سلام . یکی از دوستای میراکلسی از من خواست تا پارت 17 رو بزارم . منم به محض این که وقتم آزاد شد گذاشتمش .
بی معطلی برو ادامه مطلب
نه نه نه . گفتم نه . خدایا . استاد من دیگه تحمل ندارم . اینا قدرت ویژه دارن . میخواین من باهاشون مبارزه کنم؟
کاهن با خنده رو به کفشدوزک کرد : دخترم کافیه . فکر کنم زیاد سخت میگیری . مممممممم.... دیاری !!!!! اون معجزه گر مبارزه رو بیار .
خب کی دوست داره در بالا ترین سطح مبارزه کنه ؟
ملکه دستش را بالا برد .
کت نگران گفت : ببینم پاهات مشکل نداره؟ اذیت میشی ها
ملکه ریز خندید : نگران من نباش . این پاها باید به کارای من عادت کنن . در ضمن . برای این مبارزه نیازی به پا ندارم .
کت متعجب به ملکه چشم دوخت . او نمی دانست ملکه چه نقشه شومی را در سر می پروراند .
ملکه : چشماتو گشاد نکن که الان یه بلایی سر اون چشمای گربه ای خوشگلت میارم .
و قهقهه زنان به وسط میدان رفت .
ماریا این بار برای کری خواندن پیش قدم شد : با معجزه گر دیگه هیچکس جلو دار من نیست . این بار میبازی .
ملکه : خیلی بالا نرو و گرنه با صورت میفتی زمین جوجه کوچولو .
معجزه گر رو آوردن و ماریا آماده مبارزه شد . سلاح او یک میله فلزی بود .
ملکه نقشه اش را در ذهن مرور کرد و لبخند خبیثانه ای زد .
ماریا شروع به دویدن کرد . ملکه به هوا پرواز کرد و جا خالی داد .
ماریا که حجم قدرت ملکه اطلاعی نداشت همچنان حمله می کرد . طی یک حرکت ناگهانی ملکه خودش را زمین انداخت : نه نه . من تسلیمم تو بردی .
ماریا گیج نگاه می کرد که با زیر پایی ملکه پهن زمین شد . و لی درجا خود را بلند کرد .
ماریا : تو حتی اسلحه نداری می خوای با معجزه گر بجنگی؟
ملکه دستانش را به هم نزدیک کرد . ناگهان میله کت نوار در دستانش ظاهر شد . همه به کت نگاه کردند .
کت : بوخودا من بهش ندادم . مال خودم اینجاست .
لیدی باگ که جا نخورده بود در حالی که با باگفونش(تلفن کفشدوزکی) کار میکرد با بی خیالی گفت: اون ملکه کوامی هاست . میتونه از هر سلاحی که تا به حال کوامی ها به ابر قهرمان ها دادن استفاده کنه .
اما این برای ملکه کافی نبود . دوست داشت با جادویش به ماریا ثابت کند که او برای مبارزه خیلی کم است .
پس با جادویش ماریا را گرفت . ماریا با تعجب فقط به ملکه نگاه می کرد . جوری که قهقهه ملکه با آسمان رفت .
ملکه : فکرکردی الکی به من میگن ملکه کوامی ها . قدرت من بیشتر از اون چیزیه که فکرش تو سرت بگنجه .
ماریا را از آن ارتفاع به پایین پرتاب کرد .
هر بار ماریا کاری می کرد ، ملکه با جادو جلوی او را می گرفت .
خلاصه
مبارزه عالی بود ماریا . ازت ممنونم که تسلیم من نشدی .
ماریا با همه دست داد . معجزه گر را رو به اساتید گرفت و گفت : بابت شانسی که به من دادید ممنونم .
تعظیم کرد و رفت .
دیگر شب شده بود . البته باید بگم توی این ساعت هایی که به مبارزه گذشت کفشدوزک خیلی فکر کرد . و تونست کنترل احساساتش رو به دست بگیره .
کت هم به خودش قول داد خیلی به پروپای کفشدوزک نپیچه و عادی رفتار کنه .
ملکه که دیگه نای ایستادن نداشت پرواز کنان دنبال ابر قهرمان ها به راه افتاده بود .
ملکه : امروز خیلی عالی بود . ببینم شما ها امروز به چه نتیجه هایی رسیدید .
لیدی نگاهی به کت انداخت و گفت : من که با خودم کنار اومدم .
کت با اشتیاق به کفشدوزک نگاه کرد . جوری که هر دو به او خندیدند .
روز ها سپری میشد و ابر قهرمان ها در کارشان مهارت های بسیاری کسب می کردند .
ملکه بهتر از بقیه بود . می شود گفت هیچ نقصی در کارش نداشت .
بیست روز گذشته بود و آموزشات زود تر از موعد تمام شده بود .
کاهن اعظم برای بدرقه قهرمانانش کنار دروازه ایستاده بود : خیلی عالی بود . این روز ها رو هیچوقت فراموش نمی کنم . بفرمایید این هم از جعبه های معجزه آسا . جعبه ها رو ارتقای دادیم . دیگه هر کسی نمی تونه به معجزه گر ها دسترسی داشته باشه . غیر از کسایی که نگهبان جعبه معجزه آسا به اونها اعتماد داره .
هر سه تشکر کردند و کاهن با اشاره دست دروازه را باز کرد . با خنده راهی شدند . وقتی حسابی از آنجا دور شدند کفشدوزک معجزه گر اسب را درآورد و دریچه ای به بالای برج ایفل زد . هر سه دست یکدیگر را گرفته و وارد پاریس شدند .
لحظه خداحافظی بود . کت و لیدی همدیگر را در آغوش گرفتند که ملکه غر زد : اه ول کنید تورو خدا . این همه مدت پیش هم بودین . این کارا چیه .
ولی زوج ابر قهرمان با خوشحالی او را در آغوش گرفتند . ملکه احساساتی شد .
کفشدوزک : شارل ! داری گریه می کنی ؟
ملکه خود را کنترل کرد : نه بابا . به هوای پاریس عادت ندارم چشام اذیت میشن .
کت و لیدی به یکدیگر نگاه کردند و بلند خندیدند .
ملکه کمی فکر کرد : ببینم دختر کفشدوزکی ! میشه معجزه گر اسب رو یه شب بهم قرض بدی؟
کفشدوزک با تعجب گفت برای چیته ؟
ملکه سر به زیر انداخت : سرّیه . اگه میشه نپرس .
کفشدوزک معجزه گر را غیر فعال کرد و جواهرش را به سمت ملکه گرفت : فقط ازش درست استفاده کن .
زوج ابر قهرمان خداحافظی کرده و رفتند .
ملکه معجزه گر خودش را غیر فعال کرد و معجزه گر اسب را به تنهایی پوشید .
به مخفیگاه ارباب شرارت رفت . کوامی ها رو از آب بیرون آورد .
نورو : تو کی هستی ؟
ملکه : هیچی نگید.برای نجات بشر مجبورم شما ها رو پیش اشخاص دیگه ای ببرم.برای چند روز. بعدش همه چی به حالت عادی بر میگرده . ولی پیش هر کسی رفتین بهش نگین معجزه گر های دختر کفشدوزکی و گربه سیاه با هم قدرت مطلق رو به وجود می آرن .
کوامی ها بله ای گفتن .
ملکه کوامی ها رو وارد معجزه گر ها کرد و دریچه ای برای رفتن ساخت .
به خانه لایلا رفت و معجزه گر رو روی میزش گذاشت . از آنطرف به خانه فیلیکس رفت و معجزه گر دیگری رو روی میز اون گذاشت .
امیدوارم دنیا منو ببخشه ولی برای نجاتش باید به خطر بندازمش .
و به خانه رفت . ورد مورد نظر رو خوند و قل جایگزین به بدنش برگشت . خیلی آرام دراز کشید و اتفاقاتی که قل جایگزین در فرانسه به جای او رقم زده بود رو مرور کرد .
آدرین و مرینت هم این کار ها رو تکرار کردند .
هیچکس نمی دانست که ورق زندگی اش به زودی بر خواهد گشت . جز خود شارل که با این کار جان خیلی ها را نجات داده بود .
اینم از پارت مرموز داستان من . امیدوارم خوشتون اومده باشه
بای بای تا بعد .
نظر بدید یادتون نره . که بدونم رمانم خونده شده .
وای خدا به اون دو تا معجزه گر دادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
خدا آخر عاقبت همشون رو به خیر کنه .
عالی بود ممنون
خواهش وظیفم بود .
عالی بود عزیزم
منتظر ادامه
ممنون
چرا به لایلا اون روباه مکار داد
که ازش برای کار های بد استفاده کنه و همه چی عادی به نظر آدرین برسه .