالی مثل همیشه فقط یه سوال ازت داشتم زهرا جان که چند وقتیه ذهنمو درگیر کرده
اگه معجزه گر پروانه و طاووس جضو ابرقهرمان ها بودنند پس چرا معجزه گر کفشدوزک گیرنده اکوما نمی خواست چون خود ارباب شرارت میتونه قدرت اون ادم رو بگیره

منظورتو نمی فهمم
گیرنده آکوما نمی خواست یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فاطمه سه‌شنبه 7 بهمن 1399 ساعت 11:50

خیلی قشنگ بود

ملیکا سه‌شنبه 7 بهمن 1399 ساعت 10:12

عالییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد