Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

رمان یک ابر کپی کار پارت 22(z)

 بدون معطلی پارت 22 برو بخونش



ساشا : فکر کنی ؟ یعنی انقدر از من بدت میاد که برای یه امر به این مهمی منو اذیت می کنی ؟

شارل با تعجبی که از رفتار ساشا نشأت می گرفت به او خیره شد : چی داری می گی ؟ فکر کردی ساخت یه کوامی انقدر راحته که دست کنم تو جیبم و بگم بیا اینم کوامیت؟ چرا فکر می کنی من به خاطر اینکه ازت بدم میاد دارم می گم باید فکر کنم؟ من از تو بدم نمیاد که ؟ تو چرا انقدر حساسیت نشون میدی ساشا؟

ساشا از حرفش پشیمان شد : ببخشید من باید تنها باشم .

شارل با عصبانیت غرید : نمیشه با این ناراحتیت تنها باشی . آکومایی می شی بد بختمون می کنی .

نفس عمیقی کشید تا آرام شود .

با لبخند رو به کت نواری و لیدی باگی کرد که با تعجب به دعوای آن دو نگاه می کردند و از ترس جنگ جادوییشان دست همدیگر را گرفته بودند . 





 





شارل : خب فکر کنم باید شما ها رو بیرون کنم . این کار تمرکز زیادی می خواد .

کت که به تغییر شارل آن هم به این سرعت شک داشت گفت : مطمئنی ما بریم بلایی سر این رفیقمون نمیاری؟

شارل کمی فکر کرد : نه هیچ مشکلی نیست دوست من . با خیال راحت برین سر قرارتون .

زوج ابر قهرمان به سرعت خارج شدند و ساشا هم به طبعیت از انها می خواست خارج شود که شارل او را متوفق کرد : ساشا من می خوام برات کوامی بسازم تو می خوای بری؟

ساشا با سری پایین به سمت صندلی ها رفت و نشست .

شارل به نگاهی از روی بی خیالی وردش را شروع کرد .

ساشا حضور افراد بسیاری را در اطرافش حس می کرد ولی کسی را نمی دید .

شارل بدون نگاه کردن به ساشا گفت : دنبال کسی نگرد به خاطر جادوت روح های سرگردان حیوانات احظار شده رو حس می کنی ولی نگران نباش آسیبی بهت نمی رسونن .

نوری دور تا دور اتاق چرخید و روی دستان چفت شده در هم شارل متمرکز شد .

: ساشا بیا جلو .

ساشا جلو دستان شارل ایستاد

-: دستاتو روی دستای من بزار . بعد از ورد باید دستاتو شل کنی تا من دستام رو  بردارم .

ساشا دستانش را به آرامی روی دستان شارل گذاشت . حسی عجیبی از اولین لمس پیدا کرد .

شارل هم فکر نمی کرد از این لمس چنین احساسی پیدا کند . حالشان دگرگون شده بود .

رو در رو  و دست در دست به نگاه یکدیگر خیره شده بودند ولی شارل سریعا به خودش آمد و دستانش را جدا کرد .

از در خارج می شد که گفت : باهاش حرف بزن و با خودت جورش کن . جواهر رو بعد از ساخت کوامی باید بسازی.

در ضمن !!

ساشا سرش را بالا آورد .

-:  من از تو بدم نمیاد ولی از کسی که زود قضاوت می کنه و باعث می شه بین خودشو دوستش ناراحتی پیش بیاد خیلی یه غم کوچیک به دل میگیرم .

و از اتاق خارج شد .

ساشا با خود فکر می کرد : اون منو دوست خودش می دونه ؟ از من ناراحته ولی ازم بدش نمیاد . باید از دلش در بیارم . من حالا یه دوست جدید دارم که .....

چرا خودمو گول بزنم؟ من به شارل حس عجیبی پیدا کردم . ناراحتیش ناراحتم می کنه . نمی خوام ازم چیزی به دل بگیره .

با تکان خوردن چیزی در دستش تازه به خودش آمد .

-: بزار بیام بیرون . من می خوام با این زندگی جدید آشنا بشم ولم کن . الان می خورمتا بزار بیام بیرون .

ساشا دستانش را باز کرد :  تو کوامی من هستی ؟ وای خدا چه پر ابهت . اسمت چیه؟

-: اسم من روکا ست و کوامی پادشاه هستم .

ساشا : از دیدنتون خوشحالم عالیجناب . من ساشا هستم . شما قراره به من در نجات دادن دنیا به من کمک کنید .

-: ولی تو منو توی دستات زندانی کردی . من خیلی از دستت ناراحت شدم .

ساشا: یعنی تو هم از دست من ناراحتی ؟

روکا با تعجب به پسری نگاه می کدر که با حرفش او را بسیار رنجانده بود .

ساشا روی صندلی افتاد:  اشکالی نداره من به تنها بودن عادت دارم . امروز یکی رو ناراحت کردم یکی دیگه هم روش .

روکا از کارش ناراحت شد : از تو ناراحت نیستم . از دستت ناراحتم که فقط بلده منو یه جا گیر بندازه . ببینم  خوراکی نداری بدی من بخورم ؟ گشنمه . شاید با خوراکی که دستت به من بده ازش دلگیر نباشم .

ساشا با کلافگی و بی حوصلگی لبش را به حالت بامزه ای در آورد : چی می خوری؟ غذای مورد علاقت چیه؟

روکا : من معمولا غذا های سلطنتی می خورم . از همونا هم دوست دارم . مثلا سوشی .

ولی هر چی بدی بهم می خورم .

 

 

 

 

 

فردای آن روز شارل با حالتی که خدمتکاران تا به حال در او ندیده بودند از خواب بیدار شد .

خدمتکار : خانم حالتون خوبه ؟ چرا اینجوری شدین؟

شارل : چه جوری شدم مگه ؟

و به سمت آینه رو شویی رفت ولی با دیدن خودش جیغی کشید که در کل اتاق ها پیچید .

به خودش نگاه کرد : مو های بلندش که تا زانویش می رسید در هم گره خورده و به طرز فجیهی جمع شده بودند . صورتش هم خیلی کدر شده بود . لباس خوابش که دیگر غیر قابل توصیف بود . خواست مو هایش را شانه بزند که یادش آمد با جادو به راحتی صاف می شود . پس کارش را شروع کرد و سر وضعش را درست کرد .

پدرش دیشب از سفر برگشته بود و امروز را می خواست استراحت کند . قبل از خواب می خواست دخترش را ببیند ولی جیغی که شارل کشید باعث شد پدر زود تر به اتاق تک یادگار همسرش برود ولی خدمتکار نذاشت : ببخشید آقا خوانم چیزیشون نیست . سر و وضعشون نا مرتب بود از خودشون وحشت کردن . خیلی نا جور شده بودن از من خواستم مواظب در باشم تا کارشون تموم شه . نمی خواس کسی ایشون رو توی اون حالت ببینه .

پدر با بی صبری و نگرانی منتظر دخترش بود . در باز شد ولی کسی را که میدید خیلی با دخترش فرق می کرد . موهایش دیگر باز دورش ریخته نشده بود (حالت همیشگیش) . آنها را خیلی زیبا دم اسبی کرده بود و قسمتی را هم گل مانند رویش مرتب کرده بود . طره ای از موهایش را هم روی پیشانی اش گذاشته بود .

پوستش روشن تر شده بود و چشمانش بزرگتر به نظر می آمد . این تغییرات روی براقی مردمک طلایی رنگش تاثیر گذاشته بود .

-: شارل !!!! عزیزم خوبی ؟ چرا جیغ کشیدی بابا رو نگران کردی ؟

و دخترش را بغل کرد .

شارل : خوبم بابایی . کی رسیدی ؟

 

 

 

 

 

از زبان شارل : وای خدا . دیشب انقدر فکرم مشغول بود که یادم رفت موهام رو جمع کنم که گره نخوره . همه فکرم پیش رفتار عجیب ساشا بود . نمی دونم چرا انقدر به رفتارای من توجه نشون میده .

کلی غلت زدم تا خوابم برد ولی نتیجش شد خرابی موهام . که اگه جادو نداشتم تا الان باید زیر دست آرایشگر کوتاه می شدن . چون گره هاش کور بودن .

دیدم یه دستی به صورتم بکشم هم بد نیست .  بابا که از شکل جدیدم خیلی خوشش اومده بود .

کولم رو برداشتم و به طرف ماشین رفتم . حالا که بابا برگشته امروز نمی تونم برم پیش استاد .  وارد کلاس که شدم همه نگاه افتاد به من . تعجب رو توی چشمای همه میدیدم . یعنی انقدر تغییر کردم؟

رفتم و پیش مرینت نشستم . خودش گفت امروز آلیا نمیاد سر کلاس .  مرینت  داشت به من نگاه می کرد ولی چشای آدرین رو روی خودم حس می کردم . تا منو دید برگشت .

شارل : چرا همه این طوری نگاه می کنن؟چیزی شده ؟ من فقط مدل موهام رو عوض کردم ها .

مرینت گفت :و......

سرم و انداختم پایین : خب یه کوچولو هم جادو به کار بردم و صورتمو سفید تر کردم . فکر نکنم خیلی جلب توجه کنه .

خانم بوسیه اومد سر کلاس : سلام بچه ها . امروز یه دانش آموز جدید داریم . تازه از نیویورک به اینجا اومده . امیدوارم  با هم راه بیاید و از هم چیزی به دل نگیرین . ساشا خودتو به بچه ها معرفی کن .

سرم هنوز پایین بود ولی باشنیدن اسمش از جا پریدم : جاااااااااااااااااانمممممممممممممم ؟؟؟؟؟؟ ساشا اومده توی مدرسه ما ؟ اونم توی کلاس ما ؟ چطوری ؟ ظرفیت کلاس ما که تکمیل بود ؟ ولی خانم بوسیه جوابمو داد .

متأسفانه لایلا به کلاس دیگه ای منتقل شد و به جاش ساشا به کلاس ما اومد .

ساشا : سلام من ساشا هستم .  اهل نیویورک هستم . تازگی هابه این شهر اومدم و می تونم همین رو در باره شهرتون بگم که.....اینجا فوق العادست .

دیگه از تعجب چشمام قد سیب زمینی شده بود .

رفت و آخر کلاس نشست . 

نظرات 1 + ارسال نظر
ترلان شنبه 25 مرداد 1399 ساعت 15:29

این پسره که انگار عقلش کمه (عاشق است دیگر)
چه افتضاحی به بار اومد . یکی اینا رو جمع کنه .
چه کوامی بامزه ای .
قسمت قیافه شارل هم که زبان زد.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد