Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

رمان یک ابر کپی کار پارت 8(z)

تقریبا نصفه شب شده بود . یکم استرس داشتم . یعنی کی بود که می خواست من رو ببینه ؟ یعنی می تونه جواب سوالات منو بده ؟ چرا دختر کفشدوزکی و گربه سیاه باید با من بیان ؟

پپیون که متوجه استرسم شده بود گفت : شارل آروم باش و زود بخواب . اون مرد می تونه جواب سوالات تو رو بده ولی باید خوب استراحت کنی .

با اینکه خوابم نمی اومد ، ولی خودمو آروم کردم و کم کم به خواب رفتم .

صبح خیلی زود تر از همیشه بیدار شدم . باید خبرشون می کردم . تبدیل شدم وبه سمت خونه مرینت رفتم . آروم از پنجره وارد شدم و کوامیش رو صدا زدم .

من : کوامی لیدی باگ ! کوامی لیدی باگ !

تیکی با ترس به سمتم اومد و گفت : من اینجام ! شما چرا اومدید اینجا !خیلی خطر ناکه !!!!!

من : راستش کوامیم بهم گفت که باید با مرینت و گربه سیاه به یه جایی بریم و یکی رو ببینیم . گفت اسمش ..........اسمش ...آهان اسمش استاد چنگ بود .

تا این حرف رو زدم مثل برق زده ها یه نگاهی بهم انداخت و

 گفت : باشه باشه . به پلگ هم می گم که بدونه .در ضمن منم تیکی هستم . یادتون بمونه .

منم سریع برگشتم خونه . توی اتاقم به حالت عادی برگشتم و با نگلاه (مثلا) خوابالود از اتاق خارج شدم .

گفتم : سلام !

لقمم رو به همراه کیفم از خدمتکار گرفتم و خارج شدم . با دو به سمت ماشین می رفتم که پپیون گفت : شارل آروم باش ! استرس چیزی رو درست نمی کنه . الان میگم چون توی مدرسه نمی تونم باهات بزنم .

حق با پپیونه .باید سعیم رو بکنم .

کلاس شروع شد و خانم بوسیه همه رو حاظر غایب کرد که طبق معمول لایلا کلاس نبود . به دروغ گفته بود که رفتم مسافرت .

پپیون رو دیدم که با پلگ و تیکی به سمت کلاس پایین رفته بودن . کلاس پایین خالی بود و همه چی امن .

                           دانای کل (راوی)

پلگ  بسیار گرسنه بود (مثل همیشه) . اما تیکی و پپیون با ترس و نگرانی به یکدیگر نگاه کردند . استاد چنگ فرد کم ابهتی نبود . او یکی از نگهبانان اصلی معبد معجزه آساها بود . کسی که تمام راز های ساخت معجزه آسا ها را می دانست .

تیکی : صاحبت از کجا فهمید که باید ملاقاتشون کنه .

پپیون : از طریق احساساتش . چون صاحبم تو اون لحظه در تمرکز کامل بود . شاید باورتون نشه اما اون بین زمین و هوا هم معلق بود . خودتون که می دونید معنیش چیه ؟

تیکی خیلی تعجب کرده بود . معمولا فقط معجزه ساز ها از این طریق با یکدیگر حرف می زدند . آن هم در شرایط خاص .

پلگ هم که متوجه اهمیت موضوع شده بود ، پنیر هایش را ول کرد . با تمرکز تمام گفت :پپیون ، درک احساسات برای یه دختر نو جوان اون هم در حالت عادی(وقتی که معجزه گر نداره) خیلی عجیبه .

پپیون : پلگ ! خودت که بهتر می دونی ! معجزه گر های شبیه به هم بعضی از شگرد های هم رو دارن . برای همینه که پروانه های شرور شده همچین قدرت هایی می گیرن .

تیکی : ولی استاد چنگ رو در مواقع بسیار ضروری به ماموریت می فرستن . اون معجزه آسا ها رو می سازه اگر اتفاقی برا.......

پلگ میان حرف های تیکی پرید : هیچ اتفاقی برای اون جادوگر نمی افته . در ضمن اون یه جادوگر خبرست ! اگر هم اتفاقی بیفته میتونه از خودش محافظت کنه .

همه به این نتیجه رسیده بودند که اتفاقات بدی روی خواهد داد و حتما باید استاد چنگ را ببینند .

کوامی ها! ما باید پیش صاحبانمون برگردیم .

تیکی این را گفت و پیش مرینت برگشت . پلگ و پپیون هم به سرعت و به صورت کاملا پنهانی برگشتند .

بالا خره کلاس های ابر قهرمانانمون تمام شد و اونها هر کدوم در جایی جدا تبدیل شدند و طبق قرار بالای سقف مدرسه به یکدیگر ملحق شدند .

باتر فلای گرل محل قرار را گفت و هر سه نفر با تمام حواس به او گوش دادند . به آن سمت حرکت کردند . اما در نزدیکیه مسیر آن را گم کردند .

کت نویر : حالا چی کار کنیم .

ناگهان فکری به سر باتر فلای گرل می زند : صبر کنید ! الان پیداش می کنم .

روی زمین فرود آمد و نشست . چشمانش را بست و از ابر قهرمانان خواست تمام مدت سکوت کنند . او می خواست از طریق احساسات آن شخص را پیدا کند . تمرکز کرد و در ذهنش شروع به حرکت کرد . او از کوچه و خیابان ها در ذهنش گذر می کرد ولی ناگهان متوقف شد و تصویر را گم کرد . تا به خودش بیاید و چشمانش را باز کند ،در دستان لیدی باگ بود .

باتر فلای گرل : من کجام و ....چرا توی بغل توام ؟

تو داشتی حرکت می کردی از لای کوچه ها و خبابون های زیادی رد شدی . فکر کنم داشتی به اون سمت کشیده می شدی .

باتر فلای گرل خودش را معلق کرد و فرود آمد .

همان لحظه دختر بچه ای را دیدند که دارد به سمت آنها می آید . هیچ کس جز باتر فلای گرل او را ندید . 

کودک : با من بیاید میبرمتون جایی که می خواید .

کت : شاید ........

باتر فلای گرل که متوجه منظور کت نویر و احساسات کودک شده بود گفت : نگران نباش به من اعتماد کن .

همه با هم به به سمت یک خانه رفتند .

در که بسته شد کودک خردسال به شکل یک مرد جوان در آمد .

زوج ابر قهرمان از تعجب به حالت شوک در آمده بودند . ولی باتر فلای گرل به راحتی با قضیه کنار آمده بود . چون احساساتش را خوانده بود  . برای همین به او اعتماد کرده بود .

مرد : سلام ابر قهرمان ها ! من استاد چنگ هاموند هستم . نگهبان جعبه معجزه آسای رتبه دو و مهم تر از همه سازنده معجزه آسا ها . زمان بسیار کمی داریم و باید کار های زیادی انجام بدیم . لطفا بنشینید و سکوت کنید تا من سوال نپرسیدم حرف نزنید .



خب دوستان این هم از پارت هشت امیدوارم راضیتون کرده باشه . تا فردا و پارت بعد .



راستی نظر ندید از پارت بعد خبری نیست ها همین الان گفتم بهتون .

نظرات 2 + ارسال نظر
ترلان شنبه 25 مرداد 1399 ساعت 13:52

وااااااااااااو . سازنده مهجزه گر ها . چه باحال خدایی اینارو از کجای جیبت در میاری به منم بگو .

اینا رو یه شب توی خواب دیدم .
باور نکردنیه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بانوی معجزه سه‌شنبه 27 خرداد 1399 ساعت 16:46

زهرا جون عالی
راستی چرا نمیزاری؟؟

ادامش رو فردا می زارم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد