قلب شیشه ای(پارت 9)(v)

هلو گایز

میدونم خیلی افتضاح مینویسم و شاید ادامه ندم

آخه یه رمان جدید شروع کردم که امیدوارم بهتر از این بشه

با اینکه کوتاهه امیدوارم خوشتون بیاد

ببخشید که اینقدر بد همه چی رو توصیف میکنم

بپر ادامه

کامنت فراموش نشه

 

مرینت و آدرین میان بیرون از اتاق ها

آ: وای این لباس چقدر بهت میاد
م: ام... مرسی (لپ هاش قرمز میشه) لباس تو هم خیلی باحاله
آ: آره دیگه تو طراحیش کردی (و لبخند میزنه)
م: آ... خب من فقط در حد معمولی میتونم برقصم
آ: اشکال نداره بیا تمرین کنیم
م: الان؟ باشه

از زبون مرینت: یه دستشو گذاشت رو پهلوم و با دست دیگه اش دستمو گرفت    شروع کردیم به رقصیدن   آهسته آهسته    خیلی آرامش بخش بود   تو بغل آدرین کسی که دوسش دارم   اوه من چی دارم میگم  آدرین کاگامی رو دوست داره

از زبون آدرین: سرشو گذاشت رو شونه هام    لذت بخش بود  

آدرین: داریم خوب پیش میریم
مرینت: آره (و خندید)

مرینت درحال گفتن آره حواسش پرت شد و با اون کفش های پاشنه بلندش افتاد

مری: آااااخ
آدرین دستشو گرفت و آروم بلندش کرد: حالت خوبه؟ چیزیت که نشد؟
مرینت سرخ میشه: آی  آره آره چیزیم نشده (و یجوری میخنده که کل دندوناش معلوم میشه)
آدرین: خوبه   پس یکم بشین تا پات بهتر بشه
مری: باشه ممنون

بعد نیم ساعت مردم اومدن و کلوئی رفتش شاهکارو شروع کرد

از زبون مرینت: نمیدونم دختره این وسط چیکارست!؟

بعد کلوئی با لباسایی که مربنت براش طراحی کرده بود میاد رو صحنه: سلام به همه   حتما همه تون منو میشناسید   کویین بی یا همون کلوئی ابرقهرمان شهرتونم ام... ام...

مرینت و آدرین با چشمای قورباغه ای به کلوئی نگاه کردن

کلوئی: خب بریم برنامه رو ببینیم

مردم برای مرینت و آدرین دست زدن  اونا هم اومدن رو صحنه با یه آهنگ لایت شروع به رقصیدن کردن

از زبون مرینت: آدرین با یه دستش دستمو گرفته بود و یه دست دیگش رو پهلوم بود  حس خیلی خوبی داشت   آروم آروم قدم بر میداشتم و همراهیش میکردم   بهم لبخند زده بود و منم داشتم از خوشحالی میمردم

از زبون آدرین: مرینت بهترین و مهربون ترین دختر دنیاعه پس با اون بودن عالیه   سعی کردیم خیلی خوب برقصیم   مثل اینکه مردم هم از رقصمون و لباسامون خوششون اومده بود

مرینت: هوففف تموم شد   خیلی خوب بود ولی استرس هم داشتم  وسطش کم مونده بود جلو همه ضایع بشم و بیفتم اما آدرین سریع منو گرفت و چیزی نشد

آدرین: وقتی فهمیدن مرینت لباسا رو طراحی کرده فکشون باز موند   بعدشم همه تو اونجا بودیم و پدر مرینت هم شیرینی آورده بود و به همه طارف کرد  همین چیزا و آخرش هم که رفتیم خونه...