رمان قلب شیشه ای (پارت8)(v)

سلام دوستان

کامنت یادتون نره

بزن ادامه

 

فردا شد...

مرینت مثل همیشه کاراشو کرد و رفت مدرسه
آدرین هم همینطور (دوستان ببخشید خلاصه کردم که قسمت فشن شو زودتر برسه)

تو مدرسه درس خوندن ، حرف زدن ، یکم تفریح کردن و زنگ آخر شد

خانم بوستیه: بچه ها امروز تکلیف خاصی نداریم چون امروز عصر حتما خیلی از شماها میخواین برید فشن شو رو تماشا کنید و بعضی هاتون هم که توش حضور دارید    فقط اگه تونستید درس 7 رو مطالعه کنید

همه از هم خدافظی کردن و رفتن طرف خونه هاشون

ساعت 4 بعد از ظهر...
 (از زبون مرینت)

جولیکا زنگ زد بهم    تعجبی نکردم و جوابشو دادم

ج: ا الو سلام مرینت
م: سلام جولبکا خوبی؟

از زبون مرینت: صداش ناراحت بود   حتی یکم گریون   با خودم گفتم حتما دوباره نا امید شده و از صحنه میترسه

ج: من... من متاسفم نمیتونم امروز بیام
م: چرا؟   چیزی شده؟  به خودت اعتماد داشته باش
ج: نه خب مشکل یه چیز دیگه ست  
م: اوففف جولیکا حالت خوبه؟
ج: ببین من چیزیم نیست   لوکا... لوکا...
م: لوکا چیزیش شده!   (من: مرض و درد)
ج: داشت با دوچرخه میرفت که کم مونده بود یه ماشین بزنه بهش...
(مرینت نگران میشه)
ج: بعدش... بعدش هم گرفت اون طرف و بدجور خورد زمین
م: هاااا!  الان چی حالش خوبه؟
ج: آره یکم بهتره ولی هنوز بستریه     ببخشید مامانمون هم یه ساعت دیگه باید بره جایی کار ضروری داره و من باید پیش لوکا بمونم
م: باشه مشکلی نیست   ایشالا زود خوب میشه بیام ملاقاتش؟ (تو خیلی بی جا میکنی بری ملاقاتش)  یه راهی هم واسه شو پیدا میکنم 
ج: لازم نیست   ممنون که درکم میکنی  کار نداری؟
م: نه خدافظ
ج: خدافظ

مرینت زنگ میزنه به آدری بورژوا: سلام  ببخشید یه اتفاقی افتاده که دوستم جولیکا امروز نمیتونه بیاد  
آدری: ها؟   از اولش هم بهش حس خوبی نداشتم (مرینت با این حرفش یکم ناراحت میشه) کی رو سراغ داری بیاد به جاش؟
*مرینت با خودش فکر میکنه: هوفففف  انتطار داشتم به خاطر نیومدن جولیکا دعوا راه بندازه ولی خدا رو شکر چیزی نگفت*
مرینت: نه متاسفانه
آدری: خب دیگه پس خودت به جاش بیا
مرینت: م م م من؟!   شاید نتونم
آدری: تو میتونی   نکنه میخوای برنامه خراب بشه؟
مرینت: نه  پس میام اما شاید نتونم خوب از پسش بر بیام
آدری: من قبلا هم تو رو دیدم   حالا برو آماده شو ساعت 5:30 منتظرتم
مرینت: آمممم  باشه   میبینمتون
آدری: فعلا

مرینت به مامان باباش خبر میده که قراره اون به جای جولیکا بره و اونا هم خوشحال میشن    آدرین هم خبر دار میشه و یکم با مرینت هماهنگ میکنه   

ساعت 5...

از زبون آدرین: مرینت قراره به جای جولیکا بیاد و این هم خیلی خوبه ولی فکر کنم لوکا حالش خوب نیست      به نظرم اون لباس تو تن مرینت خیلی قشنگتره و به موهاش هم میاد (من: جووووون)  شروع کردم حاضر شدم و با پدرم به طرف اونجا راه افتادیم

از زبون مرینت: خیلی هیجان زده و همینطور مضطرب بودم   داشتم حاضر میشدم که برم    آدرین زنگ زد گفت که میان دنبالم   با اینکه خیلی خوشحال شدم ولی گفتم زحمت نکشید اما اون گفت که زحمتی نداره و میاد دنبالم     بعد هم رفتیم و لباس رو از جولیکا گرفتیم    لوکا هم بهوش نیومده بود

آدرین: خب رسیدیم   پیاده شو مرینت (و در ماشین رو براش باز میکنه)
مرینت: ممنون 

ساعت 5:20 بود...

ادری: اوه   اومدید

سلام و احوال پرسی میکنن و آدری بورژوا بهشون میگه برن اتاق گریم    اونا هم میرن و یکم به خودشون میرسن   مثلا مرینت رژ قرمز میزنه و...

آدری: مرینت تو بلدی میرقصی دیگه؟
مرینت: رقص؟ خب... یجورایی  
آدرین: چطور مگه؟
آدری: چطور مگه نداره شما باید تو مراسم با هم تانگو برقصید دیگه
(و دهن مرینت و آدرین باز میماند)
مرینت: چی؟  اما شما نگفته بودین
آدرین: آره  تمرین هم نداریم
آدری: اوففف نگفته بودم؟  حالا عیب نداره برید یکم هماهنگ شید و بیاین

مرینت و آدرین لباسای فشن شو و اونجور که آدری گفت رقص رو میپوشن و...

*این داستان ادامه دارد*