Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

رمان یک ابر کپی کار(z)

پارت اول (یک ابر کپی کار)


صبح با کشیده شدن پرده بیدار شدم . هنوزم بابت حرفای دیشب بابا ناراحت بودم . چرا ! واقعا چرا من نمی خواستم روی پاهام


 بایستم؟ دکتر می گفت امکان خوب شدن دارم اما باید خودم اراده کنم . شین دوست صمیمیم اومده بود دیدنم . اون پرده ها رو 


کشید 


و گرنه خدمتکارم می دونه من خوشم نمیاد . شین کنارم روی تخت نشست و تکونم داد و صدام کرد : راشل ! راشل بیدار شو دیگه می خوام امروز برام راه بری .

روم رو ازش گرفتم و پهلو به پهلو شدم ولی پا هام بی جون همون وری موند .

شین : راشل عزیزم باشه حد اقل به احترام من که اومدم پیشت بیا با هم بریم یه چرخی بزنیم . باشه ؟ به خدمت کارت بگم بیاد آمادت کنه ؟

راست می گفت به خاطر من حتی حاضر شد باباشو راضی کنه که شهرشون رو از پاریس به یه جای خوش آب و هوا تر عوض کنن .پس قبول کردم با اینکه نگاه های مردم رو نمی تونستم تحمل کنم ولی برای عزیز ترین کسم بعد از بابام قبول کردم .

سرم رو چرخوندم و تکون دادم یعنی قبوله .شین رفت بیرون و خدمت کار اومد تو بعد از اینکه آماده شدم با کمک هر دو شون روی صندلی نشستم و به بیرون از اتاق رفتیم . به محض در اومدن با چهره مامانم توی راهرو مواجه شدم کسی که با من توی اون تصادف بود . اون مرد ولی من زنده موندم ؛ چه فایده من یه مرده متحرکم

        (گریه نکنین الان درستش می کنم)

توی پاساژ بودیم . یخم آب شده بود و داشتم با خدمتکار و شین شوخی می کردم . اونا متوجه یه مغازه شیک شدن . رفتن تو و طبق معمول برای اینکه مزاحم نشم بیرون ویلچرم رو پارک کردن . داشتم با تلفنم کار می کردم ولی نگاه های خیره مردم رو حس می کردم . همین طور مشغول شدم که دیدم چند تا پسر عصای یه پیر مرد رو توی دستگاه پرس گذاشتن و رفتن . پیر مرد خیلی قد کدتاه بود برای همین نتونست به کلید باز کننده گیره دست بزنه . سریع ترمز ویلچر رو آزاد آزاد کردم . به سمتش رفتم و بهش لبخند زدم خیلی بی جون جواب داد که خیلی دلم به حالش سوخت دلم می خواست هر طور شده کمکش کنم . اما من روی صندلی بودم و بهش نرسیدم . تصمیمم رو گرفتم . چند تا دستگیره اونجا بود . هرچه قدر که پا هام لاغر و بی جون بودن دستام رو برای اینجور مواقع حسابی قوی کرده بودم . دستگیره ها رو گرفتم و بلند شدم . پیر مرد که حسابی جاخرده بود فقط نظاره گر من بود . به کلید رسیدم و بازش کردم . عصای پیر مرد داشت می افتاد که سریع گرفتمش . عصا رو بهش دادم و خودمو آروم روی صندلی تنظیم کردم . پیر مرد با تعجب ، تحسین و تشکر نگاهم کرد و گفت : واوووو ! فکر نمی کردم انقدر دستای قدرتمندی داشته باشی !

من : درسته که پاهام حرکت ندارن ولی بی حس هم نیستن اگه تمرین کنم درست می شن ولی که چی بشه ؟

پیر مرد : هیچ اتفاقی بی هدف نیست . هدف زیاده. بستگی داره تو چی بخوای . تشکر کرد در هنگام رفتن اسم منو پرسید و رفت .

همون لحظه اون دو تا رو دیدم که داشتن به جای خالی من جلوی مغازه نگاه می کردن . بعد شین منو دید و به سمتم دوید . به خونه بر گشتیم . منو روی تخت گذاشتن و رفتن . ناهار رو بیرون خورده بودیم برای همین دراز کشیدم و دستامو زیر بالشتم کردم ؛ اما دستم به چیزی خورد . واااااا ! خودم یادمه که دیشب تبلتمو گذاشتم رو عسلی !!!!!!!!

دست کردم و اون چیز رو بیرون آوردم . یه جعبه به شکل هشت ضلعی . به یه طرح ماندانا که خیلی زیبا بود . اول نگاه کردم که کسی نباشه بعد خیلی آروم درش رو باز کردم .

(بله اون پیر مرد بهش معجزه آسا داده بود اون مرد هم نگهبان معجزه آسا بود در شهری به غیر از پاریس)

یه نور از توش بیرون اومد و به دورم چرخید و یه پروانه خیلی ناز کوچولو ازش اومد بیرون .

موجود : سلام اسم من پپیو هستش و کوامی تو ام . تو یه ابر قهرمانی و من کوامی تو بهت یه قدرتایی میدم که بتونی باهاش خیلی سریع قدرت ها رو کپی کنی . معجزه گر تو یه خال کوبی جادویی به شکل پروانه هستش که من داخل اون پنهان میشم و قدرت تو رو به وجود می آرم متوجه شدی یا نه ؟

من هم عین خل و چلا داشتم نگاش می کردم .

بعد از چند دقیقه دوزاریم افتاد گفتم : من یه ابر قهرمانم ؟ مثل دختر کفشدوزکی و گربه سیاه ؟ محجزه گر مثل ارباب شرارت ؟ واااااای چه باحال اما تو رو کسی نباید ببینه درسته ؟ من تو رو چه جوری قایم کنم ؟ من که نمی تونم ابر قهرمان باشم من پاهام مشکل دارن .

پپیو : مشکلی نیست . مگه نمی تونی خوب بشی ها ؟

من : چرا ولی .....

پپیون : دیگه حرف نباشه من و تو می تونیم یه ابر قهرمان باشیم فکر از تو ابر قدرت های فیزیکی با من باشه . این هم هدفت برای بلند شدن . دیگه چی می خوای ؟

من : صبر کن ببینم تو از کجا اینا رو می دونی ؟

پپیون : اینا رو فعلا نباید برات بگم هنوز زوده . ببین معجزه گر تو از همه خاص تره هیچکس در بارش چیزی نمی دونه فقط نگهبان اعظم می دونه . قدرت تو اونقدر زیاده که می تونه در عرض یکبار دیدن یه چیزی اون قدرت رو در اختیارت بزاره . حتی دختر کفشدوزکی هم نباید هویت تو رو بفهمه .

من : باشه باشه پپیون کوچوالو قایم شو تا من با خدمتکارم در میون بزارم که می خوام تمریناتمو شروع کنم . پپیون قایم شد و خدمتکارو صدا زدم .

دو ماه بعد

وای بالا خره تونستم بدون کمک بدوم خیلی حس خوبی داره . دو هفته دیگه مدارس شروع میشه و من به عنوان یه دانش آموز دبیرستانی به دبیرستان می رم . تازه قراره به پاریس بر گردیم .

من : پدر اجازه هست بیام ؟

پدر : بله عزیزم بیا ببینم تمرینات پیانوت تا کجا رسیده .

من : تموم شد پدر شما که رفته بودید مأموریت تموم شد .

پدرم هنوز نمی دونست که من می تونم راه برم . داشت با لپ تاپش کار می کرد .

پدر : خوبه اگه وقت کردم میام تا کارت رو ببینم .

رفتم رو به روش ایستادم .

پدر : خانم کارل کارتون درست نیست که جلوی من ایستادید .من به شم.....

سرش رو آورده بود بالا و با دیدن من قفل کرده بود که ایستادم . لبخند زدم و گفتم : میشه همین الان بیاید پدر من یه کلاس دیگه رو هم تموم کردما .

پدرم همونجا بلند شد و منو بغل کرد .

پدر : ای شیطون چرا به من نگفتی ؟ هان !!!!!!

همون روز پدر دستور داد تا اسباب وسایل رو بردارن تا به پاریس بر گردیم .

 

 

 

 

 

 

خب این از پارت اول امید وارم خوشتون اومده باشه 

پس تا بعد به من متصل بمونید .

نظرات 6 + ارسال نظر
عسل جمعه 24 اردیبهشت 1400 ساعت 14:36

اسم اون کسی ک صحبت میکردادرین بودیامرینت

اینا از زبون شخصیتی به اسم شارل هست

سارا دوشنبه 15 دی 1399 ساعت 19:46

فوق العاده عاااااااااالیییییییییی

ممنون

ترلان شنبه 25 مرداد 1399 ساعت 13:27

واااااای محشر بود . زهرا جون عاشق رمانت شدم ولی دختر بیچاره خیلی دلم براش سوخت

امیدوارم رمانم لیاقت عشقت رو داشته باشه

بانوی معجزه جمعه 23 خرداد 1399 ساعت 22:10

خیلیییییییییییی عالییییییییییییییییییییییییه ادامه یادت نره ها

حتما
ممنون از باز خورد

وانیا شنبه 10 خرداد 1399 ساعت 00:53

خیلی خوبه عزیزم مخصوصا موضوع جالب و متفاوتی داره

لیدی مون چهارشنبه 7 خرداد 1399 ساعت 21:43

خیلی عالی بود

ممنونم خوش حالم کردی که خوندیشون .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد