Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

رمان یک ابر کپی کار پارت 23(z)

 فکر کنم از دستم ناراحتید که نظر نمیدید . شاید با یه پارت اضافی منو ببخشید 



به مرینت نگاه کردم . اون هم چیزی نمی دونست .

مرینت : توی مدرسه اون فقط تو رو میشناسه . یادت باشه من و گربه سیاه رو بهش معرفی نکنی . البته گربه سیاه رو که فکر نکنم اصلا ببینه . اون که این مدرسه درس نمی خونه .

و سرش رو تکان داد و خانم بوسیه درسشو شروع کرد .

دوست داشتم ببینم چرا ساشا اومده اینجا ولی درسم واجب تر بود .

-: مرینت !!!!! از چند هفته دیگه امتحانای نهایی شروع میشه چی کار کنیم؟

مرینت : تو که جادو داری کارت راحته منو گربه سیاه باید یه فکری برای خودمون بکنیم .

همون موقع خانم بوسیه گفت : بچه ها فردا یه امتحان کتبی از فصل چهار داریم . لطفا خوب بخونید که نمرش روی امتحان اصلیتون تأثیر به  خصوصی داره . 






 






بهع !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!     بهتر از این نمیشد .  ما کار داریم خانم میگه امتحان کتبی . داشتم وسایلمو جمع می کردم که ساشا اومد کنارم . ببخشید !!!!! شما دختری رو به اسم شارل میشناسید ؟ می دونید کجا می تونم پیداش کنم؟

هنوز صورتمو ندیده بود . خخخخخخخخخخخخخخ . یه آشی برات بپزم ساشا خان تا دفعه آخرت باشه با من در می افتی . کسی دیگه تو کلاس نبود .

صدام رو تغییر دادم و گفتم : نه نمی شناسم ؟ کی هست .

با حالی که ازش معلوم بود ناراحته گفت : یعنی توی این کلاس نیست؟ من به خاطر اون اومدم توی این کلاس .

قلبم وایساد !!!!!!!!!!!!!! برای من اومده بود توی این کلاس؟

بهش گفتم : چطور ؟ نکنه ازش خوشتون می آد؟

شرم و خجالت توی صداش موج می زد : خب راستش آره .....یعنی نه .منظورم اینه که من دیروز ناراحتش کردم . می خواستم امروز براش جبران کنم ولی فکر نکنم دیگه پیداش کنم .  حالا که توی کلاسم نیست...

آخی دلم براش سوخت . به خاطر من اومد مدرسه و ثبت نام کرد . وایسا ببینم ؟ چی گفت گفت به من حس داره آره؟

نقشهای رو توی ذهنم برنامه ریزی کردم  کتابم رو در آوردم و همونجا نشستم که هم سرم پایین باشه ، هم مشغول کاری باشم . صدام رو صاف کردم و گفتم : معمولا به اونهایی کمک می کنم که عاشقن و می خوان به عشقشون برسن . اما شما رو نمی دونم . هر وقت با احساستون کنار اومدین بیاین تا بهتون کمک کنم .

صداش نیومد . کمی صبر کردم . لابد رفته . جرأت نداشتم رو مو برگردونم . می ترسیدم بفهمه من کیم .

صداش اومد : آره دوسش دارم . هر کاری می کنم تا بفهمه حس من بهش خاصه .

دیگه رو ابرا بودم . من تا حالا نه دوست پسر داشتم نه پسری تو زندگیم بوده که بخوام داشته باشم .

ساشا : ولی اون یکی دیگه رو دوست داره .

-: اون کیه ؟

ساشا : انگار دیگه تو حال خودش نبود : گربه سیاه .

یهو قهقهم بلند شد . چنان می خندیدم که گفتم الان ریه هام میره تو معدم . سرم رو که گرفتم بالا چهرمو دید صدامو عادی کردم و گفتم : وای خدا ساشا خیلی خنده دار بود . آخه احمق جون کی گفته من به گربه سیاه علاقه دارم ؟ اون دوست منه . فکر می کنی با وجود لیدی باگ که دوست دخترشه من میام به گربه سیاه بگم دوست دارم بیا با من دوست شو ؟

و همچنان می خندیدم . نگاش کردم . داشت چشماش و روی تک تک اجزای چهرم تکون می داد . انگار که حرفای من نشنیده باشه گفت : چه قدر تغییر کردی شارل !!!!! خیلی تغییر کردی ندیدمت

با شک و چشمای ریز بهش نگاه کردم : ببینم تو گفتی که به من علاقه داری؟

ساشا خودشو به اون راه زد : نه من کی گفتم دوست دارم؟

من هم از آخرین برگ برنده استفاده کردم : خوبه پس خیالم راحت شد . آخه می دونی امشب با دوست پسرم قرار دارم گفتم حرف و حدیثی پشتم نباشه . آخه خودش گفت امشب می خواد بهم پیشنهاد بده .

به وضوح گچ شدن رنگ پوستشو دیدم : شارل تو چی گفتی ؟ تو دوست پسر داری ؟ من غلط کردم . آره من دوست دارم . من بهت علاقه دارم . من....

روی زمین زانو زد : نه نه تو نباید با کسی دوست بشی .

پوکیدم از خنده . دیگه تعادل روانی نداشتم : آخه ساشای بی ریخت . تو که حرفتو زده بودی چرا پسش گرفتی که با سلاح دروغ ازت پسشون بگیرم .

ساشا کمی فکر کرد : دروغ گفتی امروز قرار داری ؟

دیگه کنترل نکردم ، از خنده ریسه می رفتم . نفس کم آورده بودم . خدایی رفتارش مث این آدمایی بود که عزیز ترین کسشون رو ازشون گرفتن . روی زمین کلاس ولو شدم . ساشا کنارم بود : ببینم شارل منو می پذیری ؟

دیگه خندم قطع شد . رسما داشت بهم پیشنهاد دوستی میداد .

بلند شدم و با شیطنت گفتم : باید فکر کنم .

دیگه موندن رو جایز ندونستم . وسایلم رو با جادو جمع و جور کردم و راه افتادم سمت اتاق دخترا.

مرینت منتظرم بود : کجا بودی بیا استاد پیام داده که امروز آموزش ساشا تموم میشه . باید کارمون رو شروع کنیم .

با یاد آوری ساشا لبخندی به پهنای صورت افتاد روی دهنم .

مرینت با گیجی نگاهم می کرد :  چرا اینجوری می کنی؟

ماجرا رو براش تعریف کردم . مرینت از حرفام دیگه رو پاش بند نبود . انقدر خندیده بود که قرمز شده بود .

یهو خندشو جمع کرد و خیلی خانمانه کنارم نشست . .ا!!!!! این چرا اینجوری کرد ؟ جن دیده؟

 رد نگاهشو که گرفتم و به آدرین رسیدم . بعله خانم عشق قدیمیشو دیده .

آدرین سلامی گرم به مرینت کرد : سلام مرینت . ببینم این دانش آموز جدیده رو ندیدی ؟

با ساشا بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مرینت : نمیدونم . شارل میگه آخرین بار توی کلاس دیدتش .

و آدرین رفت .

مرینت پوفی کرد و رو به من گفت : ببینم تو حالا می خوای چی جواب ساشا رو بدی ؟

خیلی خانمانه و با وقار سرفه کردم تا صدام صاف بشه : به نظرم پسر خوبی می آد . منو دوست داره و منم به خاطر روابط کاری اونو هر روز میبینم . اگه بهش نه بگم ممکنه آکومایی بشه یا توی روابط کاری سرد بشه و تعادل فکری نداشته باشه . از اون طرفم ممکنه از عشقش حواسش به کار نباشه ولی من دوسش دارم و جوابم بهش مثبته .

مرینت غر زد : اوووووووووه . خوبه جوابت مثبته و انقدر کلاس می آی .

نگاهی به مرینت انداختم که تا حالا از این حرفا نزده بود . بعد هر دو زدیم زیر خنده . طوری که اطرافیانمون به سمتمون بر گشتن .

 

 

                                  (                                   دانای کل                                  )

-: خب این آخرین تمرین توا جواهر ساز بزرگ . برای خودت معجزه گر بساز  .

ساشا کارش را شروع کرد . تاجی درست کرد که تنها از یه خط درست میشد ولی وقتی کوامی واردش میشد طرحی کثل تاج شارل ولی با یه حالت شیک و مردانه ایجاد می کرد .

تمام حاضرین اعم از کوامیی ها دور تا دور میز کار ساشا را گرفته بودند ولی شارل روی صندلی نشسته بود و با خونسردی به کار ساشا نگاه می کرد .

گاهی نگاهشان به هم گره می خورد ولی ساشا تمرکزش را از دست نمیداد . و این اخلاق ساشا باعث شد شارل در تصمیمش مصمم تر شود .

استاد : شارل !!!! شارل زود باش بیا کوامی رو به جواهر متصل کن .

شارل افکارش را پس زد و آماده انجام اتصال شد .

-: ساشا !!!!! لطفا ورد های مورد نظرتو بهم بگو .

ساشا : روکا ، عاج های تاج رو آماده کن .            روکا ، عاج های تاج رو بردار .

شارل وردش را شروع کرد : سی اُکالوم تی پُرکا    روکا ، عاج های تاج رو آماده کن .            سی اُکالوم تی پُرکا    روکا ، عاج های تاج رو بردار .

روکا وارد تاج شد و همه تاج مردانه و زیبایی رو مشاهده کردند .     

استاد : منو سربلند کردی پسرم . کارت عالی بود . آماده شو تا قدرتم رو  بهت واگذار کنم .

مراسم واگذاری قدرت تمام شده بود و استاد ار بین ما رفته بود . استتار آن خانه هم تا فردا دوام می آورد و ساشا خانه نداشت .

شارل نگران ساشا بود . کسی را جز دوستان ابر قهرمانش نداشت . شارل به همه چیز فکر کرد : (( خب پیش آدرین نمی تونم بزارمش . باباش ناراحتش می کنه .  . مرینت اینا هم جاشو ندارم . فقط میمونه خونه ما که باید بابام رو راضی کنم به عنوان یه فرد خیلی خوب قبولش کنه .

شارل : همه توجه کنین لطفا !!!!! کسی به این فکر کرده که ساشا از این به بعد کجا زندگی کنه؟

یکهو نگاه همه نگران شد .

کفشدوزک : نه !!!!!!!!! حالا چی کار کنیم ؟ خونه ما طوری نیست که به بابان بگم اونو پیش ما نگه داره . خدا میدونه بابام به چه چیزایی فکر می کنه .

شارل به یاد جریان پدر مرینت افتاد که به دوست پسر مرینت فکر می کرد .

کت نوار : پدر منم این روزا اصلا نمیشه باهاش حرف زد . نمیدونم چش شده .

شارل دست به کار شد : با خودم می برمش .

رو به ساشا کرد : ببین ساشا می دونم ممکنه خوشت نیاد یه جا خدمت کار باشی ولی همه تلاشمو می کنم بهترین چیزا رو در اختیارت قرار بدم .

ساشا دستانش را روی شانه های شارل نهاد : هر چیزی باشه من راضیم . لبانش را به گوش شارل نزدیگ کرد : البته اگه پیش بهترین دوستم باشه .

و دوباره رو به رویش قرار گرفت : البته من به یتیم بودن عادت کردم . یادت رفته هقت سال توی یتیم خونه بزرگ شدم ؟

و خنده ای اطمینان بخش زد . 





امیدوارم مورد قبولتون واقع شده باشه و منو بابت تأخیر یک روزه ببخشید . نظر بدید و قسمت های قشنگش رو برای من بگید . 

بای بای تا بعد 

نظرات 6 + ارسال نظر
نگین حبیبی چهارشنبه 14 مهر 1400 ساعت 21:14

فقط سه روز خندیدم مردم از خنده شارل خودمه

عالی بود آفرین

ممنون

ترلان شنبه 25 مرداد 1399 ساعت 15:35

آخ خدا پوکیدم از خنده نگا چجوری پسر مردم رو ضایع کرد

دیگه دیگه

ترانه پنج‌شنبه 19 تیر 1399 ساعت 23:30

خیلی عالی بود تو رو خدا زودتر بعدی رو بده راستی منم میخوام تو این وبلاگ نویسنده شم به کجا باید بگم نویسندگی هم بلدم نو وب کیتی نویر نویسنده ام

وانیا: خب عزیزم باید آدرس ایمیلتو بدی تا نویسنده بشی
زهرا : ببین عزیزم . نویسندگی دنگ و فنگ زیاد داره . اولش خوشه ولی بعدش مشکلاتش نمایان میشه .
وانیا: خب... آره
راستی زهرا اگه مشکلی هست بگو حلش کنم
قربوتن برم مشکلات منظورم مصرف اینترنت ، نبود وقت ، کم کاری و... هست عزیزم

هستی پنج‌شنبه 19 تیر 1399 ساعت 21:16

حالا شد این دوتا رابطه دار شدن

شرمنده عشقم در اشتباهی

Ladybug پنج‌شنبه 19 تیر 1399 ساعت 21:15

مرسی عالی بود ممنون

خواهش بابت تأخیر هم عذر می خوام .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد