Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

رمان اعجاز پارت 6 (z)

پارت ششم

مرینت: شما دو تا کجا بودین؟تو چرا آبی بودی؟ تو چطوری قدرت پاهات برگشته؟ خب یکیتون حرف بزنه.

شارل دستش را روی شقیقه هایش گذاشت و آنها را ماساژ داد:اروم بگیر مرینت.مگه میزاری ما حرف بزنیم. بشین برات توضیح میدیم.

و شارل تمام ماجرای ورودشان به دنیای کوامی ها را توضیح داد.

مرینت:خب و چطوری خارج شدین؟

شارل که کلوچه ای از ظرف بیرون می کشید ادامه داد: یادتونه ریگاتا وارد ذهن من شد؟؟ این کارش شاید باعث شد قدرت پاهام ضعیف بشه ولی کاری کرد که قدرت کنترل ذهنیم ده برابر قوی بشه. باهاش به دنیای عادی خودمون وارد شدم و معجزه گر ها رو به تو دادم.

و اینکه قدرت پاهام هنوز کامل برنگشته.فقط یکم قوی تر شده. با جادو کنترلشون می کنم. آخه برای فشن شو لازمه که اونجا باشم.

مرینت که حسابی تعجب کرده بود, با این حرف ساشا یکهو وا رفت.

ساشا:راستی معجزه گرها چطور بودن؟

مرینت فنجانش را روی میز گذاشت. طلبکارانه روبه شارل کرد:اینا چین که آوردی؟ خیلی رفتارشون عجیبه. کوامیه کفشدوزک انقدر شکمو و پرحرفه . برعکس کوامیه گربه انقدر حکیمانه حرف میزد که یه لحظه از هم صحبتی باهاش خجالت کشیدم شارل تک خنده کوتاهی کرد.

مرینت:راستی . این معجزه گر ها صاحباشون کجان؟

شارل و ساشا نگاهی رد و بدل کردند و چمکی برای مرینت زدند: فعلا رازه.

مرینت شانه ای بالا انداخت. درهمان حالت ساعت را دید و جیغ کشید:وای داره دیرم میشه باید برم سر کار. راستی شما هم فردا بارو بندیلتونو جمع کنین قراره بریم نیویورک ها. و هر سه با هم از خانه دوپن چنگ ها خارج شدند.

 

 

 

همه در کلاس درس مشغول حرف زدن بودند. با اینکه تابستان بود ولی همه جمع بودند. برای تولد معلمشان همه آمده بودند. از مدیر اجازه گرفته بودند تا برای معلمشان جشن گرفته و او را خوشحال کنند.

آدرینا مانند همیشه به هریت نگاه می کرد . هریت تنها دوست او در مدرسه بود. با هم خیلی صمیمی بودند ولی فقط دوست بودند. اما دوست های صمیمی

هریت پسری با موهای کوتاه و خوش حالت بود. در عین حال یک طراح مکانیکی فوق العاده که در سطح مدرسه اش در نیویورک خیلی شناخته شده بود. پدر او برج ساز و دیزاینر معروفی بود و مادرش یک شیرینی فروشی را می گرداند.

آدرینا هم یک دختر زیبا با مو های بلند و بلوند بود که یک مدلینگ کشوری بود. مادرش یک طراح مد بود و هر دو داشتندخود را برای شرکت در برنامه فشن شوی هفته آینده در شهرشان نیویورک آماده می کردند.

هریت هم آدرینا را بهترین دوست خود می دانست. شاید هم به او علاقه خاص تری داشت ولی نمی توانست با خودش رو راست باشد.

هریت مثل همیشه جایی ساکت نشسته بود و داشت طراحی یک آکواریوم را انجام میداد که با دیدن آدرینا تمرکزش را از دست داد.

آدرینا: سلام هریِت! خوبی؟

هریت: آ ...آره ممنون. تو چطور؟ خوبی؟

آدرینا لبخند پسر کشی زد!: ممنون. راستش می خوام برای برنامه فشن شوی هفته دیگم دعوتت کنم. حاضری بیای؟ به خیلی از بچه ها گفتم ولی گفتن ممکنه نیان. تو مد و فشن دوست داری دیگه؟

هریت: آره. باید جالب باشه. حتما میام.

آدرینا با خوشحالی به هِریِت نزدیک تر شد و پاکتی را به دستش داد: واقعا ممنون خیلی خوشحالم کردی.

هریت لبخندی زد:من همیشه برای بهترین دوستم وقت می زارم.

آدرینا که از آمدن بهترین دوستش خوشحال بود ایولی زیر لب گفت و از مدرسه خارج شد.

آدرینا بعد از ساعت ده دیگر کاری در مدرسه نداشت . فقط برای تولد معلمش به مدرسه امده بود و این که کارت را به هریت بدهد. هر چند کمی به این خاطر از هریت خجالت می کشید. بعد از اینکه از کلاس بیرون آمد نفسش را با فوت بیرون داد. با خوشحالی از پله ها پایین پرید و با راننده شخصی به سمت باشگاه ورزشیش رفت. بعد از تمرین های ژیمناستیکش به کلاس جودو رفت تا با استادش تمرین کند.

هریت هم بعد از تمام کردن طراحی آکواریوم به سمت خانه حرکت کرد. پدرش از او برای طراحی و دیزاین خانه ها و ساختمان هایی که می ساخت کمک می گرفت . تقریبا تمام کسانی که پدر هریت برایشان ساختمان می ساخت می دانستند پسرش یک دیزاینر درجه یک است.

 

هریت در پیاده رو مشغول راه رفتن و فکر کردن بود. خیلی ها برای هریت غش و ضعف می رفتند ولی هریت شخصیت خاصی را می پسندید. او شخصیتی خودساخته و محکم را می پسندید. آدرینا خیلی به این شخصیت نزدیک بود برای همین با یکدیگر صمیمی بودند .

     خانه آنها واقعا بزرگ و با عظمت بود. وقتی رسید مثل همیشه به طبقه بالا رفت.به خاطر کار پدر و مادرش اکثرا در خانه تنها بود. سه تا اتاق در طبقه بالا مخصوص او بود. یکی از آنها را به باشگاه تبدیل کرده بود.آدم اجتماعی نبود برای همین به باشگاه های عمومی نمی رفت. یکی از آنها مخصوص طراحی دیزاین و درس خواندنش بود. دیگری هم اتاق خواب و اتاق پرویش بود. به عنوان یک پسر واقعا دقیق و مرتب بود. بعد از کمی استراحت مثل هر روز به باشگاه کوچکش رفت و تمرین کرد.بعد از تمرین دوشی گرفت و با ظرفی پر از خوراکی که از آشپرخانه برداشته بود به اتاق کارش رفت . آهنگی را پلی کرد و شروع به گوش دادن کرد.

............................................................................................................

آدرینا: اما اینجوری خیلی لوسه.

طراح:خب خصوصیتش اینه. شما دخترا باید زیبا و لوس راه برین. اصلا ببینم چرا تا مامانت اینجا بود چیزی نگفتی؟

آدرینا ساکت شد. خوشش نمی آمد با مادرش بحث کند.

طراح هم از فرصت استفاده کرد:خب پس تصویب شد. همونی که گفتم رو انجام بده.

بعد هم با لبخندی شیطانی حاکی از پیروزی زد. آدرینا بعد از تمریناتش برای فشن شو با راننده شخصی اش به خانه رفت.

بدون اینکه لباسش را عوض کند روی مبل جلوی ال سی دی ولو شد. تلویزیون را روشن کرد و به خوراکی هایی که روی میز بود چنگی انداخت. چیزی نمانده بود خوابش بگیرد که با صدای پاشنه کفش های مادرش سیخ شد و صاف نشست.

-: سلام مادر ببخشید خیلی خسته بودم نفهمیدم چی شد.

مادر: می دونم خسته ای ولی نباید اینجوری رفتار کنی. اگه خسته ای باید همون اول به رختخوابت بری. کلاسهای ورزشیتو رفتی؟

-:بله مادر

مادر: توی کلاس فشنت کامل موندی؟

-:بله مادر

مادر: خوبه. الانم دیر وقته. اگه خیلی خوابت میاد می تونی نیم ساعت زود تر از برنامه روزانت بخوابی.

بعد با قدم هایی استوار از اتاق بیرون رفت.

آدرینا که کاملا صاف ایستاده بود با رفتن مادرش کاملا وا رفت. تلو تلو خوران به سمت تختخوابش رفت و درجا خوابش برد.

مادرش ماریا واقعا سخت گیر بود. او می گفت :آدرینا تو نباید با رفتار های ناشایسته باعث تحقیر خانواده ما بشی. خانواده دوریتا سالهاست در عرصه خلاقیت و پوشش پیشرو بوده. تو هم باید یاد بگیری مثل پسر عمو ها و دختر عموهات برای خانوادت ارزشمند باشی.

اما آدرینا دوست داشت روزی برسد که بتواند بدون در نظر گرفتن جایگاه خانوادگی خود واقعیش باشد.

 

مامان: هریت ما اومدیم خونه.

هریت که حسابی سرگرم بود و صدای هدفون را حسابی زیاد کرده بود . صدای مادرش را نشنید.

مادر که می دانست پسرش کجاست در اتاق کار هریت را باز کرد. هریت که حس شیشمش بسیار قوی بود درجا به سمت در برگشت.

مامان: سلام عزیزم.

هریت هدفون را کنار گذاشت و پیش مادرش رفت. سلام مامان. خوبی؟ بابا کجاست؟

مامان: با هم اومدیم. داره ماشینو پارک  می کنه. خب امروز پیش دوستات تو مدرسه خوش گذشت؟معلمتون اومد یا نه؟

هریت سر شوخی را باز کرد. با نقشه ای که من کشیده بودم عمرا اگه نمی اومد.

مامان با تعجب به سمت پسرش برگشت: مگه چی کار کردی؟

هریت روی مبل نشست و سیبی به دندان گرفت: با شماره یکی از بچه ها بهش زنگ زدیم گفتیم کمدش توی مدرسه آتیش گرفته. انگار چیز خیلی مهمی توش داشت با عجله اومد. وقتی بهش گفتیم از عمد اینکارو کردیم اولش یکم ازمون عصبانی شد ولی بعد دوباره باهامون سرشوخی رو باز کرد.

مامان:ای چش سفید. من اگه بودم سکته می کرد.

صدای پدرش که داشت در خانه را می بست آمد: واقعا گل کاشتی پسر. آفرین. این خانم معلمارو باید اینجوری سورپرایز کرد.

پدر روی مبل کناری پسرش نشست: خب ببینم طرحی که سفارش داده بودیم آمادست جناب مهندس؟؟؟!

هریت: بله بابا بیاید تا نشونتون بدم. بعد با هم به اتاق کار هریت رفتند.

نظرات 5 + ارسال نظر
کاملیا شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 11:57

عالی بود

کیان جمعه 10 بهمن 1399 ساعت 14:07

اقا این بهترین رومان تخیلی کودک و نوجوان بود که من بعد از رولد دال خوندم دست مریزاد

چه خوب تشریحش کردی
واقعانم تخیلیه

ملیکا یکشنبه 5 بهمن 1399 ساعت 07:55

خیلی خوبهههههه
ممنون

خواهش گلم

فاطمه یکشنبه 5 بهمن 1399 ساعت 01:24

سلام زهرا جون می گم می که می شه این داستان رو زود تر تموم کنی ؟ آخه می دونی خدایی دارم دیوونه می شم از بسکه ذوق و شوق و کنج کاوی دارم ادامه ی این داستان رو بخونم

والا خیلی وقت بود کسی نظری دربارش نمی ذاذ گفتم شاید خواهان نداره دیر به دیر می زاشتمش

ترلان شنبه 4 بهمن 1399 ساعت 17:40

ممنون زهرا جون خیلی خوب بود

خواهش می کنم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد