Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

رمان یک ابر کپی کار پارت 13(z)

خب                           اومدم که بخش  13 ام رمان رو در اختیارتون بزارم که خیلی هم جالبه

از این قسمت به بعد در چین اتفاق می افته که خیلی جالبه توجه

خوش بگذره  

  خلاصه داستان     : دختری به اسم شارل که معلول بوده بعد از کمک کردن  به نگهبان معجزه آساها که برای پیدا کردن ابر قهرمان اومده بود معجزه آسامیگیره به پاریس میره تا به دختر کفشدوزکی و گربه سیاه کمک کنه .

در این بین اتفاقات عجیب غریبی می افته و به خاطر حواسپرتی های زوج ابر قهرمان به هویتشون پی میبره . یکی دیگر از این اتفاقات این بود که یکی از معجزه ساز ها به نام استاد چنگ می فهمه که اون صلاحیت ملکه کوامی ها بودن رو داره اما برای آزاد شدن قدرتش باید یه چیز ارزشمند رو قربانی کنه و اون چیزی نبود جز معجزه گرش .

شارل بعد از کمی تعلل معجزه گرش رو فدا می کنه تا به قدرتی فرازمینی دست پیدا کنه و به کمک قدرتش ابر شرور ها رو شکست بده . شارل اونقدر با استعداد بود که آموزشات سی ساله رو در یک سال فرا می گیره و برای پایان آموزش و گرفتن تمام جادویی که باید داشته باشه و حقشه که داشته باشه باید به چین سفر کنه و به معبد معجزه آسا ها بره .

برای رفتن به این سفر که خودش و زوج ابر قهرمان هم باید برن همه چیز سر راهشون میشه . اول اینکه ابر شرور ها آزادانه پاریس رو به آتش میکشیدن . دوم اینکه پدر مادراشون نگرانشون می شدن . سوم اینکه خطر های سفر و محدودیت های معجزه گر هاشون ممکن بود اونها رو در طول سفر لو بده . و......

شارل مشکل ارباب شرارت رو حل میکنه . به این شکل که کوامی هاشون رو به وعده ارتقاء یک ماه توی یه بطری جادویی نگه می داره و بهشون می گه اگه توی یه ماه آینده از بطری درشون بیارید ارتقاء پیدا نمی کنن و شاید هیچوقت هم ارتقاء پیدا نکنن .

استاد هم مشکل نبودشون رو با جادویه دو قلو حل میکنه . از اون ها یه قل می سازه که توی یه ماه آینده جای اونها رو پر کنن .

شارل یا بهتره بگم ملکه کوامی ها برای اینکه محدودیت زمانی ابر قهرمان ها ، در طول سفر هویتشون رو لو نده کوامی هاشون رو با یه روش سریع تر ارتقاء میده . در واقع از جادوی اصلیش برای این کار استفاده می کنه . خلاصه همه مشکلات رفع میشه و میریم ادامه داستان از زبن راوی شاهد باشید .

دختر کفشدوزکی برای باز کردن دریچه به چین از میراکلس اسب استفاده کرد و در چین ظاهر شدند  .

(قابل توجه بعضیا : می دونم که می خواید بگید چطوری زبان چینی رو حرف میزنن اونجا ولی من راه دیگه ای پیدا نکردم . آدرین چینی صحبت می کنه ولی چارهای نیست شما این مشکل داستان رو به دل نگیرید)

آنها در بازار قدیمی شهر خودشان را پیدا کردند . وقتی مردم متوجه حضور ابرقهرمانان پاریس در شهرشان شدند به سمتشان رفتند تا آنها را با آنها حرف بزنند . بعد از زمان بسیار از مردم هم پرسیدند که  کجا می توانند معبد قدیمی معجزه گر ها را پیدا کنند . اما هیچ کس نمی دانست .

ملکه به خاطر جادویش در هوا معلق بود و نگاه همه روی او بود و نمی توانست تمرکز کند برای همین روی زمین فرود آمد دست ابر قهرمان ها را کشید و در جایی نشست و آن دو روبه رویش بودند .

ملکه:این ها همه جوونن از کجا باید بدونن در صد سال پیش چه اتفاقی افتاده ؟

ناگهان سرش را بالا آورد و گفت: باید از قدیمی های این شهر بپرسیم . اون ها حتما یه چیزایی شنیدن .

همه به سمت قدیمی ترین و زوار در رفته ترین مغازه آن جا رفتند . از شانس خوبشان پیر مردی در ان جا کار می کرد .

لیدی : ببخشید آقا ! شما مسن ترین فرد این شهر رو میشناسید؟

مرد مسن چشمانش را ریز کرد و با شک گفت : برای چی دنبال یه مرد پیر می گردین؟

ملکه با آرامش و مهربانی هر چه تمام تر گفت : راستش ما به دنبال معبد معجزه آسا می گردیم . برای اتمام آموزش های این دو ابر قهرمان و من باید به اونجا بریم تا استاد اعظم به کار ما رسیدگی بکنه .  اما اول باید کسی رو پیدا کنیم که در بیش از صد سال پیش زندگی می کرده . ملکه حالت متفکرانه ای به خود گرفت : اما کی؟

کت با شوخ طبعی گفت : فکر کنم باید دنبال کسی بگردیم که یه گوشه افتاده و نزدیک به مرگشه

مرد مسن گفت : با این که شک دارم شما جوونا با لباسای زشتو عجیب ابر قهرمان باشید ولی اونی که دنبالشید یه کاغذ به من داد . فکر کنم می دونست چند نفر میان برای دیدنش .

کاغذی را به کت داد و گفت : کمتر مزه بریز . شاید اون مثل من مراعاتتو نکرد و یه بلایی سرت آورد . (رو به ملکه کرد) وقتی رفتید بگید از طرف موشان اومدین تا راهتون بدن

ملکه و لیدی به هم نگاه کردند و یکهو به سمت کت برگشتند و گفتند : مراقب رفتارت باش گربه شیطون .

و با اخم به کاغذ نگاه کردند . ملکه : از کجا آدرس رو پیدا کنیم ما که این شهرو نمیشناسیم.

کت گفت : ولی موقعیت مکانی تلفن یه ابر قهرمان هیچوقت اشتباه نمی کنه . بانوی من آدرسو بخون تا من وارد کنم .

وقتی آدرس را پیدا کردند همگی با هم به پیاده روی پرداختند . بعد از سی دقیقه پیاده روی به یک خانه بسیار اصیل چینی رسیدند . به هیچ عنوان اثر پوسیدگی دیده نمی شد . خانه بسیار شیک بود که معلوم میشد فرد بسیار ثروتمندی است . کت خواست وارد شود که بلا فاصلهلیدی او را عقب کشید : ببین پیشی خواهشا مثل یه آقای متمدن و متشخص رفتار کن که دل همه برات ضعف بره . زیر لب گفت: هرچند نمی خوام نگاه کسی روت باشه  (و دوباره صدایش را عادی کرد) ولی برای اینکه اون فرد برای انتقام از تو چوب لای چرخمون نزاره باید مودب باشیم و هر کاری می خواد انجام بدیم .

کت در دل با خود فکر کرد . چرا باید کار تیمش را خراب کند؟ نباید باعث تزلزل تیم و نرسیدن به هدفشان شود. پس با متانت کامل سر بلند کرد .

کت: بله دختر کفشدوزکی . تو درست میگی . من نباید کارو خراب کنم .

لیدی که خیالش راحت شده بود سری تکان داد و رو به در کرد . کمی استرس داشت ولی آن را فرو خورد و در زد . صدایی از پشت در آمد : چی می خوای؟

لیدی دم و بازدمی انجام داد و گفت : سلام . از طرف موشان اومدیم .

مرد سکوت کرد ولی بعد هوار کشید: آقا !!!!آقا مهمونای ویژه داریم!!! مهمونای ویژه داریم!

یکهو صدایی آمد که به نظر خیلی جوان می زد: تو مطمئنی؟

خدمتکار: بله آقا گفت موشان خودم ....

مرد جوان نزاشت او حرف بزند و به سمت در آمد و آن را باز کرد با خوشحالی به هر سه نگاه کرد : سلام خوش آمدید . من سومات سان هستم . شما هم باید (تک به تک به هر کدام اشاره کرد) گربه سیاه ، دختر کفشدوزکی (وقتی به ملکه کوامی ها رسید)ولی شما رو نمیشناسم؟

شما دو نفر لطفا با من بیاید ولی شما خانم نمیتونید وارد شید .

سومات سان ابر قهرمان ها را داخل کشید و در را بست .

ملکه کوامی ها چند ثانیه در بهت حرفی بود که آن مرد با بی پروایی به او گفته بود . خیلی خشمگین شده بود . حالا که ارباب شرارتی وجود نداشت می توانست با خیال راحت احساساتش را بروز دهد . از بهت که خارج شد با خود گفت: منو نمیشناسی هان؟ الان یه کاری میکنم که تا عمر داری تو خوابت هم منو به یاد بیاری.

خود را در هوامعلق کرد و از بالای در گذشت . از در که گذشت فاصله اش را با زمین کم کرد ولی فرود نیامد . حالا او پشت به مرد بود که دستانش را روی شانه های زوج ابر قهرمان گذاشته بود .

از جادویش استفاده کرد و او را بلند کرد(فیلم شکارچیان ترول رو دیدید ؟ توی فصل سوم مورگانا جادوگر بدجنس فیلم بود . جادوی شارل همچین سبکی داره . اگه می خواید بدونید چه شکلیه توی گوگل سرچ کنید : شکارچیان ترول فصل سه قسمت آخر(بگذریم)) مرد که حسابی تعجب کرده و ترسیده بود و هنوز پشتش به ملکه بود داد کشید و کمک خواست .

ملکه کوامی ها خنده شیطانی کرد.مرد را برگرداند و گفت: مگه نگفتی منو نمیشناسی ؟ حالا می خوام خودمو معرفی کنم . ملکه کوامی ها وردی خواند که باعث شد تمام مرغ و خروس های آن خانه به فرمان او و به سمتش حرکت کنند . اما این برای ملکه کافی نبود . او پرنده های آسمان ، موش ها زنبور ها ، گربه ها و هر حیوانی که در آن نزدیکی بود را فراخواند . مرد را روی زمین رها کرد و با لحنی شیطانی گفت : میبینی؟ من ملکه کوامی های معجزه آسا ها هستم . حیوانات من تعظیم کنید به ملکه آینده تان .

حیوانات بزرگ سر خود را خم کردند و در همان حالت ایستادند و زنبور ها جمع شده و دسته ای این کار را انجام دادند . خدمه ، سومات ، ابر قهرمان ها و هرکسی که در آن خانه شاهد قدرت ملکه بود با تعجب او را نگاه می کرد . ملکه روبه سومات با مهربانی گفت: حالا می دونی من کی هستم یا باید حیوونای بیشتری رو خبر کنم؟

مرد که حسابی از قدرت ملکه ترسیده بود با لرزگفت : بله بانوی من . من از شما معذرت می خوام .

و تعظیم کرد و در همان حالت ماند . ملکه با حرکت دست حیوانات را دور کرد و از مرد خواست که بلند شود و بگوید با ما چه کار دارد.

مرد با ترس و لرز بلند شد و از هرسه خواست پشت یسر او بیایند .

کت در گوش ملکه کوامی ها که وسطشان راه می رفت گفت : ببینم تو این همه قدرت داشتی و رو نمی کردی؟

کفشدوزک بر عکس حیرت کت نویر به ملکه تشر زد (یعنی دعواش کرد): چرا انقدر عصبانی شدی؟ نباید از قدرتت در راه های اشتباه استفاده کنی.ممکنه معجزه گرت....

ملکه نگذاشت کفشدوزک حرفش را تمام کند: معجزه گر من یه حالت استتاری بیشتر نیست . من با شما فرق دارم

ممنون که خوندینش 

در ضمن نظر بدید که بدونم داستان رو چطور دیدید . 

بای بای تا بعد

نظرات 6 + ارسال نظر
لیدی فیری سه‌شنبه 19 مرداد 1400 ساعت 11:18

نمی دونم چرا از این شخصیت خوشم نیومد نگاه کن یجور هایی داری خیلی لیدی باگ و از داستان پرت می کنی میدونم در مورد اونه ولی هرکی جای خودش

والا آره انگار شخصیته ،داستان رو از دستم کشید بیرون

س شنبه 1 آذر 1399 ساعت 10:58

از این ملکه بدم میاد . چقدر مغروره . فکر کرده چی هس . ولی در کل داستان قشنگیه

آخه بهش بر خورد که بوقم حسابش نکردن هم اینکه هر کسی دوست داره یه جایی قدرت نمایی کنه . بنظر من که حق مرده بود که ملکه باهاش این کارو کرد

ترلان شنبه 25 مرداد 1399 ساعت 14:42

جونم قدرت . یکی منو بگیره دارم پس می افتم .

نه نیفت الان برات آب قند میارم

بانوی معجزه جمعه 6 تیر 1399 ساعت 17:17

ممنونم

Lady bug جمعه 6 تیر 1399 ساعت 12:55

وعالی بود ممنون

بانوی معجزه پنج‌شنبه 5 تیر 1399 ساعت 22:54

عالی عزیزم

راستی اینم آدرس سایتی که تو پست قبلیت دربارش بهت گفتم
http://miraculeran.blogfa.com/post/49

اتفاقا الان بی کارم میرم می خونمش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد