Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

رمان یک ابر کپی کار پارت 19(z)

 باپارت آخریکه نوشتم اومدم . خدایی راست میگن داستان خوب باشه می خورنش ها !!!!!

پارت که تموم شد هیچ . نصف نظرات لیست هم مال رمان منه . 

راستی هستی جون بازدید کننده جدید ما هستن که نظرشون منو واقعا هیجان زده کرد . البته می دونم که اغراق کردن ولی کیف کردم و انرژی گرفتم . 

معطلتون نمی کنم . برید ادامه مطلب که یه قسمت جدید از زندگی این سه نوجوان قهرمان رو بخونید و از نزدیک  لمس کنید . 

            (با اجازه  صحنه های قشنگ قشنگم داره ) 



 

 





شارل : گرفتم چی میگی . خب راستش منم باید یه چیزی بهت بگم .

توی چشمای آدرین نگاه کرد : ازت یه قولی میخوام آدرین . اگه هر اتفاقی افتاد . هر اتفاقی . ازت می خوام قبولم داشته باشی . این دنیا خیلی بی رحمه ولی من هیچوقت شما رو تنها نمی زارم.

آدرین هم به سرنوشت مرینت دچار شد . او هم از حرف های شارل به فکر فرو رفت . آدرین را به حال خود گذاشت و به طرف لایلا رفت .

لایلا تنها روی یکی از صندلی های  حیاط مدرسه نشسته بود و فکر می کرد .

شارل : سلام لایلا . خوبی ؟

لایلا به این دختر مرموز نگاه کرد . حرف زدن او را با مرینت دیده بود . او فکر می کرد شارل از او و شرارت هایش خوشش آمده است .

لایلا : سلام شارل . آره امروز حالم خیلی بهتره . امروز یه اتفاقایی افتاده که منو به یه آدم دیگه تبدیل کرد .

شارل با هیجان ساختگی : یعنی شرور تر؟

لایلا سرخوش خندید : آره . و قراره یه همکارم داشته باشم .

شارل چشمانش را بست : شرارت رو در درونت حس می کنم . ببینم نکنه دستیار شرارت شدی؟

لایلا گفت با خنده گفت : دستیارش نه ! ولی خودش چرا .

شاید این اولین حرف راست لایلا در چند ساعت اخیر بود .

شارل در حالی که بلند میشد گفت : امیدوارم ارباب شرارت محبوبی بشی .

لایلا هم که فکر میکرد شارل سربه سرش می گذارد آن جا را ترک کرد تا به کتابخانه برود . سرش پایین بود و فکر می کرد . ناگهان به چیز سفتی برخورد کرد که باعث شد زمین بخورد . تا سرش را بالا آورد با پسری مواجه شد که بسیار شیک و آراسته بود . ولی تشابه بی نظیری با آدرین داشت .

فیلیکس : جلوتون رو نگاه کنید خانم جوان .

لایلا : معذرت می خوام ولی......می تونم اسمتون رو بدونم ؟

فیلیکس : فیلیکس هستم . شما؟

لایلا : لایلا راسی هستم . شما باید از فامیل های نزدیک دوست من آدرین آگرست باشید درسته ؟ از شما زیاد برای من گفته .

فیلیکس دروغ های لایلا را حس کرد . (چون معجزه گر داشت) : بهتره این دروغ ها رو به کسی بگید که باور کنه . من با آدم هایی که تا حالا دیدید فرق دارم . من شرارت بیشتری به خرج میدم.

لایلا یه جورایی از پسر خوشش آمد . نورو از کت لایلا بیرون آمد : چیز عجیبی درونش حس کردم .

همان موقع نگین لایلا و سنجاق فیلیکس علامت دادند . شارل که داشت آن ها را می پایید به بخش پرستاری  رفت و تغییر شکل داد . پرواز کنان به کلاس مرینت و آدرین رفت . زنگ آکوما را به صدا در آورد و وسط حیاط ایستاد .

وقی مرینت و آدرین داشتند خارج میشدند به آن ها علامت داد که سریعا تبدیل شوند .

ملکه روی پشت بام مدرسه با ابهت هر چه تمام تر خودنمایی میکرد . اما مردم او را نمی شناختند و فکر می کردند آکومایی است پس از او فرار می کردند .

کت و لیدی کنار او فرود آمدند : چی شده ؟ من که ابر شروری نمیبینم؟

ملکه حواسش به دور دست ها بود : ابر شرور نه ولی هیولای آموکی تا چند ثانیه دیگه به طرف ما حمله ور میشه .

تا ملکه دستش را به سمت برج ایفل گرفت ، هیولایی را در کنار برج پاریس مشاهده کردند . ادامه داد :  خوب گوش کنید . همونطور که قبلا هم بهتون گفتم هر اتفاقی که افتاد من پشت شمام ولی برای نجات زمین به خطر انداختمش . یه کم نقش بازی کنید تا آب ها از آسیاب بیفته .

با یک پرش به آسمان رفت و حرکتش را به طرف برج ایفل ادامه داد . زوج ابر قهرمان یک نگاه کردند ، شانه ای بالا انداختند و حرکت کردند .

ملکه به بالای برج ایفل رسیده بود . تا ابر شروران تازه وارد او را دیدند مشکوک او را نگاه کردند.

ملکه : آه قهرمانان من بالاخره کارتون رو شروع کردین ؟ من با افتخار در کنار شما خواهم بود . من ملکه کوامی ها هستم . می تونید من رو «آترِنا » صدا بزنید . امیدوارم کوامی هاتون انتخاب شدن شما از طرف من رو بهتون گفته باشن .

ابر شرور ها که تازه همدیگه رو دیده بودن نگاهی به هم انداختند و تعظیم کوتاهی کردند . همان لحظه کفشدوزک و گربه سیاه به جمع آنها ملحق شدند .

کت : امروز دیگه کارتون تمومه .

ولی با دیدن ابر شرور های نوجوان در کنار ملکه کوامی ها صد برابر بیشتر از بقیه جا خورد .

-: ملکه ! شما در کنار اونها چی کار میکنین .

ملکه خنده خبیثانه و شیطانی سر داد : ازم انتظار داری در کنار کسایی مبارزه کنم که برای به وجود اومدنشون جون مادرم فدا شده؟  من انتقام شیرینم رو با استفاده از دوستان جدیدم از شما میگیرم . من از الان به بعد آترِنا هستم .

و حاله ای جادویی به طرف آنها پرتاب کرد . هردو به پایین برج ایفل پرت شدند . کت با حرف های ملکه بسیار جا خورده بود . انقدر ذهنش مخدوش شده بود که حتی نمی توانست به موقعی فکر کند که ملکه این موضوع را برایشان توضیح داده بود .

آترِنا به سمت دوستان تازه اش برگشت : فکر کنم دیگه دلیل با شما بودنم رو نیاز نباشه توضیح بدم.

مایورا : قدرت تو خیلی زیاده ! چرا ازش برای نابودی اون دو تا استفاده نمی کنی ؟

ملکه در حالی که با تاجش ور می رفت گفت : خب من ترجیح میدم تلسم برنده شدن خوب ها و باختن شرور ها رو بشکنم . (صاف توی روشون نگاه کرد و گفت) می خوام شما رو ارتقائ بدم تا شما از اونها انتقام بگیرید .

کت و لیدی دو باره به بالای برج آمدند .

 آترِنا :شما برید من باید یه خورده حسابایی رو با اینا تصویه کنم .

ابر شروران ما هم که بسیار ساده لوح بودند رفتند .

آترِنا با خشم به سمت کت برگشت تا خواست او را دعوا کند میله کت به تاجش اثابت کرد و آن را انداخت .

آترِنا که به شارل تبدبل شده بود به کت گفت : معلوم هست داری چی کار می کنی؟مگه نگفتم عادی رفتار کنین . می دونی اگه اینا تازه کار نبودن تا الان تو آکومایی شده بودی .

کت دیگر تعدل روانی نداشت به سمت شارل حمله ور شد ولی شارل با جادو او را گرفت : گوش کن گربه سیاه . من به تو و لیدی باگ چی گفتم ؟ نگفتم هر اتفاقی افتاد من پشت شمام ؟ چرا این طوری می کنی؟برای برخورد اول لازم بود یه کارایی بکنم تا عادی تر جلوه بدین .

ولی تا رویش را به او کرد اشک های گربه سیاه را دید : پیشی داری گریه می کنی؟ من....

خواست اشک های کت را پاک کند ولی از خودش بدش آمد . او دست هایش را لایق تماس ببا این دوست فداکار نمی دانست .

کت را ول کرد . تاجش را برداشت و روی سرش گذاشت .

                                (یورا ، تاج منو آماده کن )

آترِنا : من همیشه با شمام نمایش من پیش اونها تا روز شکستشون ادامه داره . الان دیگه می دونید دلیل کارام چیه .

و پرواز کنان دور شد .

کت از رفتار خودش متعجب بود . او برای دوستی گریه می کرد که فکر می کرد تمام مدت از او متنفر بوده است .

کفشدوزک کنار او زانو زد : گربه سیاه ؟ خوبی ؟ پیشی ؟

کت با چشمانی خیس به او نگاه کرد : من اشتباه کردم یا اون ؟

لیدی با خجالت در چشمان معشوقه تازه اش نگاه کرد : تو اشتباه کردی اما نه به تنهایی . منم همین فکرو درباره شارل کردم ولی اون باهوش تر از ماست . ما اشتباه کردیم . باید از دلش در بیاریم .

روی زمین نشست و زانو هایش را بغل کرد :اون تو رو خیلی دوست داره پیشی . براش خیلی عزیزی . اینو از رفتاراش راحت میشه فهمید . گریتو که دید از خودش بدش اومد .

کت با تعجب سرش را بالا آورد : اون عاشق منه ؟

لیدی با خنده رویش را به کت برگرداند : نه پیشی خنگ . اون تو رو بهترین دوستش میدونه . یادته توی معبد داشتین برف بازی می کردین و من اومدم برای بازیگوشی دعواتون کنم؟

کت سرش را تکان داد .

-: اون تو رو با تمام وجود تو آغوشش گرفته بود . یادته بهت چی گفت : کارت عالی بود بهترین دوست من .

کت لبخندی زد : فکر کنم بدونم کجا پیداش کنیم .

 

استاد : کار درستی کردی ولی نباید تنهاشون میزاشتی . الان اگه فکر های اشتباه بکنن کی درستش می کنه؟

شارل چشمانش را بست : دارن میان .

کت در را باز کرد : شارل ! دوست من تو اینجایی .

شارل چشمانش را باز نکرد . صدای کت کمی گرفته بود . اثرات گریه در صدایش موج میزد . از خودش بدش آمد که چرا بهترین دوستش را به این حال و روز انداخته است . سرش را تا حد امکان پایین آورد .

کت چانه شارل را در دست گرفت : منو نگاه کن .

شارل : خواهش می کنم از من دور شو . طاقت دیدن اشکاتو ندارم .

کت : من که گذیه نمی کنم ! لرزش صدای من به خاطر شناخت دوست خوبی مثل توا

شارل دست کت را از چانه اش باز کرد و انگشت کوچکش را در انگشت کوچک خودش قفل کرد : یه بار دیگه بگو چی گفتی ؟

کت با خوشحالی انگشتش را سفت تر پیچید و گفت : من گربه سیاه قول می دهم که شارل مگنت ، ملکه کوامی ها را تا ابد بهترین دوست خود بدانم و هیچگاه اعتماد خود را نسبت به او از دست ندهم .

کفشدوزک آن یکی دست شارل را گرفت : من دختر کفشدوزکی قول می دهم که شارل مگنت ، ملکه کوامی ها را تا ابد بهترین دوست خود بدانم و هیچگاه اعتماد خود را نسبت به او از دست ندهم .

هر سه با خنده یکدیگر را در آغوش گرفتند .

کت : خب ملکه آترِنا نقشت چیه ؟

شارل با لبخندی شیطانی گقت : اینه

و کل نقشه را برای دوستانش تعریف کرد . 





ممنون از اینکه همراه من داستانم رو خوندید . نظر یادتون نره و بای بای 

نظرات 6 + ارسال نظر
سوده جون جمعه 24 اردیبهشت 1400 ساعت 18:14

من یک بلاگ پیدا کردم که توش چند قسمت از فصل چهار میراکلس رو داره ولی زیر نویسه می خوای برات اسمش هست
دانلود فصل چهار میراکلس لیدی باگ
رو بزنی برات می یاره
می شه کمیک بزاری لطفا

اگر پیدا مردم و وقتش رو داشتم حتما

ترلان شنبه 25 مرداد 1399 ساعت 15:16

چه دوستای صمیمی
وقتی خودمو جای شخصیت های داستان میزارم قند تو دلم آب میشه

ترانه جمعه 13 تیر 1399 ساعت 18:53

بعدی رو زودتر بده داستانتخیلی باحله خیلی دوسش دارم
ولی تو دیر به دیر میدی

عشقم دیر به دیر نمی دم . تا الان داشتم پارت می نوشتم . تو رو خدا فکر منم باشین . من برای پارت گذاشتن از قوانین خاص خودم استفاده می کنم .
صبر داشته باش تا ایدم کامل روی داستان پیاده بشه بعد براتون می زارمش .

Lady bug جمعه 13 تیر 1399 ساعت 09:34

منتظریم دیروز چیزی نذاشتی

گلم ماشالاه خوره پارت دارین . پارتام ته کشید . دارم روی ایده بعدیش کار می کنم . تموم که شد براتون می فرستمشون

Ladybug چهارشنبه 11 تیر 1399 ساعت 17:20

عالی بود ممنون
سریع پارت بعدی رو بنویس که منتظرم

فکر کنم چشمت توضیحاتمو ندیده نه؟
البته بهت حق میدم . داستانم خودمو هم مست می کنه .

هستی چهارشنبه 11 تیر 1399 ساعت 17:17

عالی عالی و جالب ممنون
من هستی ۱۲ ساله هستم

از اینکه می تونم نظراتتو بخونم واقعا خوشحالم عزیزم
(همون از دیدارت خوشحالمه ولی به روش اینترنتی)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد