سلام دوستای میراکلسی !!!!! امروز پارت 24 رو براتون آوردم ! این پارت بیشتر جنبه کمّی داره !!! یعنی داخلش نسبت عشق کفشدوزک و گربه سیاه رو داخلش توضیح دادم و آماده سازی برای اتفاق وحشتناکی که قراره برای شارل و ساشا بیفته .
این پارت رو به هیچ وجه از دست ندید .
از زبان مرینت : دو روز از رفتن ساشا به خونه شارل اینا می گذشت . شارل حسابی با ساشا جور شده بود . به پدرش گفته بود ساشا رو به عنوان یه دوست هم سنش توی خونه بپذیره . حالا فقط خدا میدونه شارل با چه دوز و کلکی پدرشو پر کرده که به ساشا اعتماد صد در صد پیدا کرده . دیگه شارل همه جا با ساشا میره ولی شارل به ساشا گفته از دوست پسر و اینا بدش میاد و به هیچ وجه حاضر نیست این خواستشو بپذیره ولی باهاش دوست می مونه .
(امیدوارم متوجه قضیه باشید . . توی خارج از کشور اسلامی دوستی دختر و پسر یه رسمه نامزدیه . یعنی دیگه پسری نباید برای ازدواج دست روی اون دختر بزاره تا وقتی که دوست پسر داره برای همین نینو به خونه آلیا اینا دعوت بود تا خوانوادش اونو ببینن )
بگذریم .
رابطه من با گربه سیاه خیلی بهتر از قبل شده . درسته من خیلی بروز نمیدم تا به روابط کاریمون لطمه وارد نشه ولی واقعا حسش توی قلبم ریشه کرده . نمی دونم برای چی به وجود اومده شاید به خاطر اینکه تنهام یا شایدم............... واقعا خودشو دوست دارم . ولی خدایی خیلی باحال بود همه روی آدرین دست می زارن مثل : کلویی ، لایلا ، کاگامی ، ولی اون روز گربه سیاه بهش حسودی کرد . خخخخخخخخخخخخخخ
ولی از هرچی بگذرم از فدا کاری هاش نمی تونم بگذرم . من اون رو بهترین دوستم می دونم مثل رابطه ساشا و شارل .
سابین : دخترم یکی از همکلاسی هات اومده دنبالت .
وا!!!!!!!!!!!!!!! یعنی کی می تونه باشه؟
داشتم فکر می کردم که یهو پس گردنی خوردم . با چشای ور قلمبیده برگشتم عقب که یهو چشمای طلایی شارل درست رو به روی چشمام ظاهر شد . یه صدای عجیب از خودم در آوردم و از روی صندلی پرت شدپایین .
شارل همونجور که می خندید تیکی رو صدا میزد : تیکی ! تیکی بیا بیرون . منم ملکه کوامی ها
رفتم جلو دهنشو گرفتم : هییییییییییییسسسسسسسسسسس !!!!!!!!!!!! الان مامانم میاد سوال پیچم می کنه .
دستمو پس زد و تیکی رو توی دست گرفت : نترس مامامی و ددی گرام دارن کیک می پزن . توی نونوایی تونن . میگم مری جونم !!!! چند تا ماکارون و کیک بیسکوییت نون خلاصه هر چی دارین توی نونوایی تون می پزین بده می خوام ازتون یه عالمه خرید کنم .
تیکی : فقط برای خرید اومدی؟
شارل برایش کمی جادوی قوت ریخت : نخیر اومدم تیکی جونمو هم ببینم . تیکی هم سریع شروع به خوردن پودر های جادویی کرد .
با شارل رفتیم طبقه پایین . از هر چیزی که بابام می گفت یه بسته براش آماده کردیم .
همونطور که بابان حساب می کرد ازش پرسیدم : راستی شارل جون !!!! نگفتی چه خبره؟
شارل هیجان زده گفت : بابام از ساشا خیلی خوشش اومده گفت برین امشب کلی خوراکی بخرین تا با هم فیلم نگاه کنیم . خیلی عجیبه . بابام از موقعی که ساشا اومده یه طور عجیبی شده مدام ازش سوالای عجیب غریب می پرسه . یه حسی بهم میگه قرار اتفاقای باحالی بیفته .
باخوشحالی گفت : شابد باورت نشه ولی من دلشوره دارم !!!!!!!!!!!!
این چرا اینجوریه؟ با تمام عقلی که خدا بهم داده می تونم تشخیص بدم که شارل یه موجود عادی نیست . آخه کدوم آدمی وقتی دلشوره داره خوشحاله .
شارل : من !!!!
-: چی ؟
شارل : گفتی کی وقتی دلشوره داره خوشحاله منم جوابتو دادم . و یه لبخند گنده نشوند رو دهنش . جوری که دندونای ردیفو خوشگلش نمایان شد .
بابا : بفرمایید !!!!! اینم از سفارشاتون . امبدوارم از طعمشون هم راضی باشین .
شارل با شیرین زبونی گفت : بابای مرینت هر چی درست کنه خوشمزه میشه .
بابا : چطور
بشارل هم با طعنه زدن به من گفت : از خوش شانسیشه که دختر به این خوبی داره .
نامرد . داشت نا محسوس می گفت من دختر کفشدوزکیم .
بابا : خب خودت می تونی اینا رو ببری دیگه ؟
شارل با قلدری کیسه رو برداشت . اولش براش سنگین بود ولی بعد اوردش بالا .
اگه نمی دونستم جادو داره حتما مثل بابا تعجب می کردم .
بابا : ببینم دوستت مسلبقات وزنه برداری شرکت می کرده ؟
با حرف بابا خنده ای کردم و گفتم : نمی دونم فکر کنم
از زبان شارل :
چقدر سنگین بودن . خوبه جادو داشتم و گرنه تا بردنشون و دادنشون به بادیگارد خودمو ساشا باید صد بار می مردم و زنده می شدم .
ساشا توی ماشین نشسته بود و با دستاش سرشو پوشونده بود .
دستمو روی شونش گذاشتم : ساشا چیزی شده ؟
برگشت سمتم . خدایا چرا چشماش اینجوری شده ؟
-: حالت خوبه ؟ میخ وای زود تر بریم خونه . گردش باشه واسه بعد . هری !!!!!!!!
هری : بله خانم ؟
-: برو خونه . ساشا حالش خوب نیست .
راه افتادیم سمت خونه . ساشا حتی یه کلمه هم حرف نمیزد . می ترسیدم بهش نزدیک بشم و کلافش کنم . همیشه از اینکه طرفم از دستم ناراحت بشه بدم می اومد .
رفت توی اتاقش و لی وقتی داشتم از کنار اتاقش رد می شدم که برم دستم و گرفت : شارل بعدا حرف میزنیم . منو ببخش حالم خوب نیست .
لبخند اطمینان بخشی زدم و به سمت اتاقم رفتم تا برای امشب که قرار بود بیدار بمونم استراحت کافی داشته باشم .
ساشا : پاشو !!!!! خانم خانما پاشو کوچولو . می خوای کمکت کنم ؟
-: بزار بخوابم . مگه در قفل نبود؟ خیر سرت خوبه همون اول گفتم از قدرتات درست استفاده کن . برو بزار کپه مو بزارم .
ساشا خنده ای کرد : نه !!!!!!! مثل اینکه اون فیلم ایرانیه خیلی روت تأثیر کذاشته .
یهو دیدم رو هوام : ساشا منو بزار زمین همین الان !!!
فکر کنم اونقدر تحکم تو صدام بود که ولم کنه . ولی دیدم دارم سقوط می کنم .
لحضه آخر خودمو شناور کردم و با خشم به طرف ساشا برگشتم : مگه عقل تو کلت نیست ؟
یهو نیششو بست و سرشو انداخت پایین .
-: حالا نمی خواد ادای آدمای ناراحتو در بیاری که تو این مورد کاملا مثل خودمی .
سرشو بلند کرد : بابت بعد از ظهر متأسفم . راستش یه رؤیای واضح دیدم که گفتنش عواقب خوبی نداره . . ببخشید .
روی زمین فرود اومدم : تو آدم بشو نیستی نه؟ الا باید قیافتو اونجوری بکنی که من دلم به رحم بیا د ؟ بابا بخشیدمت که منو پرت کردی پایین . و به سمت سرویس بهداشتی اتاقم رفتم : تو هم برو برای امشب آماده شو . بابام بد جوری ازت خوشش اومده . برو بدرخش .
درو هم بستم و پشتمو بهش کردم .
دوست نداشتم و ندارم که اشتباهات کسی رو به روش بیارم . حتی وقتی خدمتکارا هم خرابکاری می کنن با مسخره بازی ذهنشونو منحرف می کنم . برای همینه همه کادر خدمتکارا تا منو میبینن شروع می کنن به خوشحالی و باهام راحتن .
امان از دست این خدمتکارای چموش .
موهامو دوگوشی بالا بستم روی فرق سرم (منظورم مدل باتر فلای گرله) . گیسشون کردم و با جادو همشو محکم کردم .
رفتم و خدمتکارا رو صدا کردم تا خوراکی ها رو بیارن .
وقتی همه چیز چیده شد ساشا هم اومد . داشت یه کوکی ور می داشت که زدم رو دستش و خودم یکی ورداشتم : خانما مقدمن .
خندید و یکی دیگه رو برداشت چشم گردوند : پدرتون کجان ؟
هون طور که لم می دادم به مبل گفتم : خدمتکارا گفتن تماس گرفته گفته ساعت ده میاد ولی با شناختی که من از وقت شناسی پدرم برای خونه اومدن دارم احتمالا چهلو پنج دقیقه تأخیر داره .
ساشا : بابا روانشناس !!!!!!!!!!
جوابشو ندادم . یه نگاه به خدمتکارا کردم : می تونید برید منو ساشا تنها فیلمو میبینیم دیگه ...
همه که رفتن یه نگاه به دورو بر انداختم و بعد با استفاده از جادو برای خودم کلی شیرینی و نون و اینا ریختم تو بشقاب و گذاشتم روی پام و شروع کردم به خوردن : ببین ساشا من امروز یه حس عجیبی بهم میگه قراره اتفاقای باحالی بیفته . امیدوارم آمادگی ضد حالای بابام رو داشته باشی . بابا همیشه یه چیزی بهت میگه که توی شک بزارتت . به خدا نمی دونم چه خبره ولی دلم میگه اتفاقای عجیبی تو راهه .
یهو از دهنم پرید : دوست داری داداش من باشی ؟ بابام بابای هردو تامون باشه؟ من حس عجیبی به تو دارم . می خوام بابام رو راضی کنم که تو هم عضوی از خانواده ما باشی . من همیشه حس خواهرانه خواصی به تو داشتم . از همون اول که دیدمت .
ساشا : خب منم یه همچین حسی رو نسبت به تو دارم . رؤیامم یه چیزی در همین مورد بود .
داشتیم حرف میزدیم که بابا از دور داد کشید : ساشا !!!!!!!! شارل . هر دوتاتون توی پذیرایی !!! حالا .
به نظرتون چه طور بود؟
فکر می کنید پدر شارل با ساشا و دخترش چی کار داره؟
منتظر جواباتون توی نظرات هستم .
بوس بای فعلا
افتزاه با اون اسم زاشتنت من رفتم دیدم یکمشو اومدم بگم افتزاه بود
اینم نظر خدمت شما:
ممنون از صداقت شما دوست عزیز


راستش درباره اسماشون خیلی فکر نکردم . فقط یه چیزی گذاشتم که بتونم ادامش بدم.
شما چه اسمایی رو پیشنهاد می کنی؟
آهان یادم رفت: افتضاح درسته نه چیزی که نوشتی.
درست بنویسش که نشونم بدی چقدر بد نوشتم
واقعا بعضی جاهاش خوش خندست .
بد جور قبول دارم
فقط بعدی رو بده
بی مزه