Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

رمان یک ابر کپی کار پارت 21(z)

با عرض پوزش . اومدم با پارت 21 داستانم . امیدوارم منو به خاطر وقت نشناسیم ببخشید . به محض اینکه اینترنتم وصل شد اومدم تا براتون پارت بزارت . صبور باشید و از این قسمت داستان نهایت لذت رو ببرید





استاد داشت پسر را بررسی می کرد . کت با زنگوله اش ور میرفت ، لیدی با تعجب به شارلی نگاه می کرد که با یورا، کومی اش بازی می کرد و کاملا بی توجه به موضوع اصلی یعنی پسر جوان بود .

رفتار شارل عجیب بود سابقه نداشت از موضوع اصلی بحث های جادویی فاصله بگیرد . اما فقط خود شارل دلیل بی توجهی های خودش را می دانست . او از به کسی خیره شدن بدش می امد .

استاد : خب من از انتخاب خودم راضی ام . کسی دوست داره این پسر رو متوجه اتفاقات اخیر بکنه با نه؟

شارل یورا را روی دستانش فرود اورد : فکر کنم اول از معرفی شروع کنیم بهتر باشه . (به خودش اشاره کرد) من شارل ملکه کوامی ها و طرف اول ساخت معجزه آسا ها هستم . (یورا را بالا آورد) این هم یورا ، کوامی ملکست . من با استفاده از یورا و این تاج به ملکه آترنا تبدیل می شم . 

 






اشاره ای به کت کرد یعنی تو شروع کن : من کت نوار هستم . اسم کوامیم پلگه . نیروی من نابوی و تخریبه .  من جز دو ابر قهرمان برترم .  امیدوارم دوستای خوبی بشیم و چشمکی زیبا حواله پسر جوان کرد .

کفشدوزک: من هم لیدی باگ هستم . من هم جز دو ابرقهرمان برترم . اسم کوامی من تیکیه و قدرتی که بهم میده ساختنه . من برای هر مشکلی یه راهی پیدا می کنم .

استاد : خب من همون کسی هستم که هر شب توی خواب بهت آموزش میدادم .

پسر : پس شما بودید که توی ناخود آگاه من صحبت می کردید و می گفتید چطوری قدرتم رو کنترل کنم !!!!

استاد : بله . خب این دختر که اول از همه خودش رو معرفی کرد همکار توا . تو یه مسئولیت بزرگ به گردن داری . باید دنیا رو از دست شرارت نجات بدی . ولی هر سه پشت تو هستند . من پس از واگذاری قدرتم به تو از این دنیای فانی خارج میشم . ولی تو و شارل می تونید از راهنمایی های من و ملکه سابق کمک بگیرید .  راهش رو خودتون باید پیدا کنید .

رو به سه ابر قهرمان متعجب کرد و گفت : آموزشات آخر  یک هفته طول میکشه . نیازی هم نداره که به معبد بره . این آموزشات قلق برای ساخت جواهرات جادوییه .

کت : ببینم خوتو معرفی نکردی ولی بعد از زدن این حرف جلوی دهانش را گرفت . او به خواست خودش این حرف را نزده بود .

ملکه با شیطنت گفت : کت حرف درستی زد . خودتو معرفی کن .

این بار کفشدوزک تکلمش غیر عمد شد : آره شارل راست میگه . و جلوی دهانش را گرفت .

پسر : من ساشا هستم . از خانواده ثروتمندی بودم ولی توی خوانواده ما جنگ بسیاری سر ثروت ، وارث و این چیزا بود . پدرم منو به یه یتیم خونه برد . من 10 سال سن داشتم ولی پدرم رو درک می کردم . همون روز های اول توی یتیم خونه قدرتم فوران پیدا کرد . کم کم با کمک مرد ناشناس نا خودآگاهم (به استاد نگاه کرد) بهش غلبه کردم . کسی زیاد پیشم نمی اومد . به خاطر اون یک سال اتاقی جدا برام درست کرده بودن که دیواراش رو به کمک یه جادوگر عایق جادو شده بود .

از بچگی به نقره و جواهرات علاقه داشتم و جواهر سازی رو دوست داشتم . پشت یتیم خونه باغی بود که کامل برای من بود .صاحب یتیم خونه دوست صمیمی پدرم بود و همیشه توی هر کاری کمکش می کرد . اون دوست همیشه به من مواد اولیه کارم رو می رسوند . جادوم باعث می شد کسی سمتم نیاد و از چیزایی که در اختیار دارم بویی نبره . دیگه جواهر ساز ماهری شده بودم . البته از نظر خودم . هر شب هم تحت آموزش استاد ، جواهر سازیم پیشرفت می کرد . البته با جادو و کارم هیچ خطری برام نداشت .

هفت سال از اون موقع می گذشت . داشتم جواهر می ساختم که ندای ناخودآگاهم کلماتی رو استفاده می کرد که من نمی شناختم ولی اصرار داشت که تکرار کنم .

(خندة یهویی زد) بعدش بیهوش شدم . وقتی به هوش اومدم شما رو دیدم .

در ذهنش با خود حرف میزد : به هوش اومدم و دختری رو دیدم که چشماش همون لحظه اول منو جادو کرد . چشماش مثل منه ولی دخترونه و رنگ قرمز . من چم شده؟

شارل : خب شما دو تا فکر کنم آموزشتون هر چه زود تر شروع بشه بهتره . (با استاد و ساشا بود)

به سمت کت و لیدی برگشت : ببینم شما مگه چند دیقه قبل از اینکه بیاید سراغ من و ابر شرورا نگفتین که قرارتون برای ساعت هفت برین آماده شین دیگه .

کفشدوزک لپ هایش به رنگ لباس ابر قهرمانیش شده بود .

کت : تو از کجا می دونی ما قرار می زاریم ؟

شارل چشمانش را گشاد کرد و رو به روی کت خم شد : فکر کردی الکی به من می گن ملکه کوامی ها ؟

صاف ایستاد و معلق شد . کمی متمایل شد(منظور این شکله: موقعی که می خوابید به کمر چه طوریه؟ حالا اون حالت ولی به سمت افقی نیست . بین افقی و عمودی به این شکل     /    ) دستانش را زیر سرش نهاد . چشمانش را بست و گفت : کلاغام خبر رسوندن پیشی عاشق پیشه من . حالا هم برو آماده شو که دیرت شده . یادت نره زنگولتو درست تمیز کنی که خوب صدا بده .

ساشا با چشمانی که از حدقه در آمده بود به حالات و رفتار های شارل نگاه می کرد .

ساشا : تو هم جادو داری ؟

ملکه که حضور ساشا را به کلی فراموش کرده بود . اصلا حواسش نبود که جلو او خود دار باشد و خانمانه رفتار کند . به یکباره دستپاچه شد . تمرکزش را از دست داد و جادویش از کار افتاد . داشت با سر روی زمین می افتاد . چشمانش را بست و آماده ضربه مهلکی به بدنش شد ولی با کمال تعجب خود را بین زمین و هوا معلق یافت . به ساشا نگاه کرد که با جادوی خودش او را گفته بود .

شارل خیلی عصبی شد . دوست نداشت کسی او را کمک کند . پس رشته جادوی ساشا را قطع کرد و روی زمین فرود امد : ببخشید ولی حاظر بودم بخورم زمین تا این که کسی بهم کمک کنه و از اتاق استاد خارج شد . خودش هم نمی دانست چه اتفاقی افتاد ولی دوست نداشت ساشا فکر کند او دست و پا چلفتی است یا از پس خودش بر نمی آید و همیشه کسی باید او را نجات دهد . از وقتی پاهایش توانشان را به دست آورده بودند کسی جرأت نداشت بگوید : خانم کمک نمی خواید؟

اگر این را می کفتند دیگر نمی توانستند در بخشی کار کنند که شارل از آنجا رد می شود . شارل دختر مغروری بود و از ضعیف بودن بدش می آمد . از اول اینگونه نبود . ترحم و تمسخری که در زمان ویلچر نشینی اش به او داده می شد او را به این شکل ساخته بود .

ساشا اما از برخورد شارل بی نهایت ناراحت شد . او دوست نداشت شارل با او برخورد تیزی داشته باشد . جادویی که برای نجات او به کار برده بود جدید بود و به طور غیر عمد به کمک شارل رفته بود . می توان گفت قدرتش در حال نمایان شدن بود .  قدرتش کم کم داشت ظاهر می شد .

 

سه روز از  شروع آموزشات می گذشت سه ابر قهرمان هر روز به خانه استاد می رفتند تا با ساشا تمرین کنند و کم کم جریانات را برای او تعریف کنند .

امروز قرار بود جریان وقتی تعریف شود که  شارل ، ابرشروران تازه کار را به خود نزدیک  می کرد.

 

 

 

ساشا : خب جریان رو تا اونجا گفتین که شارل معجزه گر ها رو از ابر شرورای قبلی کش رفت و به دو تا آدم جدید داد . از روز بعد شروع کنین .

کت و شارل سرشان پایین بود . به یاد آوردن آن خاطره تلخ برای آن دو دوست صمیمی خیلی ناراحت کننده بود .

کفشدوزک که رفتار آنها را دید خودش شروع به تعریف کردن کرد: اون روز شارل به هردوی ما گفت که هر اتفاقی افتاد من پشت شمام و و شما رو تا آخر پشتیبانی می کنم . حدود یک ساعت بعد ابر شرور ها  احساسات منفی رو  پیدا کرده و ازش استفاده کردن .  ملکه به ما گفت که یه اتفاقاتی می افته ولی ما به حرفش گوش نکردیم . حساب سنتی مانسترو که رسیدیم به بالای برج ایفل رفتیم تا حساب ابر شرور ها رو برسیم ولی بادیدن دو تا کوچولوش که همسن ما بودن حسابی جا خوردیم . مهم تر از همه این که ملکه کنار اوها ایستاده بود و باهاشون همکاری می کرد . کت خیلی جا خورد بیشتر از من . چون بین اون و شارل یه رابطه دوستانه بسیار صمیمی وجود داره .

ساشا کمی جاخورد و ناراحت شد . او دوست داشت رفتار شارل با او مثل رفتارش با کت نوار باشد. سرش را پایین انداخت : خب!!!!!

کفشدوزک تغییر حالت ساشا را دید ولی اهمیت نداد : کت خیلی ناراحت شد و به شارل حمله کرد ولی شارل براش توضیح داد و دعواش کرد . کت خیلی ناراحت شد و....

ادامه نداد . یاد آوری اشک های گربه سیاه . کسی که خیلی به او وابسته شده بود و نگاه کردن به او احساساتش را شعله ور می کرد برایش سخت بود .

شارل به حرف آمد : کت خیلی ناراحت شد . من خودم رو سرزنش می کردم که  دوستم رو ناراحت کردم . کت رو با (لبخندی زد و  به دختر کفشدوزکی نگاه کرد) معشوقش تنها گذاشتم تا باهاش حرف بزنه .

با یک دستش کله گربه سیاه را گرفت و با دست دیگرش چند ضربه به آن وارد کرد : این مغز کار نمی کرد ولی عشقش خیلی عاقل بود . (کت را آزاد کرد و او هم با اخم و شرم سرش را می مالید) اومدم پیش استاد . استاد داشت ملامتم می کرد که چرا تنهاشون گذاشتم تا افکار اشتباه باعث شرور شدونشون بشه ولی من می دونستم کفشدوزک از پس گربه سیاه بر می آد برای همین با اطمینان پیش استاد رفته بودم . همون موقع بود که اومدن داخل و ازم عذر خواهی کردن . منم ازشون عذر خواهی کردم که برای کله های داغشون بیشتر توضیح ندادم ولی لازم بود .

ساشا با ناراحتی به شارل گفت : خیلی تو اون وضعیت اذیت شدی نه؟

هر سه با تعجب به ساشا نگاه کردند . ساشا تازه متوجه حرفش شد . سرفه کرد و گفت : شارل ؟ استاد از من خواست معجزه آسایی برای خودم بسازم میشه برام یه کوامی خلق کنی ؟

شارل با تفکر چانه اش را به دست گرفت : باید فکر کنم .





خب خب خب !!!!! چطور بود ؟ دوستش داشتین؟ به نظرتون کدوم قسمت داستان جذاب تر بود؟

منتظر نظرات ارزشمندتون هستم . 

تا پارت بعد بای بای 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
ترلان شنبه 25 مرداد 1399 ساعت 15:25

عجب داستانی .
از موقعی که داستان پسره رو شنیدم تو کفشم .
حقو به شارل می دم که نخواد پسره رو خیلی ببینه ولی این که دعواش کنه........

منتقد عزیزم...........

هستی چهارشنبه 18 تیر 1399 ساعت 19:12

بی نقص و عالی بود
منتظریم برای بعدی

Lady bug چهارشنبه 18 تیر 1399 ساعت 19:11

عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد