Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

تریلر میراکلس جدید (m)و(z)

سلام بچه ها


همون طور که گفتم 12 روز دیگه میراکلس میاد


منم کلی تریلر میراکلس جدید اوردم 



تیزر اول فصل چهار میراکلس(miraculous season 4)


تیزر اول فصل چهار میراکلس(miraculous season 4) - مشروح


یکی اینه که همرو با لینک میزارم که راحت تر باشید


دو تیزر دیگر از فصل چهارم میراکلس و خبرات جدید میراکلس لیدی باگ


این هم هست که توش دو تا تیزر هست 


این شعره 

عکس و آهنگ لو رفته از میراکلس بیداری(کپشن رو بخون)


اینم تیزر میراکلس شانگهای


تیزر رسمی میراکلس شانگهای/__میراکلس لیدی باگ


همین!! نه یه عکس دیگه هم هست که یکی توی فیلم توضیحش داده برید ببینین


خبر جدیدی دیگر از میراکلس فصل چهارم`~`میراکلس لیدی باگ


امید وارم لذت ببرید


در ضمن این پست رو من و زهرا با هم درست کردیم


فعلا

خبر مهمی که احتمالا تا حالا شنیدینش(z)

سلام به همگی 
همونطور که می دونین ما داریم وب تکونی می کنیم و سرمون شلوغه 
اما فقط وب تکونی انجام نمی دیم 

من و مارال داریم روی سورپرایز های عید کار می کنیم 

قراره کلی تصویر فتوشاپی بامزه و پوستر ساخت دست خودم و مارال (به طور جداگونه التبه) بهتون عیدی بدیم 

آهنگ زیبای میراکلسی 

شعر های عاشقانه 

تصویر تبریک عید میراکلسی 


و همینطور برای چهارشنبه سوری هم یه کوجولو برنامه داریم 


خلاصه بگم 

قراره کلی پست جدید داشته باشیم 

ولی باید صبر کنین 

از قدیم گفتن گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی 




و خبر مهمی که گفتم : قراره میراکلس فصل 4  27 مارچ که به تاریخ ما میشه 7 فروردین سال 1400 اکرانش شروع بشه 

پس خوشحال باشین 


ما هم سعی می کنیم به محض اینکه بدستش آوردیم براتون توی وب بزاریم 


در ضمن من دارم تمام تیزر ها رو با هم یکی می کنم که مدت زمانش زیاد بشه بشه راحت دیدشون 
وقتی کامل شد براتون می فرستم



پس تا بعد بای بای 

وبلاگ قالب سازی آوردم براتون (z)

برین اینجا قالب هیی که می شازم رو ببینین 

شاید خوشتون بیاد 

MY BLOG


اگر هم چیزی خواستین توی نظرات زیر همین پست بگین

تا بعد

پاکسازی وبلاگ (m)

سلام


بچه ها وبلاگ برای پاکسازی هشت روز تعطیله


و هیچ نویسندیی پست نی زاره تا اخر اسفند من و زهرا برای عید داریم این کارو می کنیم تا عید یه سوپرایز و یه پست خاص بزاریم


خدانگهدار تا اخر اسفندروز دیگه



شانگهای فصل چهار میراکلس (m) بعضی هاشو ممکنه تکراری باشه و رمز رو تو هر پستی که خواستید بپرسید بهتون می گم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سلام دوستان (м)

سلام



بچه‌ها می خواستم یه ایده ای بدم



به جای اینکه سر کوف بزنید هی بگید چرا کم فعالیت می کنید به جاش یه کار دیگه بکنید




مثل این خانم یا اقا می تونید که اطلاعاتی درباره ی میراکلس بدید یا اگر خبر خاصی پیدا کنید و در نظر ها به ما بگید ما با اسم شما تو وبلاگ قرار می دیم دوستان 


با نظر دادن واین کاری که گفتم می تونید از ما حمایت بزرگی بکنید


اگر خبر خیلی خاصی پیدا کنید اون خبر رو تو وب قفل می کنم و باید رمز رو ازم بپرسید در نظر ها 

و این کار باعث میشه هر وقت زهرا مدیرم کرد چون الان نویسنده اونی که خبر خاصی که بتونه قفل بشه اون رو مشارکت کننده موقت برای 5 ماه می کنم 


همین 


از ما حمایت کنید



و فعلا خداحافظ

جای هر چیز میزی(z)

اگر بخواین یادداشت درست بکنین از اینجا برین که ممکنه برای مشارکت کننده ها مستقیم بره توی یادداشت جدید




بعد از اینکه کارتون تموم شد بایت بزنین انتشار نباید بزنین چرک نویس وگرنه هرچی نوشتین به باد میره




عکس های باحال (m)

سلام بچه ها ببخشید خیلی وقته فعالیت نکردم

الان چند تا عکس دارم چهار تا برای فصل چهار هست بقیش هم مال فصل های گذشته


 


من چیزی نیم گم خودتون در بارش نظر بدید دوستان 






   




 






.   






 

چه ناز می کنه برای کت نوار 



















 


همین


امید وارم لذت برده باشید 

نظر فراموش نشه

و فعلأ خداحافظ



خب خب خب سلام^^(v)



هاییییییییی گایززززز من بازگشتمممم

بیاید ادامه که کلی حرف دارم*-*


ادامه مطلب ...

آدرس وب اخبار میراکلس (A)

سلام بچه ها 

خوبین؟

همینجوری داشتم تو وب میچرخیدم که گفتم یه سرچی بزنم و وبلاگ اخبار میراکلس رو پیدا کنم

شایدم از قبل دارینش ولی حالا بازم میزارم

Miraculous Ladybug News – All the Miraculous Ladybug News you could ever need!

اینم آدرس

شرمنده ولی اینگیلسی هست

خبرای مهمشو ترجمه میکنم میزارم

خب دیگه خسته نباشین

خدانگهدار

چرا به پست ها زیاد الانا نظر نمیدید(m)

سلام بچه ها 


چرا اینقدر دو سه روزه زیاد نظر نمیدید به پست ها 


اکه بیشتر نظر بدید ما هم انرژی می گیرم و بیشتر فعالیت می کنیم


مگه اینو نمی خواهید 



نویسنده جدیدم:) (A)

با سلام خدمت میراکلسی ها و البته مدیر عزیز وب 

من آمیتیس مرادی هستم 16 ساله از تهران 

اول از همه از زهرا جون مدیر وب تشکر میکنم که نویسندم کرد ... امیدوارم همتون از فعالیتم راضی باشین ... مثل این  از فعالیت هام همیشه لبخند مهمون لبتون باشه

امیدوارم با هم بسازیم و شما با نظرات و کامنت بازدید و ....... وبلاگ میراکلسی رو پر طرفدار کنین و باعث خوشحالی مدیر وب بشین.

برای این که باهام بیشتر آشنا بشید بیاید گفتینوم

بکلیک:)

کاملیا(مشارکت کننده اول)

کاملیا جان شما ثبت نام شدین 

به ایمیلتون مراجعه کنین و وارد ایمیلی بشین که از طرف بلاگ اسکای براتون اومده

متن ایمیل رو با دقت بخونین و بعد مرحله آخر رو انجام بدین

به وبلاگ میراکلس خوش اومدین

عکس های تازه (z)

چند تا عکس می زارم بعضی هاش ممکنه قدیمی  باشه دیگه ببخشید





 

این یکی کیوتیه دوسش دارم









من چیزی نمی گم خودتون قضاوت کنین



این یکی هم خوشمله












برای مسابقه (m)

سلام 

تو مسابقه دو نفر انتخاب شدن که این هاشون رو قرعه کشی کردم 


کاملیا جان و فاطمه خانم 





خوب می خوای بدونی تو قرعه کشی می برنده شد برو پایین تا ببینی 










































پایین تر 
























نزدیکی







































رسیدی 


فاطمه جون برنده شد 


تبریک می گم عزیزم



فردا برات یه داستان می نویسم 


کاملیا جان دست من نبود تو قرعه کشی اینجوری شد اینشالله دعفه ی بعد برنده بشی 


 و فعلا خداحافظ




خبر خوب (m)

سلام بچه ها

یه خبر خوب 

فصل جدید قراره دو ماه دیگه بیاد

این عالی نیست

فیلمش اومد براتون میزارم

تا بعد

پست های جدید جرمی (m)

سلام  بچه ها


جرمی دو تا پست جدید گذاشته 



اولیش اینه که ویدیو بود نتونستم اپلودش کنم برای همین یه عکس ازش گرفتم




اینم یه عکس دسته جمعی از سازنده های میراکس


و نوشته های زیرشم اینگیلیستی زیاد بلد نیستم به مامان بابا هاتون بگید براتون ترجمه کنه 


و فعلأ خداحافظ




درباره‌ی مسابقه (m)

 سلام بچه ها 


خیلی ها متوجه نشدن مسابقه چجوریه 


تو مسابقه باید به همه ی پست ها نظر بدید 


و قبل از این کار تو هر پستی اسمتون رو بدید اون هایی که به پست های بیشتری نظر بدن اسماشون قرعه کشی میشه

و فرد برنده یه جایزه ی خاص می بره


جایزش اینه که یه داستان میراکلسی می نویسم که اون فرد برنده توش شخصیت اصلی باشه دوست صمیمی  مرینت باشه با اسم خودش 


همین 


پس کار هوایی که گفتم رو بکنید 

تا ازتون یه داستان میراکلسی بنویسم 

منتظر اسم هاتون و نظر هاتون هستم 


ببینیم کی این جایزه رو می بره 


و فعلا خداحافظ




تئوری در باره میراکلس نیویورک(z)

سلام به همگی 

فعالیتم کم شده بود چون داشتم روی یه سری چیز میز تحقیق می کردم و الان با یه تئوری جالب اومدم پیشتونیادتون به تیتراژ پایانی و آغازین میراکلس نیویورک میاد؟؟؟


یا این یکی


من داشتم مجموعه انتقام جویان رو نگاه می کردم که محصول کشور آمریکاست و متوجه این شدم 



این نشون میده که دیزنی چنلی ها(اونایی رو میگه که میراکلس رو ساختن) برای آمیختگی بیشتر انیمیشنشون با محصولات آمریکا و ابر قهرمان هاش تیتراژ رو به سبک اونها آماده می کنن



خوشتون اومد؟؟؟ 

خب تا بعد بای بای

فصل و ماه تولد تولد میراکلس (m)

سلام بچه ها


ببینید خیلی ها قسمت تولد مرینت رو دیدن 


خیلی ها می گن مرینت تو بهار به دنیا اومده 


اما به فیلم دقت کنید تو تابستون مرینت به دنیا امده 





خوب ما تو قسمت حباب ساز که تولد ادرین بود دیدیم ادرین در تابستان به دنیا اومده 


و نکته ی خیلی خوب و جالب که تو فصل مرینت به دنیا اومده واقعا عالی نیست





خوب با اینکه فیلمی در باره ی تولد الیا ساخته نشده باید بگم به قیافش و لباس های دقت کنید قشنگ معلومه تو پاییز به دنیا اومده 


ولی از اخلاقش میشه قشنگ تشخیص داد که مهر ماهی نیست و ابان ماهی هم نیست بلکه مطمئن هستم که اذر ماهی هست 

تبانی ها حسود هستن و الیا حسود نیست 

مهر ماهی ها مهربونم و احساسی هستن ولی الیا نه 

خوب چون قر قرو و لج باز و جسور و شجاع اسم معلومه اذر ماهی هست باید بگم نینو هم تو ماه و فصل الیا هست 


خوب بازم از این چیزا می زارم و فعلا خداحافظ


عکس های جدید از فصل چهار (m)

سلام بچه ها چند تا عکس از فصل چهار اوردم که باید بگم از پیج جرمی در نیاوردم. 

خوب بریم ببینیم عکسارو 














یکی اینه که خیلی باحاله















اینو من خیلی دوست دارم 

















وای چقدر حماسیه













سابرینا تو فصل جدید ابر قهرمان میشه و این شکلی میشه 














خیلی خوشگله این نه 



بازم براتون می زارم و فعلا بای






چند تا عکس فوتوشاپی کاری از خودم (m)


مرینت به جای هارلی کویین 











مرینت به جای پریسا پور بلک 









اینم مرنیت به جای السا ببخشید یکم بد شده



نظر فراموش نشه دوستان


خداحافظ

(m)

سلام ببخشید خیلی وقته پست نمی زارم چون  درس داشتم و درسام تموم شد و الان دوباره کلی فعالیت می کنم دوستان عزیز


فعلاً خداحافظ



عکس های فتوشاپی جدید(z)

سلام به همگی 

براتون عکس هایی رو آوردم که جدیدا فتوشاپ کردم 

امیدوارم نظرتونو جلب کنه و باعث شه نظر بدین 

یادمه وقتی پست های کمی می زاشتم هی می گفتین فعالیت کمه حداقل نظر می دادین ولی حالا هیچ نظری نمی دین



خب دیگه بریم سراغ عکسا



این اولیش 

بقیش داره آپلود میشه





این یکی هولدره برای اونهایی که مثل من وبلاگ دارن 




تصویر زمینه ای که این هفته درست کردم 

الانم روی پس زمینه تبلتمه



بازم تصویر زمینه



این برای تصویر زمینه واتساپ خوبه 









خب تصاویر و عکس های پس زمینه تمام شدن 


نظر بدین تا پست بعد 

بای بای

یه مسابقه ی جدید (m)

سلام دوستان 


یه مسابقه ی جدید هرکس بتونه به  همه ی پست های ما نظر بده بردس تو هر پستی تو نظرات خواستید اسم بدید


چند نفر برنده می شن و بعد اسم هاشون رو قرعه کشی می کنم 


فقط یک نفر برنده میشه و اون یک نفر می تونه تو هر پستی یه در خواست از من بکنه تا تو وبلاگ براش بزارم

 همین


فعلأ 


رمان اعجاز پارت 7 (z)

پارت هفتم

(راوی)

هارل:  شارل مطمئنی مشکلی برات پیش نمیاد؟

شارل چشمانش را در کاسه چرخاند:بابا مگه حرف دکترو نشنیدی؟ گفت من خوب شدم. اگه شما با این حرفاتون به من استرس وارد نکنین کاملا از پس این کار بر میام.

هارل نگاه دیگری به دختر زیبایش کرد. در این یک سال شارلِ کوچک او بسیار قوی شده بود. روی پاهایش ایستاد و باشجاعت در برابر ضعفش مقاومت کرد. اما هنوز کمی از دخترش خجالت می کشید. او بخاطر حرف های اشتباه دوستش، دخترش را طرد کرده بود. اگر ملکه کوامی ها آرزوی آنان را برآورده نمی کرد او هیچگاه دخترش را نمی دید.

به پسرش نگاه کرد. هرگاه به چشمان آبی ساشا نگاه می کرد می توانست چهره همسرش  را نیز تصور کند(چشمای قرمز شارل به باباش رفته . چشمای آبی ساشا به مامانشون)

بعد از حمل چمدانها به ماشین پدرشان را بغل کرده و خداحافظی کردند. قرار بود چمدان ها را زود تر از روز موعود به خانشان در نیویورک انتقال دهند. چون قرار بود یک ماه در نیویورک بمانند

شارل: هری! برو به شیرینی فروشی دوپن چنگ. 

بعد از سوار کردن مرینت به سمت فرودگاه حرکت کردند. آنجا با آدرین و پدرش قرار داشتند که به استقبال خانم سوروگی و دخترش بروند.

مرینت از استرس انگشتانش را در هم می چرخاند. نمی دانست چگونه باید با کاگامی رو برو شود. می ترسید کاگامی او را به دزدیدن آدرین متهم کند.

شارل با مهربانی جادویش را در دستانش جریان داد و روی دستان مرینت نشاند. مرینت به یکباره آرام شد و به شارل نگاه کرد.

شارل: می دونم استرس داری ولی نیازی نیست نگران باشی. هیچ اتفاق بدی نمی افته. تازه قراره کلی هم بخندیم.

مرینت که جادو در او اثر کرده بود دیگر استرس نداشت و به آرامی دست شارل را فشرد.

به فرودگاه رسیدند. مرینت و شارل جلو می رفتند و ساشا پشت سرشان دنبال آقای آگرست می گشت. مرینت به آدرین زنگ زد: سلام. آره رسیدیم. کجایین؟ آهان ....آره دیدمتون . الان میایم.

ساشا دست شارل را کشید: هی شارل! براشون دسته گل آوردی یا نه؟ شارل چنان خشکش زد که ساشا یک لحظه از حالت خواهرش ترسید.

شارل طی یه حرکت ناگهانی ساشا را گوشه ای کشید : حواست به اطراف باشه الان با جادو یکی درست می کنم.  و سریع دسته ای از گل های کمیاب را بوجود آورد.  با ساشا به سمت مرینت رفتند که کنار آدرین ایستاده بود.

مرینت: کجا رفتین؟

شارل لبخند شیطنت باری زد: رفتیم دسته گل بسازیم.(دقت کردین وقتی یکی برای آوردن یه چیزی دیر میکنه بهش میگن: رفتی بخریش یا رفتی بسازیش؟      الان به همین مثل اشاره کردمJ

از زبان شارل:

وقتی مسافرا وارد سالن فرودگاه شدن پیششون رفتیم. داشتم یه ناراحتی رو احساس می کردم. وقتی کاملا نزدیک شدیم سلام کردیم. چشمم به کاگامی افتاد که داشت به ساشا نگاه می کرد. ساشا داشت گل رو به خانم سوروگی می داد. وقتی به سمت کاگامی برگشت، نگاهشون توی هم قفل شد .

یا خدا. خودت کمک کن چرا الان. مرینتو هل دادم جلو و باهاش  رفتم تا رو بروی کاگامی و جلوی دیدش به ساشا رو گرفتم: سلام. شما باید کاگامی باشین. درباره مهارتتون در شمشیر بازی از آدرین زیاد شنیدم. کاگامی تازه به خودش اومد: چی؟ بله ممنون. سلام مرینت. خوبی؟

مرینت با شرم سلامی کرد. کاگامی دوباره به سمت من برگشت: خب من بار اوله که شما رو میبینم. اسمتون چیه؟

لبخند قشنگی زدم: من شارل مگنتم. دوست مرینت و دوست خانوادگی آدرین. (همون موقع ساشا اومد و کنارم ایستاد) و ایشون هم برادرم ساشا هستن.

برق چشمای کاگامی و تغییر احساساتش نشون میداد داره اتفاقات غیر قابل قبولی می افته.

سریع پریدم وسط:خب بفرمایین بریم سوار ماشین ها بشیم.

آدرین : دو روز آینده پیش ما خواهید بود. تا روزی که به نیویورک پرواز داریم.

آدرین واقعا رفتار بسیار عادی نسبت به دوست دختر قبلیش داشت. اما کاگامی اصلا توجهی به آدرین نداشت. با خوندن فکر کاگامی متوجه شدم که از ساشا خوشش اومده. اما نمیتونستم وارد ذهن ساشا بشم. می فهمید.پس از قدرت صحبت ذهنی بین دوقلو ها مون استفاده کردم.

تمام تابستون داشتیم رو این قدرتمون کار می کردیم. عملکردمون خیلی عالی بود. حتی می خواستن برای این قابلیت باهامون مصاحبه هم بکنن ولی منو ساشا قبول نکردیم.

من: ساشا اوضاعت چطوره؟

ساشا که متوجه شده بود اومد عقب و کنار من قرار گرفت: از چه لحاظ؟

من: کلا. من که حس خوبی نسبت به این کاگامی ندارم. می ترسم رابطه بین آدرین و مرینتو خراب کنه.

شاسا نگاه شیطنت باری کرد: خب چطوره که با یه پسر دیگه سرگرم شه؟ مثلا من.

سریع مقابل حرفش بهش پریدم(باهاش مخالفت کردم):ببینم ساشا تو واقعا یه تختت کمه؟ این دختر از هر احساساتی منعه. مثل یه مرده متحرکه چطوری می خوای باهاش دوست شی یا اصلا سرگرمش کنی؟(و با لب و لوچه کج اداشو در آوردم)

ساشا در عالمی دیگر به سر می برد. دستانش را پشت سرش قفل کرد و با خیال راحت زمزمه کرد: نگران اونش نباش. رابطه آدرین و مرینت خراب نمیشه.

 

سوار ماشین ها شدیم. کاگامی با ما اومد و مامانش با آدرینینا. کسی حرفی نمیزد. هرکس به نوعی با خودش در گیر بود. از بی کاری تو ذهن همه رفتم. ساشا هم که فهمید حوصلم سر رفته چیزی بم نگفت. وقتی رسیدیم درجا آقای آگرست گفت بریم تمرین کنیم. خودش هم قرار بود با ناتالی که تازه به سر کار برگشته بود و خانم سوروگی برن و کمی صحبت کنن. 

وقتی راهنما اومد و نقش ها رو گفت تازه فهمیدم چه کلاهی سرم رفته.

همه فکر می کردن ساشا فقط به عنوان جواهر ساز نوجوان قراره با ما بیاد ولی وقتی اونو توی لباس مد پیش کاگامی دیدم تازه فهمیدم اونم جزیی از نمایشه تازه نه تک به صورت زوج اونم با کاگامی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!از کجا فهمیده بود من کاگامی رو توی یه قسمت تنها گذاشتم که بره باهاش.

چون قسمت تمرینیمو با آدرین انجام داده بودم بدون هیچ حرفی سریع از اونجا خارج شدم. به پشت بوم رفتم و یه جایی نشستم. از اینکه اونجوری  بیرون رفتم احساس بدی داشتم. پاهامو که از لبه آویزون بود تاب میدادمو آروم آروم پلک می زدم.

با احساس حضور شخصی به طرفش برگشتم.

-: تو چرا اونجوری رفتی بیرون؟؟؟ همه نگرانت شدن . مخصوصا داداشت

من: کاگامی تو برای چی اومدی اینجا؟

کاگامی: سوالمو با سوال جواب نده.

من: تو درباره من چی می دونی؟

نفس عمیقی کشیدمو به آسمون خیری شدم. آفتاب داشت غروب می کرد.

من نظرت در باره ساشا خیلی جدیه؟

کاگامی جا خورد:چی؟از کجا فهمیدی؟

با خنده گفتم: منو دسته کم گرفتی جینگیلی خانم! من خوب می تونم آدما رو از رفتارشون تشخیص بدم

کاگامی: خب....آره ازش خوشم اومده . بهم پیشنهاد داده بیشتر با هم آشنا بشیم

من: جدی؟ دیگه انتظار اینو نداشتم . فکر نمی کردم اونم از تو خوشش بیاد.

کاگامی: فکر کردم گفتی آدم شناس خوبی هستی پس چی شد؟

من : چی بگم والا این داداش ما خیلی غیر قابل پیش بینیه.

غروب آفتاب تموم شده بود پس بلند شدم که برم پایین.

داشتم از پله ها پایین می رفتم گفتم: مواضب ساشا باش. خیلی حساسه.

خدایی از این نوع رفتارم خیلی راضیم. می تونم بدون خشمگین شدن در باره مسائلی که ناراحتم می کنه درست فکر کنم . اونم فکر می کنه من مشکلی باهاش ندارم. ولی بنظرم کاگامی و ساشا شاید بتونن با هم کنار بیان.

امیدوارم خوشبخت شن.آخ که من چقدر مهربونم!!!!!!

بعد از این که اومدم پایین به مرینت گفتم که معجزه آسای اژدها رو به کاگامی بده .

ساشا انگار یکم از رفتارم دلگیر بود ولی مهم نبود.

به هر حال ما باید با ریگاتا رو به رو می شدیم و نمیتونستم روی چیز دیگه ای تمرکز کنم.

یه پوستر که دوستمون داده(z)

سلام 

یکی از دوستای میراکلسی مون به اسم رزا شبان برامون یه عکس فرستاده که من به اسم خودش میزارم توی وبلاگ 

امیدوارم دوسش داشته باشین




خب تا بعد بای بای

پست های جرمی (m)

بچه ها من چند تا از پست های جرمی رو دیدم تیکه های از کارتون به صورت ویدیو وجود داره هر وقت تونستم براتون اپلودش می کنم و براتون می زارم





زندگی معجزه آسا (m)

(یه پارت کامل) همون طور که گفتم این داستان کوتاهه




یه روز که مرینت داشت با الیا درباره ی آدرین حرف میزد آدرین اونها رو دید و فهمید که مرینت چقدر دوسش داره 


آدرین پیش خودش گفت چیکار کنم کاگامی مرینت لیدی باگ کدوم رو انتخاب کنم اگه بهشون نه بگم خیلی ناراحت می شن 


آدرین پیش خودش گفت کاگامی رو زیاد دوست ندارم باید یجوری بهش نه بگم


رفت خونه به بلک گفت خیلی به مرینت مشکوکم انگار یه زندگی دوم داره 

فکر کنم اون لیدی باگه اگه اون لیدی باگ باشه خیلی خوب میشه


بعد از این ماموریت دیگه لیدی باگ گفت من دیگه دارم به حالت ادی بر می گردم خداحافظ کت نوار کت نوار گفت خداحافظ

بعد لیدی باگ رو تقیب کرد 

تا بفهمه مرینت لیدی باگه یا نه 

مرینت رسید به خونه به حالت عادی برگشت

بعد کت نوار گفت حالی که مرینت لیدی باگه 


یه روز که مدرسه داشت تعطیل می‌ شد مرینت رو میزش یه نامه از آدرین پیدا کرد و اون رو خوند آدرین توش نوشته بود دوستت دارم و.........

مرینت نامرو تو کیفش گذاشت و زبوش قفل کرد و به خونه رفت


به مامان باباش گفت چلام ببخشید سلام مامان باباش بهش سلام کردن و بهش یکم مشکوک شدن


مرینت خودشو انداخت رو تختش و در حال گریه می خندید 

به الیا زنگ زد و الیا رفت پیشش

مرینت نامرو به الیا نشون داد و الیا گفت باید باهاش حرف بزنی مرینت گفت باشه

رفت تا با آدرین حرف بزنه که خورد به لوکا لوکا گفت سلام مرینت

مرینت سلام کرد و گفت ببخشید من باید برم خداحافظ لوکا گفت باشه خداحفظ 


مرینت رفت با آدرین حرف زد 


بعد از چند روز مرینت و آدرین به هم گفتن که لوکا و کاگامی دوستشون دارن با هم یه نقشه کشیدن تا لوکا و کاگامی عاشق هم بشن تا تنها نباشن


بعد لوکا و کاگامی به کمک ادرین و مرینت عاشق هم شدن 


بعد آدرین برای تولد مرینت براش یه سگه پشمالو میخره

مرینت خیلی خوش حال میشه و از آدرین تشکر می کنه


و وقتی بزرگ شدن ازدواج می کنن


داستان ما تموم شد

امید وارم ازش خوشتون اومده باشه 


خداحافظ

رمان اعجاز پارت 6 (z)

پارت ششم

مرینت: شما دو تا کجا بودین؟تو چرا آبی بودی؟ تو چطوری قدرت پاهات برگشته؟ خب یکیتون حرف بزنه.

شارل دستش را روی شقیقه هایش گذاشت و آنها را ماساژ داد:اروم بگیر مرینت.مگه میزاری ما حرف بزنیم. بشین برات توضیح میدیم.

و شارل تمام ماجرای ورودشان به دنیای کوامی ها را توضیح داد.

مرینت:خب و چطوری خارج شدین؟

شارل که کلوچه ای از ظرف بیرون می کشید ادامه داد: یادتونه ریگاتا وارد ذهن من شد؟؟ این کارش شاید باعث شد قدرت پاهام ضعیف بشه ولی کاری کرد که قدرت کنترل ذهنیم ده برابر قوی بشه. باهاش به دنیای عادی خودمون وارد شدم و معجزه گر ها رو به تو دادم.

و اینکه قدرت پاهام هنوز کامل برنگشته.فقط یکم قوی تر شده. با جادو کنترلشون می کنم. آخه برای فشن شو لازمه که اونجا باشم.

مرینت که حسابی تعجب کرده بود, با این حرف ساشا یکهو وا رفت.

ساشا:راستی معجزه گرها چطور بودن؟

مرینت فنجانش را روی میز گذاشت. طلبکارانه روبه شارل کرد:اینا چین که آوردی؟ خیلی رفتارشون عجیبه. کوامیه کفشدوزک انقدر شکمو و پرحرفه . برعکس کوامیه گربه انقدر حکیمانه حرف میزد که یه لحظه از هم صحبتی باهاش خجالت کشیدم شارل تک خنده کوتاهی کرد.

مرینت:راستی . این معجزه گر ها صاحباشون کجان؟

شارل و ساشا نگاهی رد و بدل کردند و چمکی برای مرینت زدند: فعلا رازه.

مرینت شانه ای بالا انداخت. درهمان حالت ساعت را دید و جیغ کشید:وای داره دیرم میشه باید برم سر کار. راستی شما هم فردا بارو بندیلتونو جمع کنین قراره بریم نیویورک ها. و هر سه با هم از خانه دوپن چنگ ها خارج شدند.

 

 

 

همه در کلاس درس مشغول حرف زدن بودند. با اینکه تابستان بود ولی همه جمع بودند. برای تولد معلمشان همه آمده بودند. از مدیر اجازه گرفته بودند تا برای معلمشان جشن گرفته و او را خوشحال کنند.

آدرینا مانند همیشه به هریت نگاه می کرد . هریت تنها دوست او در مدرسه بود. با هم خیلی صمیمی بودند ولی فقط دوست بودند. اما دوست های صمیمی

هریت پسری با موهای کوتاه و خوش حالت بود. در عین حال یک طراح مکانیکی فوق العاده که در سطح مدرسه اش در نیویورک خیلی شناخته شده بود. پدر او برج ساز و دیزاینر معروفی بود و مادرش یک شیرینی فروشی را می گرداند.

آدرینا هم یک دختر زیبا با مو های بلند و بلوند بود که یک مدلینگ کشوری بود. مادرش یک طراح مد بود و هر دو داشتندخود را برای شرکت در برنامه فشن شوی هفته آینده در شهرشان نیویورک آماده می کردند.

هریت هم آدرینا را بهترین دوست خود می دانست. شاید هم به او علاقه خاص تری داشت ولی نمی توانست با خودش رو راست باشد.

هریت مثل همیشه جایی ساکت نشسته بود و داشت طراحی یک آکواریوم را انجام میداد که با دیدن آدرینا تمرکزش را از دست داد.

آدرینا: سلام هریِت! خوبی؟

هریت: آ ...آره ممنون. تو چطور؟ خوبی؟

آدرینا لبخند پسر کشی زد!: ممنون. راستش می خوام برای برنامه فشن شوی هفته دیگم دعوتت کنم. حاضری بیای؟ به خیلی از بچه ها گفتم ولی گفتن ممکنه نیان. تو مد و فشن دوست داری دیگه؟

هریت: آره. باید جالب باشه. حتما میام.

آدرینا با خوشحالی به هِریِت نزدیک تر شد و پاکتی را به دستش داد: واقعا ممنون خیلی خوشحالم کردی.

هریت لبخندی زد:من همیشه برای بهترین دوستم وقت می زارم.

آدرینا که از آمدن بهترین دوستش خوشحال بود ایولی زیر لب گفت و از مدرسه خارج شد.

آدرینا بعد از ساعت ده دیگر کاری در مدرسه نداشت . فقط برای تولد معلمش به مدرسه امده بود و این که کارت را به هریت بدهد. هر چند کمی به این خاطر از هریت خجالت می کشید. بعد از اینکه از کلاس بیرون آمد نفسش را با فوت بیرون داد. با خوشحالی از پله ها پایین پرید و با راننده شخصی به سمت باشگاه ورزشیش رفت. بعد از تمرین های ژیمناستیکش به کلاس جودو رفت تا با استادش تمرین کند.

هریت هم بعد از تمام کردن طراحی آکواریوم به سمت خانه حرکت کرد. پدرش از او برای طراحی و دیزاین خانه ها و ساختمان هایی که می ساخت کمک می گرفت . تقریبا تمام کسانی که پدر هریت برایشان ساختمان می ساخت می دانستند پسرش یک دیزاینر درجه یک است.

 

هریت در پیاده رو مشغول راه رفتن و فکر کردن بود. خیلی ها برای هریت غش و ضعف می رفتند ولی هریت شخصیت خاصی را می پسندید. او شخصیتی خودساخته و محکم را می پسندید. آدرینا خیلی به این شخصیت نزدیک بود برای همین با یکدیگر صمیمی بودند .

     خانه آنها واقعا بزرگ و با عظمت بود. وقتی رسید مثل همیشه به طبقه بالا رفت.به خاطر کار پدر و مادرش اکثرا در خانه تنها بود. سه تا اتاق در طبقه بالا مخصوص او بود. یکی از آنها را به باشگاه تبدیل کرده بود.آدم اجتماعی نبود برای همین به باشگاه های عمومی نمی رفت. یکی از آنها مخصوص طراحی دیزاین و درس خواندنش بود. دیگری هم اتاق خواب و اتاق پرویش بود. به عنوان یک پسر واقعا دقیق و مرتب بود. بعد از کمی استراحت مثل هر روز به باشگاه کوچکش رفت و تمرین کرد.بعد از تمرین دوشی گرفت و با ظرفی پر از خوراکی که از آشپرخانه برداشته بود به اتاق کارش رفت . آهنگی را پلی کرد و شروع به گوش دادن کرد.

............................................................................................................

آدرینا: اما اینجوری خیلی لوسه.

طراح:خب خصوصیتش اینه. شما دخترا باید زیبا و لوس راه برین. اصلا ببینم چرا تا مامانت اینجا بود چیزی نگفتی؟

آدرینا ساکت شد. خوشش نمی آمد با مادرش بحث کند.

طراح هم از فرصت استفاده کرد:خب پس تصویب شد. همونی که گفتم رو انجام بده.

بعد هم با لبخندی شیطانی حاکی از پیروزی زد. آدرینا بعد از تمریناتش برای فشن شو با راننده شخصی اش به خانه رفت.

بدون اینکه لباسش را عوض کند روی مبل جلوی ال سی دی ولو شد. تلویزیون را روشن کرد و به خوراکی هایی که روی میز بود چنگی انداخت. چیزی نمانده بود خوابش بگیرد که با صدای پاشنه کفش های مادرش سیخ شد و صاف نشست.

-: سلام مادر ببخشید خیلی خسته بودم نفهمیدم چی شد.

مادر: می دونم خسته ای ولی نباید اینجوری رفتار کنی. اگه خسته ای باید همون اول به رختخوابت بری. کلاسهای ورزشیتو رفتی؟

-:بله مادر

مادر: توی کلاس فشنت کامل موندی؟

-:بله مادر

مادر: خوبه. الانم دیر وقته. اگه خیلی خوابت میاد می تونی نیم ساعت زود تر از برنامه روزانت بخوابی.

بعد با قدم هایی استوار از اتاق بیرون رفت.

آدرینا که کاملا صاف ایستاده بود با رفتن مادرش کاملا وا رفت. تلو تلو خوران به سمت تختخوابش رفت و درجا خوابش برد.

مادرش ماریا واقعا سخت گیر بود. او می گفت :آدرینا تو نباید با رفتار های ناشایسته باعث تحقیر خانواده ما بشی. خانواده دوریتا سالهاست در عرصه خلاقیت و پوشش پیشرو بوده. تو هم باید یاد بگیری مثل پسر عمو ها و دختر عموهات برای خانوادت ارزشمند باشی.

اما آدرینا دوست داشت روزی برسد که بتواند بدون در نظر گرفتن جایگاه خانوادگی خود واقعیش باشد.

 

مامان: هریت ما اومدیم خونه.

هریت که حسابی سرگرم بود و صدای هدفون را حسابی زیاد کرده بود . صدای مادرش را نشنید.

مادر که می دانست پسرش کجاست در اتاق کار هریت را باز کرد. هریت که حس شیشمش بسیار قوی بود درجا به سمت در برگشت.

مامان: سلام عزیزم.

هریت هدفون را کنار گذاشت و پیش مادرش رفت. سلام مامان. خوبی؟ بابا کجاست؟

مامان: با هم اومدیم. داره ماشینو پارک  می کنه. خب امروز پیش دوستات تو مدرسه خوش گذشت؟معلمتون اومد یا نه؟

هریت سر شوخی را باز کرد. با نقشه ای که من کشیده بودم عمرا اگه نمی اومد.

مامان با تعجب به سمت پسرش برگشت: مگه چی کار کردی؟

هریت روی مبل نشست و سیبی به دندان گرفت: با شماره یکی از بچه ها بهش زنگ زدیم گفتیم کمدش توی مدرسه آتیش گرفته. انگار چیز خیلی مهمی توش داشت با عجله اومد. وقتی بهش گفتیم از عمد اینکارو کردیم اولش یکم ازمون عصبانی شد ولی بعد دوباره باهامون سرشوخی رو باز کرد.

مامان:ای چش سفید. من اگه بودم سکته می کرد.

صدای پدرش که داشت در خانه را می بست آمد: واقعا گل کاشتی پسر. آفرین. این خانم معلمارو باید اینجوری سورپرایز کرد.

پدر روی مبل کناری پسرش نشست: خب ببینم طرحی که سفارش داده بودیم آمادست جناب مهندس؟؟؟!

هریت: بله بابا بیاید تا نشونتون بدم. بعد با هم به اتاق کار هریت رفتند.

از پست های جرمی(z)

به به 

سلام علیکم 

حالتون چطوره ..................امروز رفتم پست های جرمی رو دید بزنم ولی متأسفانه درباره میراکلس هیچی نداشت . فقط درباره انیمیشن chostforce(اگه درست نوشته باشمش) پست گذاشته بود . که همونو براتون می زارم


 ظاهرا یه قهرمان جدید هم بهشون اضافه شده 

خب نظر بدین یادتون نره 

بای بای

لینک وبلاگ(m)

سلام بچه ها 

https://miraculousladyblog.blogsky.com

این لینکه وبلاگه نگهش دارید 

اینجا همچی وجود داره 

پیشنهاد می کنم تو وبلاگ عضو بشید اگر بلد نیستید عضو شوید به من و زهرا جان بگید تا راهنماییتون کنیم 

تو این وبلاگ باید به هم خوش بگذره 

 و با نظر دادن ما رو حمایت کنید تا انرژی بگیریم بیشتر فعالیت 

           

                            اگر خواستید با من و زهرا جان در ارتباط باشید بالای وبلاگ نوشته تماس با من اون رو بزنید و با ما در ارتباط باشید دوستان عزیز



بازم می گمنظر فراموش نشه دوستان 

خیلی دوستتون دارم عزیزان 

خداحافظتون گلا❤️


آخ آخ !!!!!!!!!!!!(m)

سلام بچه ها ببخشید نمی دونم چرا داستان زندگی معجزه آسا کامل نیومد ببخشید مجبورم کم کم بزارم براتون

داستان زندگی معجزه آسا(m)

داستان زندگی معجزه آسا
گفتم چند روز دیگه میزارم ولی می خواستم سوپرایزتون کنم 

باید بگم این داستان کلا یک قسمت داره

خوب گلای تو خونه محصل های نمونه بریم سراغ داستان معجزه آسا 

یه روزی مرینت داره با الیا در باره ی ادرین حرف می زنه که ادرین اونا رو می بینه و تو حرف هاشون ادرین می فهمه مرینت چقدر دوسش داره

بعد ادرین هم عاشق مرینت میشه و پیش  خودش میگه بلخره کی رو انتخاب کنم مرینت لیدی باگ کاگامی

یه سورپرایز(m)

سلام بچه ها 

من می خوام در روز های اینده یه داستان بنویسم 

 اسمش هست زندگی معجزه اسا 

به زودی می زارمش 







سلام به همه نویسنده جدیدم (m)

سلام من مارالم نویسنده ی جدید دوست زهرا جون از امروز قراره حسابی با پست هام سرگرمتون کنم . 

امیدوارم فعالیتم شما رو راضی نگه داره و به میراکلس علاقه مند ترتون کنه  کنه.


یه فیلم فتوشاپ(z)

 سلام فیلم یک فتوشاپ بی نقص رو براتون آوردم از آپارات 

برید ببینید برای امروز


https://www.aparat.com/v/IwMlK


بفرمایین 

من رفتم بای بای

سفارش دوستمون(z)

سلام مجدد یکی از دوستامون خواستن که از معجزه گر ها عکس بزاریم 

من چیز خاصی توی عکسام پیدا نکردم ولی این عکس آرم ها رو براتون می فرستم به درد نقاش ها می خوره




خب 

بای بای!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

رمان اعجاز پارت 5 (z)

سلام سلام 

حالتون چطوره؟؟؟؟ ببخشید که زیاد فعالیت ندارم ولی سعی می کنم تا می تونم براتون پست بزارم 

من خیلی بابت جوابی مه به پیشنهادم دادین ناراحت شدم . بنظر میاد خودتونم نمی دونین چی می خواین ولی عیب نداره 

من حرفاتونو ندید می گیرم و فقط بخش بیشتر فعالیت کن رو در نظر می گیرم.

الانم براتون پارت پنجم رمانمو آوردم 

واقعا قشنگه؟؟ دوسش دارین؟؟





توی همین فکرا بودم که صدای ساشا بلند شد .

ساشا : خدای من اینجا چه خبره؟

صداش زدم : ساشا !!! بیا اینجا !! هممه منتظرت بودیم .

ساشا با دیدن من به سمتم اومد و بغلم کرد : خوشحالم که حالت بهتره . خواهر بد اخلاق من .

کمی به خودم فشردمش و جداش کردم .

-: خب اینم از ساشا حالا میشه شروع کنین ملکه ؟

ملکه : قضیه این کوامی های بی بند(بدون معجزه گر) مال بعد از ریگاتاست . گِرِگ دختره و جیکی پسر . البته خودتون می دونین منظورم از دختر و پسرچیه . اگه گرگ و پلگ هر دو تبدیل بشن و با هم همکاری کنن قدرت پنجه برنده از چیزی که هست هم قوی تر میشه . مزیت هایی بهش اضافه می شن که اونو خیلی قدرتمند می کنن .

برای کفشدوزک هم موضوع همینه . البته در حالت های دیگه ای اونو ارتقاع میده . تو ارتقای های زیادی به کفشدوزک لیدی باگ دادی ولی این ترکیب قدرتشون رو بی نهایت میکنه . یه جورهایی قدرت دوباره ساختن یک سیاره یا یک چیز خیلی بزرگ و ابدی رو میده .

شاه : البته بخش خیلی جذابش بخاطر اینه که با داشتن هر دو کنترل کننده گربه، میشه گربه ها رو کنترل کرد . اونها می تونن همانند یک ارتش عمل کنن .

ساشا چانه اش را مالید : ولی کفشدوزک این کنترل رو داره این طور نیست؟

شاه : نه اون فقط در صورت استفاده از گردونه خوش شانسی این فرصت رو داره . ولی اگه مستر باگ هم باهاش باشه........... .

-: خب چی باعث شد که اینا رو بسازین؟

ملکه با غرور گفت : حتما موضوع کنش و واکنش های قدرت مطلق رو می دونید . درسته؟؟

-: بله

خب این دو تا قدرت مطلق نیرو های خواسته نشده رو از بین می بره . یه جور هایی نمی زاره عکس قدرتی بوجود بیاد .

ساشا : چه جالب این جوری همه قدرت ها با ما هستن . درسته؟

شاه نیشخنده زد : تند نرو پسر جون . یه مشکلی هست . دنیا تحمل قدرت های دو  مطلق رو نداره . در اصل گرگ و پلگ می تونن به طور جداگونه تبدیل بشن مثل الان که دختر کفشدوزکی و گربه سیاه تبدیل میشن ؛ ولی نمیشه که هم پلگ و تیکی ترکیب بشن هم گرگ و جیکی. فقط در صورتی میشه ازشون استفاده کرد که در همین دنیا باشن . دنیای معجزه گر ها .

ساشا : خب باید فهمید چطوری میشه وارد اینجا شد . یا کسی رو وارد کرد .

ملکه با ناراحتی گفت: هیچ کس تا به حال نفهمیده چطور باید با اراده خودت وارد اینجا بشی . ما خودمون این جا زندگی می کنیم . حتی نمی دونیم چرا . واقعا هیچ اطلاعاتی در باره این دنیا وجود نداره .

شاه : الانم دیگه وقت رفتنه . برید به دنیای خودتون .

ساشا سرش را کج کرد و گفت : مگه نگفتید کسی نمی دونه که چطور خارج شه ..............

ملکه دستش را به پیشانی اش کوباند . خب برای همین دارم بهتون می گم . می خوام شما یاد بگیرید که برید بیرون .

دیگه نفهمیدم چی شد . چنان با تعجب جیغ کشیدم که به جرئت می تونم بگم کل اون منطقه تکون خورد ::: چییییییییییییییییییییییییی! همین جوری مارو آوردین اینجا که براتون راه خروج رو باز کنیم؟

ملکه لبخنددی شیطنت بار زد : خوشم میاد بچه تیزی هستی . خب ما میریم به بخشی که زندگی می کنیم . اگه تا یک ساعت دیگه نتونستید راه حلی پیدا کنید ما رو خبر کنید تا یه جوری کمکتون کنیم .

ساشا که از زور عصبانیت سرخ شده بود گفت : چشم ملکه حتما !!!           

به ساشا نگاه کردم : آه خدای من تو این موقعیت چرا انقدر عصبانی میشی ؟ باید آروم باشی .

بدون توجه به حرفای من گفت : چطور آروم باشم وقتی اصلا نمی دونم چطور باید مشکلی مثل اینو حل کنم .

شنا کنان (چون در دنیای فضایی هستن) : به سمتش رفتم و گوششو گرفتم . همیشه با این کار آروم می شد و سر شوخی رو باز می کرد : دفعه اخرت باشه با ملکه بزرگ اینجوری حرف می زنی ها ؟؟ من قدرتم از تو بیشتره مگه نمی دونی ؟
با پر رویی دست به سینه شد و حالت آدمای از خود راضی رو در اورد : تو قدرتت از من بیشتره ؟ مگه تو نبودی که توی راند آخر از آخرین مسابقمون باختی؟

منم کم نزاشتم : خب حالا که چی ؟ من یه دختر کوچولو ام که نمی تونم راه برم . دلت اومد منو اونطوری زدی؟؟؟؟

داشتیم می خندیدیم که یهو کوامی ها اومدن سمتمون : شما ها خیلی سرو صدا می کنین . نمی زارین در آرامش تمرکز کنیم .

به سمتشون رفتم : تمرکز می کنین که چی بشه ؟؟؟؟؟؟

گرگ با حالتی متواضع شروع به توضیح دادن کرد : ما وقتی تمرکز می کنیم می تونیم با دنیای بیرون ارتباط بر قرار کنیم .  می تونیم همه جا رو ببینیم من معمولا جاهایی میرم که مخروبن تا در باره قدرت تخریب اطلاعات بیشتری کسب کنم . جیکی هم.............

داشت توضیح می داد که جیکی پرید وسط حرفش : من هم همیشه می رم سراغ نمایشگاه های بزرگ اختراعات و علوم . خیلی خوش می گذره . می خواید شما هم بیاید؟

ساشا کمی در مو هایش چنگ انداخت . بعد با حالت شگفتی به گرگ نگاه کرد : ببینم می شه با فردی هم ارتباط بر قرار کرد ؟ مثلا باهاش حرف بزنیم و ازش بخوایم یه کاری بکنه .

جیکی با شادی جواب داد :  نمی دونم شاید بشه ما چون کوامی هستیم نمی تونیم ولی اینجا دنیای آرزو هاست باید چیزایی رو حتما بلد باشید  .

اینبار من جواب دادم : باید چه مهارت هایی داشته باشیم ؟

جیکی : من دیگه گشنمه نمی تونم جوابتونو بدم . از گرگ بپرسید . و رفت .

گرگ : اگر درست فهمیده باشم شما می خواید با یکی ارتباط ذهنی بر قرار کنید . فردی که این کارو انجام میده باید تجربه ای داشته باشه و گرنه در دنیای آرزو ها گم میشه . برای همیشه .

دوم اینکه ملکه گفت باید ما رو هم ببرید . بهترین کار اینه که چنین نقشه ای داشته باشیم.......................

 

 

به ساشا نگاه کردم : آماده ای ؟  

دانای کل راوی خودمون

سری تکون داد و شروع به خواندن ورد های ساخت جواهر کرد . جواهر های مورد نظر ساخته شدند . 

ملکه را هم از قبل مطلع کرده بودند . برای اتصال کوامی و جواهر باید از سازنده اصلی کوامی ها استفاده می شد .

حالا دیگر جواهرات آماده بودند . ساشا نگاهی اطمینان بخش به شارل کرد و از او خواست تا آرام باشد  .  شارل تمرکز کرد تا بتواند با دنیای بیرون ارتباط برقرار کند .

با اتفاقی که دلیل رویارویی او با ریگاتا بود باعث شده بود ناخودآگاه او قدرتمند شود و شارل بتواند ذهن خود را آزادانه حرکت دهد . دلیل بی قراری های چند روز اخیرش هم همین بود .

با حرکتی که تنها خودش احساس می کرد از بدنش خارج شد و از مرز های دنیای آرزو ها خارج شد .

 

شارل :  توی راه تصاویری از دو تا نوجوون همسن خودم دیدم.

وای خدای من !!!!!!! اینا کسایین که معجزه گر های جدید رو می گیرن ؟ خدای من .  خیلی باحاله!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پیش مرینت رفتم که اتفاقا بیدار هم بود: مرینت ! مرینت!

مرینت با تعجب اطرافش را نگاه کرد و با دیدن من که  آبی بودم و نور ازم می تابید یهو جیغی کشید و از صندلی افتاد.

کمی کمرش رو مالوند و بعدش بلند شد: ببینم چخبره؟

من: این معجزه گر ها رو بگیر . دونه دونه بپوششون تا کوامی هاشون آزاد بشه . مواظب باش با کوامی دیگه ای ترکیبشون نکنی . باشه؟!

مرینت باشه ای گفت و رفت تا تیکی رو بزاره سر جاش.

بعد گفت: خودت کجایی؟

من: منو ساشا یه جایی گیر افتادیم به لطف ملکه سابق (چشمامو گردوندم)ولی یه راهی پیدا می کنیم تا در بیایم. فقط الان ساعت پیش شما چنده؟

مرینت به گوشیش نگاه کرد : 5:30 دقیقه صبح

راوی

شارل لبخندی زد و رفت.

به دنیای کوامی ها برگشت. اما خیلی انرژی مصرف کرده و خسته بود.

برادرش او را در بغل گرفت تا نخواهد برای تعادل در آن فضای خالی تلاشی کند و خسته تر شود.

ساشا: خب چی شد؟

شارل چشمانش را بست و دستانش را پشت سرش قرار داد و با لبخندی از پیروزی تعریف کردن را شروع کرد: معجزه گر ها رو تونستم بهش بدم. خوشبختانه چون اجسام فیزیکی بودن تونستم انتقالشون بدم. ما هم چون فیزیکی هستیم اگر احظارمون کنن می تونیم بریم بیرون. الان کوامی ها به دست کفشدوزک از این جا میرن بیرون . منو تو رو هم برای بیدار کردنمون میان و ما می تونیم از اینجا خلاص بشیم ولی ملکه و شاه رو نمی دو نم چطور ببریم.

ساشا گفت: می خوای بریم سر قبرشون احضارشون کنیم؟

شارل که اصلا حوصله خندیدن نداشت گفت: نه اونها که جسم فیزیکیشون نابود شده نمی تونیم بیدارشون کنیم.

همان موقع ها بود که جیکی و گرگ نا پدید شدند .

ملکه و شاه آمدند. وقتی شارل برایشان گفت که چگونه می توان از آنجا خارج شد پذیرفتند و رفتند.

ساشا : پس برای باز گشت باید یکی صدامون بزنه. برای همین باید تک نفری وارد این دنیا بشیم .

شارل: همینطوره.

ساشا: ولی هنوز نمی دونیم معجزه گر ها رو باید به کی بدیم.

شارل که انگار با یاد آوری تصاویری که دیده بود ، برق 200 ولت به او وصل کرده باشند چشمانش را باز کرد و سریع خود را از دستان ساشا آزاد کرد. با خوشحالی بالا و پایین شنا می کرد و حرف میزد: پیدا شون کردم. اونها اهل نیویورکن.

ساشا با تعجب گفت: چی ؟جدی میگی؟؟یعنی ما.......

شارل : آره ! آره . یعنی ما می تونیم وقتی برای برنامه فشن شو به نیویورک رفتیم اونها رو پیدا کنیم و با خودمون همراه کنیم.

مدت بسیاری را با یکدیگر درباره ابر قهرمان های جدید حرف زدند. نقشه های بسیاری برای رویارویی با آنها کشیدند.

خب خب خب !!!!!1

امیدوارم قشن

 بوده باشه 

توی نظراتتون بهم بگین که خوشتون اومده یا نه

منتظرتونم بای

یه عکس فان از فروزن باگ(z)

بچه ها یه چیزی درست کردم براتون 

همین جوری داشتم نظراتو می خوندم دیدم یکی بهم پیشنهاد داده فروزن و میراکلس رو ترکیب کن 

منم یه ترکیب زدم باقلوا


خدایی خیلی با نمک شده

اگه از این چیزا خواستین بهم بگین اگه تونستم براتون درست می کنم

تا بعد

رمان اعجاز پارت 4(z)

ببخشید دیر به دیر می زارمش ولی خب نظر نداشت گفتم شاید دوسش ندارین

   



4 قسمت

شارل : نمیزارم دستت به جادوم بخوره .

-: ولی تو همین الانم داری بهم کمک می کنی .

شارل : هرگز !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

: ( صبر کن.............این ذهن منه........من قدرت حکمرانی به ذهن خودمو دارم.......پس نیازی به عصبانیت و خشم نیست )

شارل : نه دیگه بهت کمک نمی کنم . از این به بعد هم بهت اجازه نمیدم که وارد ذهنم بشی .

-:هرگز نمی تونی بمن دستور بدی .

شارل لبخندی زد : منو ول کن .

مرد با عصبانیت گفت : تو باعث مرگ مادرت شدی . اگه به دنیا نمی اومدی تا جادو تو رو انتخاب کنه الان مادرت زنده بود .

حلقه جادویی دور شارل در حال آزاد شدن بود : یادت نره که تو الان توی ذهن منی . من فرمان می دم . تو قادر به کنترل من نیستی . هیچوقت . تازشم ، اگه مادرم به خاطر من و جادوم مرده لزومی نمیبینم هدف مرگ مادرم رو تسلیم تو کنم . تا آخر عمرم به خوبی ازش مراقبت می کنم . همین الان از ذهن من خارج شو . من ملکه خوبی های تمام جهان هستم .

گارد گرفت و شروع به پرتاب جادو به طرف مرد مرموز ناخودآگاهش کرد .

-: نه من نمیبازم . ریگاتا هرگز شکست نخورده و نخواهد خورد .

شارل باز هم لبخند زد این بار طوری خندید که دندانهایش نمایان شد: تو پیرمرد بامزه ای هستی . یادم باشه بعدا به سیرک معرفیت کنم . حالا هم برو که حسابی وقتمو گرفتی . اراده من خیلی قوی تر از تواِ . تا دیدار بعد ریگاتا...............................

و ضربه آخر را به او وارد کرد . اما قبل از محو شدن کامل ریگاتا ، ضربه ای به بدنش وارد شد . ضربه به جایی نخورد جز پاهایش .

ریگاتا نابود شد ولی ضربه ای که در لحظه آخر به پایش خورد باعث شد دوباره پاهایش فلج شود .

...- شارل شارل خواهش می کنم چشماتو باز کن ما بدون تو نمی تونیم هیچ کاری بکنیم    شارل چشماتو باز کن !!!!!

این کت نوار بود که ساشا آنها را خبر دار کرده بود .

شارل : خوبم ولی لحظه آخر یه ضربه از جادوش به پام خورد .

شارل سعی کرد پا هایش را تکان دهد ولی توان کنترل پاهایش را نداشت .

:- بچه ها اون قدرت پاهامو ازم گرفته . طول می کشه تا دوباره به دستش بیارم . مارو بزارین روی زمین و خودتون برین . ساشا منو می بره خونه و میگه یهو افتادم زمین . خودمون یه جوری جمعش می کنیم . ممنون از اومدنتون .

همان لحظه صدای گوشواره های کفشدوزک در آمد .

شارل با تعجب به کفشدوزک نگاه کرد: گردونه خوش شانسی......!!!

سرش را به زیر انداخت و گفت : می خواستیم برای نجاتت از گردونه خوش شانسی استفاده کنیم ولی همون لحظه پیدا شدی .

شارل کمی فکر کرد : خوب چی بهت داد؟

انگار که همه تازه متوجه شده باشند به کفشدوزک نگاه کردند. ولی خود لیدی چیزی ندیده بود .

لیدی : نمی دونم چیزی نداد . اولین باره که می بینم چیزی بهم نداده .

 

 

سه روزی گذشته بود . شارل هیچ پیشرفتی در بهبود پا هایش نداشت . تنها زمانی می توانست خودش حرکت کند که از جادویش کمک بگیرد .

پدرش می خواست برایش دکتر خبر کند ولی هیچکدام موثر نبودند .

شارل نیمی از روز را در اتاقش می ماند و به این فکر می کرد که چرا گردونه خوش شانسی چیزی به مرینت نداده است . و هیچ جوابی جز نا امیدی به دست نمی آورد .

ساشا : خواهر عزیز من داره به چی فکر می کنه؟

شارل سرش را بالا گرفت . کمی به برادرش نگاه کرد و دوباره سرش را به زیر انداخت . بی هیچ حرفی .

چانه شارل را در دست گرفت : شارل عزیزم با من حرف بزن . بگو چی شده؟ چی فکرتو مشغول کرده؟

شارل دستان برادرش را از صورتش جدا کرد و در رختخواب دراز کشید .

شارل در تمام روز حرف نزده بود . غذاهم جز اندکی که پدر مجبورش کرده بود نخورده بود . همه فکر می کردند شارل از موضوع پاهایش ناراحت است . تنها ساشا دلیل اصلی این اتفاق را می دانست . ساشا خواهرش را بوسید و از اتاق بیرون رفت ولی کاش همانجا می ماند چون باز هم خواب های معما وار شارل سر باز کرده بودند .

باز هم خواب های بی امان .

                    از زبان شارل

این جا دیگه کجاست؟

چشمامو که باز کردم خودمو توی یه مکان بی انتها به رنگ بنفش و زرد دیدم .

-: خوشگله نه؟

سرمو چرخوندم . ولی کسی رو ندیدم .

-: دنبال من می گردی؟

سرمو چرخوندم . خدایا این که پپیونه !!!!

-: پپیون تو اینجا چی کار می کنی؟
خب این دنیای کوامی هاست . البته اینجا جعبه آرزوها نیست . چون من از بند معجزه گر آزاد شدم اینجا نگهم می دارن . دو تا دوست دیگه هم دارم که می خوام باهاشون آشنا بشی . اونها کلید های اصلی سرپا موندن اینجان .

پپیون : جیکی!!! گرگ !!! کجایین ؟ می خوام شما رو به ملکه جدید معرفی کنم کجایین؟

--: پپیون باز تو سرو صدا کردی؟ بزار بخوابیما

--: خب شاید کار مهمی داشته باشن جیکی ؟ زود باش بیا بیرون .

پپیون یک کوامی قرمز رو نشونه گرفت : این جیکیه . کوامی کفشدوزک . (به کوامی سیاه اشاره کرد) این هم گرگه . کوامی گربه .

با تعجب به پپیون نگاه کردم : گفتی کوامی های گربه و کفشدوزک ؟ ببینم اونا هم کوامی های خلق کردن و نابودین؟

پپیون با لبخندی مرموز به من نگاه کرد : ببینم شاه و ملکه سابق بهتون چیزی نگفتن نه؟
--: نه بهشون نگفتیم چون فرصتش پیش نیومده بود .

این صدای ملکه پیشین بود که داشت به همراه شاه سابق به سوی آنها می آمدند .

-: ببینم شما ها اینجا چی کار می کنین ؟ این کوامی ها جریانشون چیه؟ چرا چیزی به ما نگفتین؟ اِلّا باید هولتون بدن به سمت گفتن؟

ملکه با تعجب بهم نگاه می کرد . فکر کنم انتظار همچین بی ادبی رو ازم نداشت .

ملکه : فکر کنم هنوز یاد نگرفتی که چطور با یک ملکه حرف بزنی .

من : عذر می خوام ولی فکر نمی کنین این بی اطلاعی می تونه باعث خیلی از اتفاق ها بشه؟

ملکه : شاید کمی حق با تو باشه ولی من نمی تونم همه چی رو در اختیارت قرار بدم مگه الکیه؟ فکر نمی کردم ریگاتا همچین حرکتی بکنه و تو هم از پسش بر بیای فکر کنم دست کمت گرفته بودم .

سرمو انداختم پایین تازه یادم به پاهای بی حرکتم افتاد : ملکه من اونقدرا هم بدردبخور نیستم.

ملکه انگار که از همه چی خبر داشت گفت : می دونم . می دونم !!! هیچ کس از جنگ جون سالم به در نمی بره .

-: راستی ملکه !! گردونه خوش شانسی هیچ چیزی به ما نداد . فکر می کنین دلیلش چی باشه؟

ملکه : اینو واقعا نمی دونم . هیچ دلیلی نداره که همچین اتفاقی بیفته .

کمی سکوت بینمون برقرار شد . همینطور هم سنگین تر می شد . پس خودم دست به کار شدم : ببینم چرا ما منتظریم؟

این بار شاه به حرف آمد : منتظر برادرتیم که بخوابه تا روحشو به اینجا بکشیم .

آهانی گفتم و ساکت شدم . نگاهم به سمت کوامی های مرموز کشیده شد . جیکی مثل پلگ رفتار می کرد و گرگ مثل تیکی . ضد هم برای هم .

یعنی این کوامی ها برای چی خلق شدن ؟ ممکنه گرگ برای تیکی و جیکی برای پلگ باشه ؟ ممکنه هر کدوم برای تبدیل به یه قدرت مطلق باشه؟

دنیا تحمل دو قدرت مطلق رو داره؟

داشتم به این چیزا فکر می کردم که صدای ساشا بلند شد . 

برای مارال جان

سلام مارال جان

نظری که داده بودید رو خوندم شمارتون درست تایپ نشده 

لطفا زیر همین پست شمارتون رو درست بنویسید تا من بتونم به شما پیام بدم

نباید بین اعدادتون فاصله بندازین 

بدون فاصله بنویسید تا من بتونم درست بخونمش

اگه بتونی به صورت حروفی بزنی هم خوبه

جدید های جرمی(z)

سلام امروز رفتم پست جرمی 

یکی گفته بود چرا عکسی که از پدر مرینت بوده رو نزاشتی 

منم رفتم پدر مرینتو از پیج جرمی در آوردم (

چند تا پست جدیدم گزاشته بود که متأسفانه یا خوشبخختانه نمی دونم اونها فیلم بودن و نتونستم دانلود و آپلود کنم براتون

پس فقط دو تا عکس تونستم بیارم

جدید ترین پوستری که توی پیج جرمی بود



اینم بابای مرینت








من رفتم بای بای


آموزش استفاده از امکانات وبلاگ(z)

سلام وقت همگی بخیر 

راستش امروز که داشتم به نظراتتون جواب می دادم به یه چند تایی برخوردم که یکم ناراحتم کرد 

بعضی هاشم می گفتن چرا فلان پستی که قولشو دادی نزاشتی 

دوستانی که اینجوری میگین، من پستی که قول داده بودمو گذاشتم شما ندیدینش 

چون دانشتون درباره نحوه(روش) کارکرد وبلاگ های بلاگ اسکای کمه (ناراحت نشین از حرفم هااااا!!!!)

پس منم یه پست (همینی که دارین می خونینش) آماده کردم تا درباره امکانات براتون توضیح بدم تا دوباره دچار مشکل نشید


در ضمن من می خوام با عکس بهتون توضیح بدم و توی عکس ها به مربع های سیاهی که کشیدم دقت کنین که نوشته داخلش چیه (منظورش اینه که داره اونها رو توضیح میده)   


خب اون بیضی سیاه گوشه بالا سمت راست . اون سه خط رو اگر بزنید روش ، یک صفحه کشویی مانند براتون باز میشه که می تونید داخل اون صفحه اطلاعاتی از قبیل :( نظر سنجی ها ، لینکستان ، دسته ها، برگه ها ، جدید ترین یادداشت ها ، بایگانی و جستجو) رو مشاهده کنین

حالا دونه به دونه براتون توضیحشون میدم 


نظرسنجی:

توی قسمت نظر سنجی کار خیلی اسونه اما باید چند تا چیز رو بدونین . 

توی نظر سنجی ها دو حالت وجود داره : در حالت اول می تونید فقط یک گزینه رو انتخاب کنین ولی توی حالت دیگه می تونید دو تا چند گزینه رو انتخاب کنین. حالا از کجا بفهمیم چند گزینه ایه یا یک گزینه ای؟ 

از دایره ها یا مربع های کنار گزینه ها 

اگر دایره باشه فقط میتونین یه گزینه رو انتخاب کنین 

اما اگر مربع باشه می تونین هر چقدر گزینه باشه انتخاب کنین 

بعد از انتخاب گزینه های مورد نظرتون روی ثبت نظر بزنید تا نظرتون ثبت بشه 

و تمام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



لینکستان 

توی قسمت لینکستان می تونین آدرس وبلاگ دوستای دیگه ما رو هم ببینین و هر کدوم که براتون جذاب تر بود رو بزنید روش و گوشی شما به آدرس اون وبلاگ میره




دسته ها :

مهم ترین قسمت ، قسمت دسته هاست 

شما می تونین هر رمانی یا تئوری رو که می خواید اینجا پیدا کنین . برای مثال من می خوام برم و تئوری ها رو بخونم فقط کافیه بزنم روش تا لیست تئوری ها برام بیاد بالا (البته خودم می دونم تئوری هامون کمه نمی خواد به روم بیاری) 

فقط تنها مشکلی که هست اینه که پست ها به ترتیب تاریخ نشون داده میشن یعنی اگر توی دسته یکی از رمان ها بودی ، باید بری آخرش تا بتونی اولین قسمتشو بخونی 


برگه ها : 

توی برگه ها هم بزنی روشون برات میاره دیگه همین 


و جدید ترین یادداشت ها هم همونطور که از اسمش پیداست جدید ترین یادداشت ها رو نشون میده که این یعنی من سورپرایزی رو که گفته بودم گذاشتم (یکی از نظر دهنده ها اینو ندیده بود و فکر می کرد من پست سورپرایز رو نزاشتم و با عصبانیت یه نظر به وبلاگ داده بود)



قسمت بایگانی :

توی قسمت بایگانی می تونین تعداد یادداشت هایی که توی هر ماه توی وبلاگ گذاشته شده رو ببینید. می تونید بزنید روی دی ماه و تمام یادداشت هایی که توی دی ماه من توی وبلاگ گذاشتم رو یکجا مشاهده کنین


قسمت تقویم :

قسمت تقویم یکم دقیق تر از قسمت بایگانی عمل می کنه اون روز هایی که دورشون صورتیه رو نگاه کنید لطفا!!! این صورتی ها همون روز هایی هستن که من توی وبلاگ پست جدید گزاشتم  می تونید بزنید روشون و پست هایی که اون روز به وبلاگ اضافه شده رو یکجا مشاهده کنین 


جستجو 

توی قسمت جستجو هم می تونین بین پست های وبلاگ ، پست مورد نظرتون رو جستجو کنین. یا یک عبارت که ازش به یاد دارین رو بزنین براتون هر چی داره رو میاره رو می کنه 




خب تموم شد 

امیدوارم راضی باشین و دیگه نظر ندین که چرا فلان پستی که قولشو داده بودی نزاشتیی

دستم چلاغ شد دیگه 

بای تا بعد