Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

رمان یک ابر کپی کار (پارت 5)(z)


خب خب خب خب !!!!!

توی این پارت قراره حسابی غافل گیر بشید . شخصیت اصلی ما قراره با لایلا همکاری شرارت آمیز داشته باشه . نترسید . داره گولش میزنه . 




فردا صبح با خوشحالی بیدار شدم . دیروز و پریروز بهترین روز های من برای ابر قهرمانیم بود . مردم هنوز منو خوب نمی شناختن ولی همین که لیدی باگ احترامش نسبت به من زیاد شده کافیه. امروز هیچ کلاس خاصی ندارم . ولی چون هنوز کشف هویت کت نویر و لیدی باگ روکامل نکردم باید برم . تازه دوستام رو هم می بینم .

 تازه به در مدرسه رسیده بودم که نینو و دختر خانم کناریش رو جلوی در دیدم . به سمتشون رفتم و سلام کردم .

من : سلام نینو

نینو : سلام شارل

به رو به دختر خانمه نگاه کردم . با برق خاصی تو چشمام که به خاطر دیدن یه دوست جدید بود گفتم : نینو . ایشون دوست دخترتون هستن ؟ خیلی خوشگلن (دستم رو جلوش دراز کردم و گفتم) سلام من شارل مگنت هستم .

دختر که اول به خاطر اینکه من به نینو سلام کردم سر دوست پسرش غیرتی شد ؛ ولی وقتی دید به خاطر اون اومده بودم جلو با خوشرویی گفت : سلام من آلیا هستم .

با ذکاوت (باهوشی) و غرور خاصی گفتم : آلیا به معنای آسمان است . به معنای دیگر یعنی کسی که موهایش قرمز است .

آلیا گفت :ممنون . تو هم خوشگلی .

(ناشناس : معلومه که  شارل خوشگله      قربون نویسندش برم

منه نویسنده : اِه ببخشید شماکی هستید ؟ چرا صورتتون کبوده

ناشناس : من تریشی هستم . توی رمان تولد مصیبت بار بودم با دمپایی بیرونم کردن

من : خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

تریشی : چرا می خندی ؟ میشه توی این رمان بمونم ؟

من : آره بمون ولی اگه اذیت کردی با دمپایی می فرستمت بیرون . )

با آلیا و نینو به مدرسه رفتیم . آدرین رو دیدم که هنوز گوشه گیر بود . یعنی از دیشب تا حالا خوب نشده؟ پیشش رفتم .

   (تریشی : ببینم جریان چیه ؟

من : خواستی زود تر بیای)

من : آدرین !!!! مشکلی پیش اومده ؟ چرا ناراحتی ؟ چیزی شده ؟

آدرین : ببینم شارل تو اگه کسی رو دوست داشته باشی ولی اون دوست نداشته باشه چیکار می کنی ؟

اوه اوه !!!!!!!!!!! پس قضیه مال دختر کفشدوزکیه !

من : عاشق شدی نه ! من میدونم باید چی کار کنی .

آدرین : جدا ! خواهش می کنم بگو چی کار کنم ؟

    همون موقع زنگ خورد .

من : آدرین کلاس که نداری ؟

آدرین : نه ندارم .

من : پس بیا اینجا بشینیم .

کنار خودم روی صندلی نشوندمش . دستاش رو توی دستام گرفتم و چشمام رو بستم .

من : یه غم بزرگ می بینم . به رنگ قرمز . عصبانیت نیست ، از عشقه . به تو نیاز داره به عنوان به دوست . بهش نیاز داری به عنوان به همراه زندگی . دوستش داری به عنوان عشق . دوست داره به عنوان عشق .

چشمام رو باز کردم . با تعجب داشت نگام می کرد .

آدرین : تو اینا رو از کجا فهمیدی ؟ من !من !   اون منو دوست داره ؟ پس چرا از من فرار می کنه؟

با مهربونی گفتم من : آروم باش آدرین . مسئله رو برات باز نکردم که داغونت کنم . ولی اینو بدون : (در آخر عشقه که پیروز میشه)

(تریشی ::::: اوه چه رمانتیک!!!!!                من : خفه           تریشی : چشم)

آدرین : ممنونم راشل . تو دوست خیلی خوبی هستی .

من : چشمات رو باز کن آدرین . با دقت انتخاب کن . انتخابت رو عوض نکن . از هدفت دست نکش

بلندش کردم . دوستانه نگاهش کردم و رفتم .

داشتم به سمت کتابخونه می رفتم که مرینت رو دیدم . داشت با عصبانیت به آدرین نگاه می کرد . واااااا !!!!! کی به عشقش اینجوری نگاه می کنه ؟

(تریشی : ببینم مرینت عصبانی شده ؟ الان اکومایی میشه که !!!!!)

به سمتش رفتم . من : مرینت! مرینت ! به اعصابت مسلط باش ! الان آکومایی میشی !!!!!

با حرف من آروم شد . اما هنوز نگاهش به آدرین بود . رد نگاهش رو دنبال کردم . وااااااااااااااای

                                 لاااااااااااااااااااااااااااااااایلااااااااااااااااااااااااااااااااااا     

لایلا به سمت آردین رفته بود و داشت دل می داد . ولی آدرین خشک و مهربون جوابشو می داد .

به مرینت نگاه کردم . مرینت داشت دوباره عصبانی میشد .

من با شرارت تمام گفتم : آره حق داری عصبانی بشی . منم می دونم اون دروغ گوئه ولی هیچ کس حرفمو باور نمیکنه . من شک ندارم این دختر خود ارباب شرارته . اگه الان نباشه حتما بعدیه

به مرینت نگاه کردم . دیگه عصبانی نبود .  به جاش داشت با تعجب نگاهم می کرد .

مرینت : تو هم میدونی اون دروغ گوئه . آره !!!!!

من : البته ولی می دونی . با هر کسی باید مثل خودش رفتار کرد . دیدی من چطوری کلویی رو ساکت کردم ؟  دیدی از اون به بعد به من چبزی بگه . من خوب بلدم دشمنام رو از دورم پاک کنم و به دوست تبدیل کنم .

مرینت هنوز ناراحت بود . با من در مورد اتفاق برگه امتحانی حرف زد . با اینکه از اون لایلا بعید بود ولی آدما همیشه اونی نیستن که نشون می دن .

 (تریشی : اوه ! اوه ! جمله عقلانیت تو حلقم .            من : ممنون .

تریشی : تو چرا مثل اون نویسنده قبلیه با من کل کل نمی کنی؟ اه حوصلم سر رفت )

نقشه ای توی ذهنم جرقه زد !!!!! اگه دو تا ابر قهرمان فکر می کنن لایلا  عین ارباب شرارت بد جنسه با یه نقشه ای میشه به ارباب شرارت رسید . چون حتما ارباب شرارت برای یه کاری ازش استفاده می کنه . به عنوان جانشین .

با صدای مرینت به خودم اومدم . (باید با لیدی باگ و کت نویر حرف می زدم ) به مرینت گفتم : ببین چطوری به شاه دروغ ، دروغ میگم ! چشمکی به مرینت زدم و دور شدم .

با تعجب و خوشحالی ساختگی گفتم  من : شما لایلا هستید ؟ لایلا راسی ؟ واقعا از دیدنتون خوشحالم خانم راسی . نمی دونید من چه قدر طرفدار شما هستم . میشه این رو برام امضاء کنید؟

برگه ای به طرفش گرفتم . تا سرشو آورد پایین تا امضاء کنه به آدرین چشمک زدم که متوجه بازیگریم بشه . با لبخند سرشار از شرارت جوابمو داد .

رو به لایلا گفتم : واااوو !!!!! شما و آقای اگرست خیلی به هم میاید . با این حرفم سرشار از خوشحالی شد . احساس کسی رو داشت که یه همراه پیدا کرده . در جا از چشماش فهمیدم .

(شارل شخصیت بسیار عجیبی دارد . او به خاطر کمایی که در کودکی دچارش شده بود و به دنیای مردگان رفته بود قدرت هایی را با خود به دنیای فانی آورد . یکی از این قدرت ها، درک احساسات بیرونی از چشم ها و احساسات درونی از گرفتن دست ها است)

در گوشش گفتم : تمام سعیم رو می کنم به هم برسونمتون .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نترسین به خدا یه کوچولوئه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اون روز به خونه آقای آگرست دعوت بودیم . پدرامون در باره مد جلسه داشتن و من می خواستم به عنوان مهمان به دیدن آدرین برم . آماده شدیم و حرکت کردیم . تو راه پدرم من دو صدا کرد .

پرد : شارل! دختر م ! من قراره برای آدرین لباسی در خور اشراف زاده ها طراحی کنم . تو ممکنه نتونی خیلی با آدرین حرف بزنی و مدت زیادی با آقای آگرست تنها باشی ازت می خوام مؤدب و متین باشی مثل همیشه .

من : بله پدر . حرفاتون رو مو به مو انجام می دم .

 

 

 

 

خب این هم از پارت 5 امیدوارم خوشتون اومده باشه . برای گذاشتن پارت بعد از تعداد نظرات شما استفاده می کنم . اگه 3 تا نظر داشته باشم پارت بعد رو می زارم

پس تا پارت بعد به من متصل بمونید . 

روز ماکارون(v)


سلام دوستان 


حتما خیلی هاتون میدونید شیرینی ماکارون چیه و حتی بعضی هاتون ازش خوردید


 (دلتون نخواد)


مکارون یه شیرینی خوشمزه ست که در اصل برای کشور فرانسه هستش 


امروز 31 ماه می (به میلادی) روز ماکارون هستش و من هم عکس از ماکارون های میراکلسی آوردم


بریم ببینیم










روز ماکارون مبارک



بای

رمان قلب شیشه ای (پارت2)(v)


سلام سلام


من اومدم



قلب شیشه ای


اگه کسی پارت اول رو نخونده یا میخواد آخراش یادش بیاد تو دسته های وب هست 


هر چقدر هم نظرات بیشتر باشه پارت ها طولانی تر و بهتر میشن


خب دیگه...


بپرید ادامه مطلب 








ادامه مطلب ...

رمان یک ابر کپی کار (پارت 4)(z)

من : مربوط به هویتم میشه نمی تونم بگم . درسته که شما نگهبان معجزه آسا ها هستید ولی من نمی تونم بگم هویتم لو میره . کوامیم می گفت اونقدر قدرتمند هست که کسی هویتتو تا آخر گرفتن ارباب شرارت نفهمه .

دختر کفشدوزکی که کمی ناراحت شده بود گفت : باشه ولی من حالا حالا ها نمی تونم بهت اعتماد کنم ؟

من : چرا مگه من چی کار کردم ؟

لیدی باگ : چون تو اون دختر رو اذیت کردی . همونی که توی باغ ولش کردی .

نباید خودم رو می باختم . من اون روز از خودم به عنوان طعمه استفاده کردم . پس با اطمینان گفتم : من : من از اون دختر خانم قول گرفتم که کمکم کنه که خوشبختانه کرد .

آروم آروم به سمتشون رفتم و رو به رو شون قرار گرفتم : من ازش خواستم در خصوص نظر شما در باره من تحقیق کنه . بهش گفتم یه طوری کنه که شما از من بد نتیجه گیری کنین .

کت نویر و لیدی باگ با هم گفتن : چرا ؟

از کاراشون خندم گرفت . من: شما ها خیلی به هم میاین .

لیدی باگ که حسابی کفری شده بود از کوره در رفت : ما تیم هستیم نه زوج . در ضمن به نظر من تو هنوز هم یک ابر شروری و من تا کوامیت رو نبینم قانع نمی شم .

می دونستم قبول نمی کنه که کسی ازش بالا تر باشه اون هم از روی یه حسادت بچه گانه . الان تهدیدش میکنم تا قبول کنه . خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

من : هی گربه سیاه دوست داری هویت دختر کفشدوزکی رو بدونی ؟ اون...........

هنوز نگفته بودم که لیدی باگ دستاشو روی دهنم گذاشت . گفت : منو تهدید می کنی ؟

من : بله . من اگه ابر شرور بودم که هویت شما ها رو نمی دونستم .

لیدی باگ : با اینکه حرفت منطقی نیست ولی تقریبا قانع شدم . ولی یه چیز دیگه هم هست . اگه تو ابر قهرمانی باید یه چیزایی در بارشون بدونی درسته ؟

من : درسته دختر کفشدوزکی . ولی فکر کنم تا همینجا هم که در باره جعبه معجزه آسا ها حرف زدم فکر کنم کافی باشه بدرود تا بعد .

پرواز کردم و از اونجا دور شدم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(نترسین دیگه یه کم از مدیرمون به ارث بردم همین)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شب بود . تازه خوابم گرفته بود که صدای مهیبی اومد . در جا بیدار شدم و رو به پپیون کردم : فکر کنم ارباب شرارت اصلا آدم نیست که این وقت شب رو برای آکومایی کردن انتخاب کرده .  پپیون خندید و آماده تبدیل شد .

                                                                                     (پپیون ، بزن بریم کپی کاری)

سریع به طرف بالا پرواز کردم . در جا دیدمشون چون شخص آکومایی کسی نبود جز غول بچه !!! (غول بچه همون آگسته که هی می گفت لالی پاپ ، لالی پاپ)

پرواز کنان به سمتشون رفتم . یهو از تعجب داشتم شاخ در آوردم . دختر کفشدوزکی به دام افتاده بود . چراااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سریعا  به طرفشون رفتم . وااااااااااااااااااای هر دو شون تو دستشن . حتما داره به سمت ارباب شرارت می ره . برای تصمیم گیری وقت نداشتم . حد اقل تا نزدیکی ارباب شرارت می رفتم پبداش می کردم و بعد آزادشون می کردم . باید با دختر کفشدوزکی مشورت می کردم . آروم جوری که نه غول بچه منو ببینه و نه صدام رو بشنوه پیش کفشدوزک رفتم .

من : دختر کفشدوزکی! دختر کفشدوزکی! منم باتر فلای گرل . غول بچه داره میره به سمت ارباب شرارت چی کار کنیم ؟

 دختر کفشدوزکی : نه ما نمیتونیم سر معجزه گر هامون ریسک کنیم . همین حالا نجاتمون بده .

باشه ای گفتم و پرواز کنان به سمت دستبند غول بچه رفتم .

                                                                                                   (پنجه برنده)

و دستبند رو نابود کردم . هر سه داشتن می افتادن . از گردونه خوش شانسی پیشرفته خودم استفاده کردم . (در گردونه خوش شانسی پیشرفته می توان برای در خواست ،وسیله مورد نظر را هم خواست) و به تشک آتش نشانی رو زیر پاشون به وجود آوردم . همه افتادن روش .

کت نویر متعجب گفت : چی شده ؟

دختر کفشدوزکی با ناراحتی گفت : تو بازم حواست پرت شد . خوابیدی اونم وسط مأموریت . منم برای حمایت از تو خودمو جلو انداختم که .............

گربه سیاه خیلی ناراحت شد : من متأسفم . آخه امروز من .............

حرفشو ادامه نداد و رفت . رو به دختر کفش دوزکی با مهربونی گفتم : بانوی من میشه کمی با پیشی جون حرف بزنی به نظر از موضوعی ناراحته .

لیدی باگ : ممنونم که خودتو رسوندی بدون تو موفق نمی  شدیم  . حالا باور کردم که یه ابر قهرمانی .

خودشو لوس کرد و گفت : ولی من بهتر از گردونه خوش شانسی استفاده می کردم .

خندید و در رفت . آخ که این مرینت چه قدر مسخرست . نمی دونه داره کسی رو پس می زنه که عاشقشه .خخخخخخخخخخ

به سمت خونه حرکت کردم . آروم فرود اومدم و تغییر شکل دادم . یعنی هاگ ماث کیه که این همه آدم رو سر کار گذاشته .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این پارت کمتر بود ولی بقیه داستان مهیج تر میشه پس تا بعد

به من متصل بمونید . 

عکس های جذاب و مهم (خبر)(v)


سلام دوستان


خیلی وقت بود خبر و پست درست و حسابی نزاشته بودم


مهتا خیلی وقت پیش ها یه عکس از قدرت های جدید و مختلف لیدی باگ فرستاده بود اما الان پاک شده


اون عکس ها لیدی باگ با بال های پروانه ای ، قدرت آتیشی و... بودن


خب حالا میخوام از لیدی باگ با قدرت آتیشی عکس بزارم


خیلی باحاله


وایییی


اول گفتم شاید اینا خیلی واقعی نباشن اما بعدش...


این عکس رو تو پست خود جرمی یافتم و فهمیدم کاملا واقعین



حالا بریم سراغ قسمت ویژه ی میراکلس شانگهای یا همون افسانه ی چینی


اینجا کشور چینه؟   البته فکر کنم ایجا همون معبدیه که آتیش گرفت و خیلی از وسایلای مربوط به معجزه گر و... توش سوخت ولی دوباره اونجا ظاهر شد

اون معبد تو چین بود؟



این هم لباسای جدید


گفته بودم که قراره لباساشون عوض بشه


حالا لیدی باگ الان و آینده

 

اگه نگفته بودم که مرینت میخواد موهاشو کوتاه کنه الان میگم


البته این که قراره لباس کت نوار زنگوله نداشته باشه و رنگ سیاه تو لباس های لیدی باگ زیاد بشه و رنگ لباس هاک ماث یکم آبی نفتی بشه و یه عینک شیشه ای به سبک شرورانه داشته باشه قطعین اما این دوتا عکس احتمالی ان



و حالا...

یه عکس دیگه از انیمیشن 1ساعت و 48دقیقه ای میراکلس (lady bug and cat noir awakening)


خخخخخ  جالبه   کت نوار رو نگاه کنید




دوستان عزیز کپی کلا ممنوعه مخصوصا از عکس های کمیاب و خبرها




خیلی وقت بود که من عکس تفریحی و خوشگل نزاشته بودم

پس به جز اینا بازم میزارم   همین الان


برای دیدن بقیه ی عکس ها بپرید ادامه مطلب



 

ادامه مطلب ...

رمان یک ابر کپی کار (پارت 3)(z)

اون روز کل فکرم در گیر دختر کفشدوزکی و گربه سیاه بود . آخه مرینت که انقدر دست و پا چلفتی بود که به محض اینکه به من بر خورد پخش زمین شد . حالا خوبه من پاهام علیل بوده . من باید می افتادم نه اون . آدرین هم که من از دوستان خانوادگیشون بودم . اما خب از ده سال پیش همو ندیده بودیم . ازش خبر داشتم . باباش معمولا نمی ذاشت بره بیرون . با این حال هر دو همیشه برای کمک کردن امادن . یادتونه چطوری همه رو به سمت پناهگاه راهنمایی کرد .

با خودم در گیر بودم و جلوی در مدرسه منتظر ماشین بودم تا بیاد دنبالم . همون لحظه آدرین رو دیدم که دستش رو به طرفم دراز کرده . گیج نگاهش کردم که گفت : بیا ما می رسونیمت . به محافظم گفتم که می خوام برسونمت قبول کرده . به پدرتم بگو نگران نشه .

کمی ازش خجالت می کشیدم . اما بخاطر اینکه می خواستم ببینم واقعا کیه مجبور شدم برم . با دسایار پدرم صحبت کردم که مهمون داریم .

آدرین : ببینم شارل یادت میاد قبلا چقدر با هم بازی می کردیم؟

من : آره یه کمکی یادم میاد . اوه راستی هنوزم خونه مخفی مون رو نگه داشتم ؛ ولی دیگه توش جا نمیشیم .

بعد از کمی سکوت آدرین : ببینم مگه تو امروز داخل کلاس نبودی ؟ چرا وقتی برگشتم داشتی می رفتی داخل کلاس ؟

خوشحال از اینکه خودش بحث رو پیش کشیده : اوه آخه یه دختر به تیپ ابر قهرمانی مثل دختر کفشدوزکی من رو از دبیرستان دور کرد و به یه فاضلاب برد .

از عمد دروغ گفتم ببینم چی می گه .

آدرین : فاضلاب ؟

خوشحال ازاینکه نقشم گرفته گفتم : راستش دروغ گفتم . دختره بهم گفته به کسی نگو.

آدرین : اوه ! دختره که اذیتت نکرد؟

من : چرا !چرا! تهدیدم کرد که به کسی نگم . تازه یه چیزی بین خودمون ، می دونستی گربه سیاه منو میشناسه ؟

آدرین :چطور ؟

من : آخه بدون اینکه بهش بگم کجا درس می خونم منو رسوند دبیرستان .

یهو آدرین رنگ به رنگ شد : خب شاید ......شاید

محافظ : قربان رسیدیم .

آدرین یهو بحث رو عوض کرد : آه شارل یه کاری برام پیش اومده که باید برم نمی تونم بیام تو .

منم خوشحال از اینکه مطمئن شدم اون کت نویره گفتم : باشه فردا تو مدرسه می بینمت . به اتاقم رفتم و در پناهگاه اتاقم قایم شدم . تغییر شکل دادم و قدرتم رو فعال کردم . باید قدرت کاراپیست رو تقلید می کردم چون خیلی حیاتی بود .

                                                   از زبان آدرین می شنویم

وااااااااااااااااااااااای ! این یه فاجعست پلگ اون به گربه سیاه شک کرده . حالا چی کار کنم ؟

پلگ : اون دختر مثل یه پنیر خیلی با هوش می مونه . البته جای تعجب من برای شماست چون این همه وقت با لیدی باگی ولی نتونستی هویتشو کشف کنی ؛ این دختر با یه کار زیر آبتونو زد .

من : پلگ تو لازم نیست حرف بزنی . باید دختر کفشدوزکی رو ملاقات کنم .

اما اگه به دختر کفشدوزکی چیزی بگی به هویتت پی می بره .

من : چاره ای نداریم . تازه تو این موارد به قول تو ما زیاد احمقیم .

                                                      پلگ ، پنجه ها بیرون

تغییر شکل دادم و از پنجره بیرون رفتم . به دختر کفشدوزکی پیام دادم که منتظرشم .

ربع سا عت بعد پیام اومد که برای لحظات عاشقانه یه کم بد موقع نیست ؟

در جا بهش زنگ زدم .

دختر کفشدوزکی : گربه سیاه الان اصلا........

نزاشتم حرف بزنه گفتم : دختر کفشدوزکی من الان اصلا حال خوبی برای عشق ندارم هرچه زود تر به بالای برج ممپارناس بیا هویت هامون در خطره و قطع کردم . دختر کفشدوزکی پنج دقیقه نشده اومد : ببینم پیشی چیزی شده . از اینکه اون طوری حرف زدی بهت شک کردم .

من : آره . دختری بود که دیروز تو اون کوچه دیدیمش

دختر کفشدوزکی : شارل خب

من : اسمشو از کجا می دونی ؟

دختر کفشدوزکی یه لحظه کپ کرد . بعد گفت : مربوط به هویت اصلیمه .

من با حالت عصبی و ناله : پس چرا اسمشو جلوش گفتی . اون دختر فکر می کنه تو اونو میشناسی از خیلی نزدیک .

دختر کفشدوزکی یکم فکر کرد بعد چنان تعجب و ترس به صورتش هجوم آورد که افتاد زمین . لحظه آخر گرفتمش و بغلش کردم .

دختر کفشدوزکی : وای پیشی دوباره گند زدم حالا چی کار کنم .

یهو به اون طرف اشاره کرد و گفت : گربه سیاه اونی که دیروز دیدیم .

 

 

 

 

                                                    حالا به زبان شارل بر می گردیم

 

 

 

 

به طرف اتاقم رفتم.حتما تا الان پیش دختر کفشدوزکی رفته و همه چی رو بهش گفته. من : پپیون وقت تغییر شکله .

پپیون : آره زمان مناسبیه که باهاشون رو در رو بشی .

                                         پپیون بزن بریم کپی کاری

به بالا ترین نقطه شهر پرواز کردم . همه جارو دید زدم و اونها رو بالای برج ممپارناس پبدا کردم . اوه اوه چه بغلی هم کردن همو . خخخخخخخخخخخخ

با تمام سرعت پرواز کردم . آروم فرود اومدم . هر دو بلند شدن و حالت تهاجمی گرفتن .

خیلی مؤدبانه گفتم : سلام ابر قهرمانان پاریس من .....

هنوز خودمو معرفی نکرده بودم که به سمتم هجوم آوردن سریع به سمت مخالف پرواز کردم . دختر کفشدوزکی یویو شو به طرفم پرتاب کرد ولی سریع از قدرت کاراپیست استفاده کردم .

                                                              (حفاظ)

دختر کفشدوزکی با تعجب یویوشو جمع کرد و گفت تو کی هستی .

من: این سوال رو باید قبل از حمله به من می پرسیدی . من (باتر فلای گرل) هستم .

دختر کفشدوزکی: این امکان نداره ! من نگهبان معجزه آسا ها هستم . فقط یه معجزه آسا با نام پروانه وجود داره . از کجا معجزه آسا رو پیدا کردی ؟

من هم با غرور حفاظ رو غیر فعال کردم و به پرواز در اومدم . کلی افده به خرج دادم تا متوجه بشن باهام درست رفتار کنن . بهش نزدیک شدم و گفتم : حتما نگهبان قبلی بهت گفته بوده که چندین جعبه معجزه آسا وجود داره . درسته ؟ من از کوامی خودم شنیدم که مرکز جعبه معجزه گر های شما دو معجزه گر داره که همین شما رو خاص می کنه . ولی مرکز جعبه معجزه آساهای من یه مرکزیه که من مرکز اون رو تشکیل می دم .

دختر کفشدوزکی : و از کجا آوردیش ؟

 

امید وارم از این پارت لذت کافی رو برده باشید .

تا پارت بعد به من متصل بمونید . 

رمان (یک ابر کپی کار) پارت 2(z)

رمان (یک ابر کپی کار پارت 2)

( صرفا جهت اطلاع میگم : این داستان بعد از داستان میرکل کویین و نگهبان شدن لیدی باگه )

بعد از خرید هایی که بابام به اصرار خوب شدنم من رو برده بود به خونه بر گشتیم .

 پپیون (اسم کوامی پروانه از یه جعبه معجزه آسای دیگه) رو از خالکوبی خارج کردم .

پپیون : ببینم کاملا خوب شدی دیگه نه ؟

من : آرررررررره خوبه خوبم ولی چون تازه دارم راه میرم یه کم اذیتم که به مرور درست میشه.

پپیون : عالیه حالا خالکوبی رو به پشت گردنت بزن . من کمکت می کنم درست در بیاد .

با کمک پپیون خالکوبی رو زدم . همون لحظه یه گلوبند زیبا جلوی صورتم نور داد . و افتاد توی دستم .

من : پپیون این چیه دیگه ؟

پپیون : این یه گمراه کنندست . و البته این ذخیره کننده نیرو های تواِ . یعنی اگر موقع تبدیل این گردنبند رو نداشته باشی قدرت هایی که قبلا دیدی و یاد گرفتی رو نخواهی داشت .

من : یعنی اگه این گردن کس دیگه ای بیفته .....

پپیون : نه قدرت هایی که تو دیدی به اون داده نمیشه . در اصل این گلو بند فقط برای تو ارزش داره .

من : ببینم پپیون اگه من بخوام می تونم از این گلو بند در حالی که باترفلای گرل (دختر پروانه ای) نیستم استفاده کنم ؟

پپیون : معمولا این کار خیلی خطرناکه و باعث میشه تو غیر عادی جلوه کنی پس تا حد امکان نه .

من : پس یه فکر خوب دارم .

پپیون : آهان داشت یادم میرفت . برای تبدیل فقط باید یه جمله بگی . پپیون ، بزن بریم کپی کاری !

 

 

 

 

 

فردا در مدرسه

 

 

 

 

 

 

خالکوبی رو زده بودم و گلوبند رو هم وصل کرده بودم . همونطور عادی داشتم به سمت در کلاس میرفتم که یهو یه دختر عجیب غریب بهم بر خورد کرد و افتاد زمین . در حالی که اصلا محکم بهم برخورد نکرده بود .

به سمتش رفتم و بلندش کردم .

من : حالت خوبه ؟

یکم با تعجب به من نگاه کرد و گفت : تو کی هستی ؟    ااآره خوبم .

من شارل هستم . تازه به این مدرسه اومدم .

مرینت : اوه از آشناییت خوشحالم شارل . من هم مرینتم.

بعد با هم به کلاس رفتیم . به معلم سلام کردم و اونم بهم خوش آمد گفت : سلام شارل

بعد روبه بچه ها کرد و گفت : بچه ها ایشون شارل هستن دوست و همکلاسی جدید شما .

کلویی با پرویی : اوه اوه یه دانش آموز جدید ! ببینم تو دیگه از پشت کدوم کوه اومدی 

حتما همون کوهی که مرینت از پشتش اومده . بعد به مرینت اشاره کرد . مرینت هم با حالت عصبی نگاهش کرد .

من که می دونستم کلویی کیه و اخلاقش چجوریه دستم رو دراز و کمرم رو خم کردم . به حالت تعظیم گفتم : اوه خانم کلویی بورژوا نمی دونستم که شما هم توی این کلاسید واقعا از دیدنتون خوشحال شدم . باور کنید که همیشه می خواستم شما رو از نزدیک ببینم و ازتون امضاء بگیرم.

کل کلاس کپ کرده بودن و منم با شیطنت به مرینت قایمکی چشمک زدم .

اون که موضوع رو گرفته بود اخماشو باز کرد و ساکت نشست . رو به کلویی کردم که ژست گرفته بود با کلاس گفت : اوه نمی دونستم طرفداری مثل تو دارم . فکر نمی کنم تو از پشت کوه اومده باشی .

خانم بوسیه گفت لطفا حرف نزنید باید کلاس رو شروع کنیم . شارل تو برو و آخر کلاس بشین .

چون تازه پاهام شروع به کار کرده بودن دم گوش خانم بوسیه گفتم : خانم بوسیه ببخشید ولی من تازه دارم روی پاهام راه میرم . نمیتونم از پله ها به راحتی بالا برم هنوز زوده برام

خانم بوسیه:اووووم . باشه فعلا پیش مرینت بشین تا بعد . پیش مرینت رفتم و کنارش نشستم .

من : ببینم مرینت اینجا جای کسی بوده نه ! مرینت ! مرینت !

اما مرینت داشت به فرد جلوییش نگاه می کرد !!!!!!!!به فرد جلویی نگاه کردم که دیدم وااااااای چی میبنم ؟ این که آدرین آگرسته !!!!! خدای من !

همون لحظه خانم بوسیه من رو صدازد که آدرین با شنیدن فامیلیم به سمتم برگشت .

آدرین : ببینم شما دختر مدیر کارخونه (اسم کارخونه مهم نیست) و بزرگ ترین سرمایه گزار(این جوری نوشته میشه ؟ نمی دونم) روی مد نیستید ؟

همون لحظه کل کلاس به من نگاه کردن که خانم بوسیه همه چی رو قربونش برم جمع کرد .

کلاس تموم شد خواستم برم هواخوری اما همه کلاس دورم جمع شدن به غیر از کلویی و یه دختر عینکی

مرینت : تو واقعا دختر هارل مگنتی؟

میلن : مگه توی شهر ........ نبودید؟

کیم : مگه نکفته بودن تو علیل (اینجوری می نویسنش آیا ؟) شدی ؟

رز : ببینم اون روز که شاهزاده آلی اومد دیدنت چی شد ؟

با این حرف رز همه بهش نگاه کردن . یکم خجالت کشید بعدم معذرت خواهی کرد .

داشتم براشون توضیح می دادم که یه صدای  مهیب اومد . در جا پرسیدم که مرینت و آدرین خیلی سریع همه رو از کلاس تخلیه کردن و به محل امن راهنمایی کردن . در جا به یه جای امن رفتم و پپیون رو بیرون آوردم . اولین بار بود که می خواستم تغییر شکل بدم حسابی هیجان داشتم . پپیون گفت : شارل لطفا فعلا خودت رو به اونها نشون نده . بزار قدرتمند بشی بعد . بهتره اینبار قفط تماشا کنی تا قدرتاشون رو یاد بگیری .

من : باشه بابا فهمیدم و الان باید تغییر شکل بدیم . پپیون بزن بریم کپی کاری .

(لباس باتر فلای گرل یه لباس مجلسیه که دکلته هست و همون جلوی دامن همون بالا بالا ها چاک داره و به سمت پایین گرد میشه و میره عقب. یه جفت دستکش داره که روی هر کدوم ده تا نگین چشمک زن داره که همون شمارش معکوس یرای دفعات استفاده از قدرتشه . مو هاشم از بالای بالا دم اسبی بسته شده ولی دو دسته به صورت شاخک های پروانه به سمت بالان . رنگ همه لباسا و موهاش رنگین کمانیه)

تبدیل شدم . واااااای چه بال های قشنگی داشت . به راحتی به پرواز در اومدم و یه جایی قایم شدم . دختر کفشدوزکی و گربه سیاه رو دیدم که دارن با موجودی که خودشو بانوی آزادی معرفی می کرد مبارزه می کردن . چون می خواستن کارشون رو شروع کنن و از قدرتاشون استفاده کنن منم از قدرتم استفاده کردم و گفتم : ببین و یاد بگیر و قدرتم فعال شد همون لحظه یکی از نگین های روی دستکشم صدا داد و خاموش شد .

دختر کفشدوزکی و گربه سیاه از قدرتهاشون کمک گرفتن . وقتی کارشون تموم شد منم چشمامو یه بار بازو بسته کردم که به قدرتم بفهمونم که باید تا همینجا رو یاد بگیرم و تموم . همون لحظه یکی از بال هام صدا داد و آرم دختر کفشدوزکی و گربه سیاه روشون نمایان شد . با صدا دختر کفشدوزکی و گربه سیاه متوجه من شدن . منم سریع پرواز کردم و از اونجا دور شدم ؛ ولی اونا خیلی سریع بودن و به من رسیدن .  من به سمت یه کوچه خیلی بزرگ پرواز کردم و به حالت عادی برگشتم . اونها داشتن هنوز دنبالم می گشتن . چون هویتمو نمی دونستن از فرصت استفاده کردم و جیغ و داد کردم . دختر کفشدوزکی و گربه سیاه به سمتم اومدن . منم که آخر بازیگری بودم گفتم : اوه . دختر کفشدوزکی به دادم برس یه دختر که می تونست پرواز کنه منو از جایی که بودم به اینجا آورد و ولم کرد . (بعدشم الکی گریه کردم) دختر کفشدوزکی گفت : شارل گریه نکن گربه سیاه تو رو بر می گردونه . بعدشم با سرعت دور شد . گربه سیاه که رفتن اونو تماشا می کرد به سمتم بر گشت و گفت بریم برسونمت .

منو بغل کرد و به سمت دبیرستان خودمون رفت . از همونجا هم نا پدید شد .

خیلی تعجب کردم : دختر کفشدوزکی اسممو می دونست .گربه سیاه هم محل دبیرستانمو . هنوز هیچکس از اومدن من و پدرم به پاریس و اسم و محل دبیرستانم چیزی نمی دونست به غیر از همکلاسی هام . یعنی دختر کفشدوزکی و گربه سیاه توی این مدرسه درس می خوندن و توی کلاس من بودن . چون به غیر از همکلاسی هام که کسی منو نمیشناخت . وااااااااااااااااااااااااااااای عجب کشفی . تازه من آمار همه ابر شرور ها رو داشتم . یعنی کیم ، ایوان ، ناتانائیل ، مکث و نینو شرور شدن ولی آدرین نه . پس آدرین گربه سیاهه . بین دخترا هم فقط مرینت آکومایی نشده .

پس ابر قهرمانان شهر ما آدرین و مرینت هستن . ولی باید مطمئن بشم . دارم براشون . همون لحظه به در کلاس رسیدم و آدرین رو دیدم که داره به سمت من میاد.درو باز کردم و وارد شدیم.

 

 

 

 

امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه .

پس نظر بدید تا پارت بعد رو بنویسم .

تا پارت بعد به من متصل بمونید .

رمان یک ایر کپی کار پارت اول چطوره ؟(z)

خب باید بگم که برای نوشتنش کمر واسم نموند اما اگه شما کاربرا و بازدید کننده های عزیز از این رمان خوشتون اومده باشه توی نظرات به من بگید تا با انرژی که از نظراتتونم می گیرم ادامش رو بنویسم . 

راستی این قسمت لیدی باگ و کت نوار نداشت اما این دختر در قسمت بعد با اونها آشنا میشه و در آخر هم همه چی به خوبی و خوشی تمام میشه . پس اگه این قسمت کمی متفاوت بود من رو ببخشید . دفعه بعد جبران می کنم . 

پس تا پارت بعد به من متصل بمونید . 

دوستون دارم بای

رمان یک ابر کپی کار(z)

پارت اول (یک ابر کپی کار)


صبح با کشیده شدن پرده بیدار شدم . هنوزم بابت حرفای دیشب بابا ناراحت بودم . چرا ! واقعا چرا من نمی خواستم روی پاهام


 بایستم؟ دکتر می گفت امکان خوب شدن دارم اما باید خودم اراده کنم . شین دوست صمیمیم اومده بود دیدنم . اون پرده ها رو 


کشید 


و گرنه خدمتکارم می دونه من خوشم نمیاد . شین کنارم روی تخت نشست و تکونم داد و صدام کرد : راشل ! راشل بیدار شو دیگه می خوام امروز برام راه بری .

روم رو ازش گرفتم و پهلو به پهلو شدم ولی پا هام بی جون همون وری موند .

شین : راشل عزیزم باشه حد اقل به احترام من که اومدم پیشت بیا با هم بریم یه چرخی بزنیم . باشه ؟ به خدمت کارت بگم بیاد آمادت کنه ؟

راست می گفت به خاطر من حتی حاضر شد باباشو راضی کنه که شهرشون رو از پاریس به یه جای خوش آب و هوا تر عوض کنن .پس قبول کردم با اینکه نگاه های مردم رو نمی تونستم تحمل کنم ولی برای عزیز ترین کسم بعد از بابام قبول کردم .

سرم رو چرخوندم و تکون دادم یعنی قبوله .شین رفت بیرون و خدمت کار اومد تو بعد از اینکه آماده شدم با کمک هر دو شون روی صندلی نشستم و به بیرون از اتاق رفتیم . به محض در اومدن با چهره مامانم توی راهرو مواجه شدم کسی که با من توی اون تصادف بود . اون مرد ولی من زنده موندم ؛ چه فایده من یه مرده متحرکم

        (گریه نکنین الان درستش می کنم)

توی پاساژ بودیم . یخم آب شده بود و داشتم با خدمتکار و شین شوخی می کردم . اونا متوجه یه مغازه شیک شدن . رفتن تو و طبق معمول برای اینکه مزاحم نشم بیرون ویلچرم رو پارک کردن . داشتم با تلفنم کار می کردم ولی نگاه های خیره مردم رو حس می کردم . همین طور مشغول شدم که دیدم چند تا پسر عصای یه پیر مرد رو توی دستگاه پرس گذاشتن و رفتن . پیر مرد خیلی قد کدتاه بود برای همین نتونست به کلید باز کننده گیره دست بزنه . سریع ترمز ویلچر رو آزاد آزاد کردم . به سمتش رفتم و بهش لبخند زدم خیلی بی جون جواب داد که خیلی دلم به حالش سوخت دلم می خواست هر طور شده کمکش کنم . اما من روی صندلی بودم و بهش نرسیدم . تصمیمم رو گرفتم . چند تا دستگیره اونجا بود . هرچه قدر که پا هام لاغر و بی جون بودن دستام رو برای اینجور مواقع حسابی قوی کرده بودم . دستگیره ها رو گرفتم و بلند شدم . پیر مرد که حسابی جاخرده بود فقط نظاره گر من بود . به کلید رسیدم و بازش کردم . عصای پیر مرد داشت می افتاد که سریع گرفتمش . عصا رو بهش دادم و خودمو آروم روی صندلی تنظیم کردم . پیر مرد با تعجب ، تحسین و تشکر نگاهم کرد و گفت : واوووو ! فکر نمی کردم انقدر دستای قدرتمندی داشته باشی !

من : درسته که پاهام حرکت ندارن ولی بی حس هم نیستن اگه تمرین کنم درست می شن ولی که چی بشه ؟

پیر مرد : هیچ اتفاقی بی هدف نیست . هدف زیاده. بستگی داره تو چی بخوای . تشکر کرد در هنگام رفتن اسم منو پرسید و رفت .

همون لحظه اون دو تا رو دیدم که داشتن به جای خالی من جلوی مغازه نگاه می کردن . بعد شین منو دید و به سمتم دوید . به خونه بر گشتیم . منو روی تخت گذاشتن و رفتن . ناهار رو بیرون خورده بودیم برای همین دراز کشیدم و دستامو زیر بالشتم کردم ؛ اما دستم به چیزی خورد . واااااا ! خودم یادمه که دیشب تبلتمو گذاشتم رو عسلی !!!!!!!!

دست کردم و اون چیز رو بیرون آوردم . یه جعبه به شکل هشت ضلعی . به یه طرح ماندانا که خیلی زیبا بود . اول نگاه کردم که کسی نباشه بعد خیلی آروم درش رو باز کردم .

(بله اون پیر مرد بهش معجزه آسا داده بود اون مرد هم نگهبان معجزه آسا بود در شهری به غیر از پاریس)

یه نور از توش بیرون اومد و به دورم چرخید و یه پروانه خیلی ناز کوچولو ازش اومد بیرون .

موجود : سلام اسم من پپیو هستش و کوامی تو ام . تو یه ابر قهرمانی و من کوامی تو بهت یه قدرتایی میدم که بتونی باهاش خیلی سریع قدرت ها رو کپی کنی . معجزه گر تو یه خال کوبی جادویی به شکل پروانه هستش که من داخل اون پنهان میشم و قدرت تو رو به وجود می آرم متوجه شدی یا نه ؟

من هم عین خل و چلا داشتم نگاش می کردم .

بعد از چند دقیقه دوزاریم افتاد گفتم : من یه ابر قهرمانم ؟ مثل دختر کفشدوزکی و گربه سیاه ؟ محجزه گر مثل ارباب شرارت ؟ واااااای چه باحال اما تو رو کسی نباید ببینه درسته ؟ من تو رو چه جوری قایم کنم ؟ من که نمی تونم ابر قهرمان باشم من پاهام مشکل دارن .

پپیو : مشکلی نیست . مگه نمی تونی خوب بشی ها ؟

من : چرا ولی .....

پپیون : دیگه حرف نباشه من و تو می تونیم یه ابر قهرمان باشیم فکر از تو ابر قدرت های فیزیکی با من باشه . این هم هدفت برای بلند شدن . دیگه چی می خوای ؟

من : صبر کن ببینم تو از کجا اینا رو می دونی ؟

پپیون : اینا رو فعلا نباید برات بگم هنوز زوده . ببین معجزه گر تو از همه خاص تره هیچکس در بارش چیزی نمی دونه فقط نگهبان اعظم می دونه . قدرت تو اونقدر زیاده که می تونه در عرض یکبار دیدن یه چیزی اون قدرت رو در اختیارت بزاره . حتی دختر کفشدوزکی هم نباید هویت تو رو بفهمه .

من : باشه باشه پپیون کوچوالو قایم شو تا من با خدمتکارم در میون بزارم که می خوام تمریناتمو شروع کنم . پپیون قایم شد و خدمتکارو صدا زدم .

دو ماه بعد

وای بالا خره تونستم بدون کمک بدوم خیلی حس خوبی داره . دو هفته دیگه مدارس شروع میشه و من به عنوان یه دانش آموز دبیرستانی به دبیرستان می رم . تازه قراره به پاریس بر گردیم .

من : پدر اجازه هست بیام ؟

پدر : بله عزیزم بیا ببینم تمرینات پیانوت تا کجا رسیده .

من : تموم شد پدر شما که رفته بودید مأموریت تموم شد .

پدرم هنوز نمی دونست که من می تونم راه برم . داشت با لپ تاپش کار می کرد .

پدر : خوبه اگه وقت کردم میام تا کارت رو ببینم .

رفتم رو به روش ایستادم .

پدر : خانم کارل کارتون درست نیست که جلوی من ایستادید .من به شم.....

سرش رو آورده بود بالا و با دیدن من قفل کرده بود که ایستادم . لبخند زدم و گفتم : میشه همین الان بیاید پدر من یه کلاس دیگه رو هم تموم کردما .

پدرم همونجا بلند شد و منو بغل کرد .

پدر : ای شیطون چرا به من نگفتی ؟ هان !!!!!!

همون روز پدر دستور داد تا اسباب وسایل رو بردارن تا به پاریس بر گردیم .

 

 

 

 

 

 

خب این از پارت اول امید وارم خوشتون اومده باشه 

پس تا بعد به من متصل بمونید .

عشق پنهان 9 ( اخر )(c)

عشق پنهان

فصل 9(اخر)

کویین باگ (کفشدوزک ملکه ) با کارپیست میرن که اون یکی گوش واره رو هم بگیرن

کویین باگ:گردونه ی خوش شانسی( چون یکی از گوشواره هاش رو داشت میتونست گردونش رو فعال کنه )

و اون یه طناب میده که یه سمتش به شگل دایره گره خوده( منظورم اینه توش سولاخه و میشه مثلا به یه میخ اویزونش کرد)

کویین باگ:خب... فهمیدم

و با کارپیست میرن که اون گوشواره و معجزه گر پیکاپ رو بگیرن

کویین باگ با یویو عه زنبوریش پیکاپ رو گرفت و کارپیست هم رفت گوشواره رو گرفت و خواست که معجزه گر پیکاپ هم برداره که اون سریع خودش رو ازاد کرد و محکم با لگد کارپیست رو زد و اون داشت پرت میشد تو دیوار که کویین باگ طناب رو پرت میکنه سمت کارپیست و اون رو میگیره بعد کویین باگ با یویوش اونو میگیره و پرت میکنه سمت پیکاپ . پیکاپ هم فکر میکنه که میخواد اونو بزنه به خودش پس میره عقب تر و به یه تیر برق میخوره که یه میخ از بقلش زده بود بیرون.کویین باگ کارپیست رو پرت میکنه سمت پیکاپ و کارپیست اون سولاخ طناب رو میکنه تو میخ و همین جوری باهاش تاب میخوره و با طناب میپیچه دور پیکاپ و اونو زندانی میکنه و در اخر یه گره ی پاپیونی عه خوشگل میزنه و کویین باگ هم معجزه اسای خودش رو دکامل میکنه و از حالت زنبور ملکه ای درمیاد بعد لیدی باگ معجزه گر طاووس رو از لایلا میگیره و بعد با کفشدوزک معجزه اسا همه چیز از جمله کت نوار رو درست میکنه و بعد معجزه اسای لاکپشت رو از نینو میگیره و تا خواست برگرده خونش که کت نوار میاد پیشش و لیدی باگ میپره و بقلش میکنه و...

لیدی باگ:اوه عشقم نگرانم کردی اگه چیزیت میشد خودمو نمیبخشیدم

کت نوار:بانوی من میتونم یه سوال ازت بکنم؟

لیدی باگ:هرچی دلت میخاد بپرس

کت نوار:با من ازدواج میکنی؟

لیدی باگ:معلومه که میکنم

و بعد همو میبوسن(لبی ها)

و بعد با هم میرن خونه ی ادرین و باخوبی و خوشی با هم زندگی میکنن تا ابد

پایان

 


عشق پنهان 8(c)

عشق پنهان

فصل8

کت نوار:اون خودش میدونه>:(

گابریل:چییی!چطوری؟

کت نوار:ااا درسته تو نمیدونی .پنجه ها داخل

گابرل:چیی ادرین .توچرا کت نواری؟>:(

ادرین:اا نمیدونم.تو چرا ارباب شرارت بودی؟

گابرین-_- خب...

که کفشدوزک سر میرسه

کفشدوزک:ادرین چته؟چرا یکهو بردیش من کارش داشتم راستی پیکاپ دوباره برپگشته زود بیا

ادرین:باشه تو برو منم میام بانوی من

کفشدوزک:باشه شاهزاده ی من

و میره

ادرین:شاهزاده ی مننننننن :))))

داشت میمرد از خوشحالی

گابریل:پووف.مسخره ها

ادرین:خب من باید برم کار دارم توهم همین جا بمون

ادرین:پنجه ها بیرون

و داشت میرفت که...

گابریل:مواظب خودت باش پسرم ( این حرف از اون بعیده )

و بعد گربه سیاه بر میگرده و یه لبخند میزنه و بعد میره

همان لحظه پیش لیدی باگ

پیکاپ داشت معجزه گر کفشدوزک رو ازش میگرفت که کت نوار اومد و کفشدوزک رو گرفت و با میلش کفشدوزک رو از پیکاپ دورکرد اما پیکاپ داشت تعقیبشون میکرد بعد گربه ی سیاه کفشدوزک رو میزاره زمین تا با پنجه ی برنده سریع پل رو نابود کنه که اون نتونه دنبالشون بیاد اما پیکاپ دست گربه سیاه رو میگیره و پنجه ی برنده رو میزنه به خودش و اون بیهون میشه و میوفته زمین و بعد پیکاپ میخاست اونو بندازه  توی اب تا بمیره که...

لیدی باگ:نه ولش کن خواهش میکنم

پیکاپ:معجزه گرت رو بده تا ولش کنم

لیدی باگ:باشه باشه معجزه گرم رو بهت میدم

و بعد با گریه میره سمت پیکاپ که کت نوار به هوش میاد و...

کت نوار:نه بانوی من.من ارزششو ندارم( اه چه فیلم هندی )

لیدی باگگ:نه شاهزاده ی من اینو نگو تو برای من همه چیزی من...دو..دو..دوستت دارم( چه ذهن منحرفی دارم من که از این چیزا نوشتم )

پیکاپ:اههه...بسه دیگه حوصلم رو سر بردین( زیرشو کم کن سر نره )

و بعد کت نوار رو میندازه تو اب ( چه شکر خوریا ) و یکی از گوشواره های لیدی باگ رو برمیداره و میره و لیدی باگ هم اصلا گوشوارش براش مهم نیست و میره دنبال کت نوار و اونو میاره بیرون و بعد میبره خونه ی خودش و معجزه گر زنبور و لاکپشت رو برمیداره.معجزه گر زنبور رو با مال خودش ترکیب میکنه و میشه کفشدوزک ملکه و معجزه گر لاکپشت رو میده به نینو و مییرن که اون یکی گوشواره رو هم بگیرن.

این داستان ادامه دارد...

لطفا لایک و نظر بدید

عشق پنهان 7(c)

عشق پنهان

فصل7

مرینت:تیکی خال ها روشن

و میره به مرکز شهر و میبینه که پیکاپ با یه هیولای اموکی که با کفشدوزک مو نمیزد( یعنی خیلی شبیهش بود یعنی انقدر که با هم اشتباهشون میگرفتی)دارن شهر رو نابود میکنن

لیدی باگ:حالا چطوری اونارو شکست بدم؟( داشت با خودش حرف میزد )

که کت نوار سر میرسه

کت نوار:اوه سلام نگهبان .ببخشید دیر اومدم

لیدی باگ:اونجوری صدام نکن

کت نوار:باشه بانوی من ولی به نظرم اون هیولای اموکی اصلا به هیولا نمیخوره شاید بتونیم ازش کمک بگیریم؟

لیدی باگ:اا ادرین سرت به جایی خورده؟

کت نوار:اره بانوی من به شما برخورده( منظورش این بود که به اون رسیده)

لیدی باگ:خب این یکی جدید بود -_-

لیدی باگ:یه فکری به سرم زده

و بعد با گربه ی سیاه میرن سراغ هیولای اموکی و پیکاپ

هیولای اموک:گردونه ی بد شانسی

و اون یه تفنگ چسب پرت کن میده

لیدی باگ:الان اصل جنسشو بهت نشون میدم

لیدی باگ:گردونه ی خوش شانسی

و اون یه چنگال میده

لیدی باگ:چی یه چنگال باید با این چیکار کنم ماکارانی بخورم؟( چرت بود قبول دارم )

و بعد لیدی باگ2 ( لیدی باگ2 = هیولای اموک ) شروع به شلیک میکنه

بعد لیدی باگ1 ( لیدی باگ1=بانوی گربه سیاه)در حال جاخالی دادن یه فکری به ذهنش میرسه و ...

لیدی باگ1:کت نوار گوشاتو بگیر

و بد میره چنگال رو روی یه شیشه میکشه وبعد پیکاپ و لیدی باگ2 گوشاشون رو میگیرن چون صدای گوش خراشی میومد و وقتی پیکاپ دستش رو میبره بالا اویزی که اموک توش بود از دستش میوفته و بعد لیدی باگ1 با یویوش اویزی که اموک توی اون بود رو میگیره اما تا خاست اونو بشکنه یه نگاه به لیدی باگ2 میکنه و بعد برمیگرده سمت کت نوار و...

لیدی باگ1:کت نوار تو راست میگفتی اون اصلا شبیه هیولا ها نیست اگه ازش بخایم میتونه کمکمون کنه

و بعد میره پیش لیدی باگ2 و اویزش رو بهش میده و...

لیدی باگ1:هیولای اموک من بهت دستور نمیدم اما ازت میخوام که کمکمون کنی تا معجزه گر پیکاپ رو ازش بیریم

لیدی باگ2:ممنون لیدی باگ حتما کمکتون میکنم

و بعد دوتا کفشدوزکا با گربه سیاه میرن که معجزه اسای پیکاپ رو ازش بگیرن اما تا بهش نزدیک میشن پیکاپ اموکش رو برمیگردونه و لیدی باگ2 از بین میره و بعد کت نوار کفری میشه و میره محکم پیکاپ رو بزنه که یکهو سر و کله ی اک ماث پیدا میشه و کت نوار رو میگیره و داشت خفش میکرد که کفشدوزک  هم با یویوش پیکاپ رو میگیره و بعد...

هک ماث:ت باختی کفشدوزک

و تا میاد حلقه ی گربه رو بگیره...

کت نوار:پنجه ی برنده

و هاک ماث دستشو عقب میکشه و بعد...

لیدی باگ:حرکت خوبی بود پیشی.کیش و مات هاک ماث

لیدی باگ:کت نوار معجزه گرش رو ازش بگیر

و بعد گربه سیاه با پنجه ی برنده میزنه به معجزه گرش و اون پودر میشه و ارباب شرارت به حالت عادی برمیگرده و بعد کفشدوزک با کفشدوزک معجزه اسا .معجزه گر پروانه رو درست میکنهو ازش میگیره و بعد تا میاد چنتا سوال از گابریل بپرسه که یکهو گربه ی سیاه اونو میگیره و میبره خونش

همان لحظه پیش گربه

گربه ی سیاه همین جوری داشت چپ چپ گابریل رو نگاه میکرد که...

گابریل:گربه ی سیاه فدات شم .قربونت برم لطفا به پسرم چیزی دراین باره نگو

کت نوار(با عصبانیت):اون خودش میدونه >:(

این داستان ادامه دارد...

ببخشید اگه غلط املایی دارم بعد اینم بگم که توی wordpad کامپیوترم استیکر نداشت من از تو دفتر چم توی همون wordpad کامپیوترم نوشتم که از توی اون کپی پیست کنم چون به دلایلی وقتی مستقیم مینوشتم نصف رمانم نمیومد

عشق پنهان 6(c)

عشق پنهان

فصل6

فردا صبح

گوشی عه مرینت:زینگ زینگ

مرینت گوشی رو برمیدا ره و...

مرینت:الو...اا سلام استاد

استاد فو:مرینت زود بیا پیشم یه مشکل بزرگ داریم.به ادرین هم بگو بیاد

مرینتباشه

و بعد گوشی رو قطع میکنه تا زنگ بزنه به ادرین

ادرین:الو...

مرینت:زود بیا پیش استاد فو

و بعد گوشی رو قطع میکنه

ادرین:-_-

و بعد سریع تبدیل میشه که بره پیش استاد فو

مرینت و ادرین پیش استاد فو

استاد فو:گفتم زود بیاین چون میخاستم نگهبان جدید معجزه گر هارو بهتون معرفی کنم.کفشدوزک

o_Oمرینت:چیییییییی! 

ادرین: چرا من نشم :(

 ;-;مرینت و استاد فو: 

:Dادرین: 

مرینت:حالا چرا؟

استاد فو:دیروز که اومدی ازم یه سوال بپرسی مایورا داشت تعقیبت میکرد و هویت منو فهمید بعد صد در صد رفته به هاک ماث گفته تازه تبلتمم دزدید.حالا که دزدید میتونه معجزه گر طاووس رو درست کنه و الان که هویت منو میدون جای جعبه ی معجزه گر ها امن نیست.پس من باید کفشدوزک رو نگهبان کنم...

ادرین:چرا من نشم؟

مرینت:یه دیقه زبون به دهن بگیر پیشی>:(

استاد فو:کجا بودم؟...اهان.باید کفشدوزک رو نگهبان کنم اگه بکنم اونا نمیتونن جعبه ی معجزه گرهارو پیدا کنن

مرینت:اما...

استاد فو:اما واگه نداره همین که گفتم

بعد فو مرینت رو نگهبان میکنه و چون دیگه خودش نیست حافظش رو از دست میده و از پاریس میره و اما معجزه گر طاووس درست میشه ولی ناتالی بدبخت میمیره( گناه داشت)بعد گابریل معجزه گره رو میده به لایلا(ایشالا به گ*ا بره ولی موهاش خوشگله)و لایلا  میشه پیکاپ(چیز دیگه ای به ذهنم نرسید)

مکالمه ی تلفنی هاک ماث با پیکاپ

هاک ماث:هی لایلا تو خودت نباید بری وسط جنگا وگرنه میخورمت

پیکاپ:برو گ*وه هم بخور درضم اگه ما خودمون بریم وسط جنگ خیلی سریع تر میتونیم معجزه گرهای اون دوتا احمق رو بگیریم

هاک ماث:ببینم چی میشه

و بعد گوشی رو قطع میکنن

فردا

گوشی عه مرینت:زینگ زینگ

مرینت:ادرین حالا که نگهبان شدم قرار نیست تو زرتی بهم زنگ بزنی

ادرین :باشه ولی هم خبر خوب دارم هم خبر بد

ادرین:خبر خوب رو بگم خبر بد رو بگم کدومو بگم؟:)

مرینت:مسخره.خبر خوب رو بگو

ادرین:لایلا معجزه گر طاووس رو گرفته

مرینت:الان اگه این خبر خوبه خبر بد چیه؟

مرینت:خبر بد رو بگو

ادرین:خبر خوبی درکار نیست :)

بعد مرینت گوشی رو قطع میکنه

گوشی عه مرینت:زیرینگ زیرینگ

مرینت گوشی رو برمیداره و بعد...

مرینت:خیلی مسخره ای نمکدون

الیا:چی؟

مرینت:واییییی...سلام الیا

الیا:سلام.برات یه خبر توپ دارم

مرینت:چی؟

الیا:کاگامی رفته چین( خدارو شکر ) بعد لوکا و کلویی عاشق هم شدن ( الله هم سله الا محمد و اله محمد )

مرینت:دروغ؟

الیا:نه راست میگم.ببین من داشتم جا...

که یه صدای بوممممممم میاد

مرینت:من باید برم

الیا:باشه  منم برم بقیه خبرا رو پوشش بدم

و بعد قطع میکنن

مرینت:تیکی خال ها روشن

این داستان ادامه دارد...

عشق پنهان 5(c)

عشق پنهان

فصل5

ریفلکدال:یه هدیه برای عکستون دارم


و بعد به طرف همه شلیک میکنه

ادرین و مرینت میرن پشت ماشین قایم بشن

ادرین:برو تو ماشین

مرینت:پس تو چی؟

ادرین:برو بانوی من .من چیزیم نمیشه

مرینت:من بدون تو جایی نمیرم

بعد همینجوری به هم زل زده بودن و اصلا حواسشون نبود که ریفلکدال مرینت رو شبیه خودش میکنه و بعد ماشین رو برمیداره و پرت میکنه و بعد ادرین رو شبیه خودش میکنه.تیکی و پلک هم معجزه گر هاشون رو برمیدارن و میرن صاحباشون رو پیدا کنن اما مرینت پلک رو میبینه

پلک:مرینت همین جا بمون الان میرم میگم تیکی بیاد

مرینت:نه صبر کن وقت نداریم

و بعد مرینت معجزه گر کت نوار رو برمیداره و تبدیل به لیدی نوار( دختر گربه ای )میشه و همین که تیکی هم معجزه گر خودش رو پیدا میکنه ادرین میاد سمت ماشین تا پلک رو پیدا کنه بعد تیکی میبینه ادرین داره میاد سریع فرار میکنه تا مرینت رو پیدا کنه اما همین که میبینه مرینت گربه شده برمیگرده پیش ادرین و...

تیکی:تو کت نواری؟

ادرین:اره.اونی که اونجاس لیدی باگه؟

تیکی :یکم میراکلسا قاتی شده

و بعد معجزه گر خودش رو میده به ادرین و اونم تبدیل میشه به مستر باگ(پسر کفشدوزکی)

مستر باگ:سلام بانوی من انگار امروز قسمت راحت به شما افتاده

لیدی نوار:اینقدر مسخره بازی درنیار و از یویوت به انوان سپر استفاده

مستر باگ:باشه ولی میبینی من چه بد شانسم

o_Oلیدی نوار:چی؟

مستر باگ:باید اکوما بگیرم ولی جا یکی دوتا

لیدی نوار:نه یه اکوما و یه اموک

بعد اونا از برج ایفل بالا میرن

مستر باگ:اگه گردونه ی خوش شانسی بهم یه اینه بده میتونم لیزرش رو به خودش بازتاب کنم

لیدی نوار:گردونه ی خوش شانسی اون چیزی که میخای رو بهت نمیده

مستر باگ:حالا میبینی...گردونه ی خوش شانسی!

و اون یه اینه میده

 من بعدا حصاب تیکی رو میرسمo.Oلیدی نوار:

مستر باگ:انگار کوامیت منو بیشتر دوست داره

لیدی نوار:حالا نوبت منه...پنجه ی برنده

و میره میزنه به ریفلکدال رو میگیره و میاره بیرون و اکوماش رو میگیره بعد میره پیش لیدی نوار و...

مستر باگ:لیدی نوار.من نمیدونم باید با این اینه چیکار کنم

لیدی نوار:اون دریچه ی پشت سرش رو ببین

و بعد میرن روی سرش و با لبه ی اینه اون درچه رو باز میکننو اون گیره سر رو میشکنن و اموک رو هم میگیرن و...

مسترباگ:کفشدوزک معجزه اسا!

و همه چیز درست میشه و بعد اونا میرن تویه کوچه و معجزه گرهاشون رو عوض 

لیدی باگ:من میرم پیش استاد فو باید یه سوالی ازش بکنم تو برو خونه

کت نوار:باشه ولی منم یه سوال از تو دارم

لیدی باگ:بپرس

کت نوار:اونجا که گفتم برو تو ماشین چرا نرفتی؟

لیدی باگ:چون ما یه تیمیم

و بعد میره.کت نوار هم میره خونه خودش

همان لحظه پیش استاد فو

مرینت:اگه ما معجزه گر های پروانه وطاووس رو بگیریم بعد باید چیکار کنیم؟

استاد فو:احتمالا باید معجزه گراتون رو پس بدین

مرینت:اوه..باشه

و میره خونش

این داستان ادامه دارد...

عشق پنهان 4(c)

عشق پنهان

فصل4

صبح

گوشی عه مرینت:زیرینگ زیرینگ (داره زنگ میخوره )

مرینت گوشی رو برمیداره و جواب میده

مرینت:الو بفرمایید

استاد فو:الو منم

مرینت:ااا سلام

استاد فو:سلام.راستی تونستم یه راهی پیدا کنم که مشکل کوامی هاتون رو حل کنم

مرینت:واقعا.چه خوب...الان میام پیشت

استاد فو:بگو ادرین هم بیاد

مرینت:باشه خدافظ

و گوشی رو قطع یکنه و زنگ میزنه به ادرین

ادرین:سلام بانوی من.دلت تنگ شد واسم؟

مرینت:نه اصلا.زنگ زدم بهت بگم که باید بریم پیش استاد فو

ادرین:اونجا برای چی؟

مرینت:تونست یه راح حل باسه کوامی هامون پیدا کنه.زود بیا اونجا خدافظ

ادرین:باشه خدافظ عزیزم

و میرن پیش استاد فو

استاد فو:بیاین اینارو بدین بهشون

مرینت میدهه به تیکی اونم میخوره ولی وقتی ادرین خاست بده به پلک .پلک نخورد بخاطر همین ادرین هم فرمول رو ریخت روی یه پنیر و بعد...

ادرین:پلکی یعنی اینم نمیخوری؟

پلک:وای چه خوشگله!

و اونو خورد و بعدش هم تیکی هم پلک کوامی شدن

بعد مرینت یکهو یادش میوفته که...

مرینت:وای نه کاملا فراموش کرده بودم

ادرین:چی رو؟

مرینت:امروز باید میرفتیم باسه وب الیا عکس بگیریم

ادرین:وای راست میگی

و بعد سریع میرن پیش الیا

همان لحظه پیش الیا

الیا:کجا بودین. دیر کردین >:(

مرینت:ببخشید کار واجب داشتیم

الیا:خب زود باشید بیاین

و میرن تو خونه ی الیا و کار عکس برداری رو شروع میکنن اما یه فکری به ذهن الیا میرسه...

الیا:به نظرم اگه مدلمون دو نفر باشه بهتره

میلن:ولی کی رو بگیریم؟

جولیکا:الیا میشه من باشم؟

الیا:نه جولیکا تو برای این کار خوب نیستی شاید بعدا

الیا:خب کی رو بگیرم؟...امم...فهمیدم!

و میره پیش ادرین و یه چیزی دم گوشش پچ پچ میکنه

ادرین:خب باشه

و بعد دم گوش مرینت یه چیز پچ پچ میکنه

و بعد یه انگشتر و گوشواره میده به ادرین و یه انگشتر و گوش واره میده به مرینت بعد هولشون میده تو اتاق پرو تا لباساشون رو عوض کنن اما مجبور بودن معجزه گراشونم در بیارن و جاش انگشتر و گوش واره ی عادی بزارن

2دقیقه بعد

الیا.مرینت و ادرین رو میاره بغل هم که ببینه به هم میان یا نه اما مرینت از خجالت سرخ شده بود 

رز:مرینت حالت خوبه؟

مرینت:اره.بنظرتون اینجا خیلی گرم نیست؟

الیا:درسته بیاین بریم بیرون

همه میرن اما جولیکا نمیاد

6دقیقه بعد میرسن به برج ایفل و عکس برداری رو شروع میکنن

همان لحظه پیش جولیکا

جولیکا(تو دلش):من هیج وقت نمیتونم مدل بشم

1دیقه بعد

ارباب شرارت:تابه حال این مقدار از بیچارگی رو حس نکرده بودم.ناتالی من مایورا رو لازم دارم تا احساسات منفی رو با شدت بیشتری القا کنم

ناتالی:دوسو پرهای منو اماده کن

و تبدیل به مایورا میشه

ارباب شرارت:پرواز کن اکومای سیاه من. پر بزن و اونو شرور کن

مایورا هم یه اموک ول میده بعد اکوما میره توی دستبند جولیکا و اموک میره توی گیرمویی که تو دست جولیکا بود

ارباب شرارت:ریفلکدال.من ارباب شرارت هستم من به تو قدرتی میدم تا بتونی همه رو شبیه خودت کنی اما باید معجزه گرهای کفشدوزک و گربه ی سیاه رو برام بیاری

مایورا:ریفلکدال.من مایورا هستم تو میتونی ریفلکت خودت رو داشته باشی

جولیکا:می تونید روی من حساب کنید

و بعد شرور میشه

ریفلکدال تمام بدنش قرمز و صورتی بود و دامن داشت که روی چهار وجهش عکس چشم ابی بود و روی دستبندش هم بود.موهاش شبیه مرینت بود ولی رو به بالا و بلندتر.از دستکشش یه لیزر صورتی بیرون میومد و به هرکی میخورد اون شخص شبیه ریفلکدال میشد و اون یه رباط بزرگ( ریفلکت) شبیه خودش داشت که اونو کنترول میکرد و از دهن لیزر بزرگتری بیرون میومد

ریفلکدال رفت به برج ایفل و...

ریفلکدال:یه هدیه برای عکستون دارم

این داستان ادامه دارد...


عشق پنهان 3(c)

عشق پنهان

فصل3

کفشدوزک:هاا...صدای چی بود؟

و با گربه ی سیاه میرن ببینن چی شده که میبینن یه نفر شرور شده

شروره یه صاحب باغ وحش بود که یه نفر به حیووناش توهین کرده بود و اونم شرور شده بود.لباس مشخصی نداشت چون میتونست به شکل هر حیونی تبدیل بشه اما دیگران رو هم می تونست به حیون تبدیل کنه و اون هدفش این بود که تمام مردمان شهر رو به حیون تبدیل کنه البته اگر کسی رو گاز میگرفت می تونست این کارو بکنه و یه ددستبند داشت که اکوما توی اون بود اسمش هم شده بود مرد حیوان نما

گربه سیاه:وای بانوی من نگاه کن ! نصف مردم شهر تبدیل به حیون شدن

لیدی باگ:بیا بریم پایین پیداش کنیم

بعد میرن روی پلی که جلوی برج ایفله

همین جوری دارن اطراف رو نگاه میکنن و اصلا هم هواسشون به پشت سرشون نیست و مرد حیوان نما به عقاب تبدیل شده بود و میخواست از پشت به لیدی باگ حمله کنه و گازش بگیرد که کت نوار گوشاش به خطر حساسیت نشون میده و تکون میخوره و اون میفهمه و...

کت نوار:کفشدوزک مواظب باش!

و بعد کت نوار می دوعه سمت کفشدوزک و هلش میده بعد اونا از مرد حیوان نما دور میشن تا...

لیدی باگ:گردونه ی خوش شانسی

و اون یه چکش میده

لیدی باگ:به طرز عجیبی اشناس...فهمیدم.گربه دنبالم بیا

و برمیگرده پیش استاد فو تا معجزه گر روباه رو برداره که مرد حیوان نما تعقیبش میکنه و به استاد فو میرسه و داشت یواشکی معجزه گر کفشدوزک رو برمیداشت که تیکی میره کفشدوزک رو هل میده و...

ارباب شرارت:کوامی عه کفشدوزک رو بدزد اونوقت اون مجبوره برای ازاد کردنش معجزه اساش رو بده

بعد مرد حیوان نما تیکی رو برمیداره و میبره توی یه انبار متروکه و اونو به یه صندلی میبنده

تیکی:صاحبم برای نجات من میاد حالا میبینی

مرد حیوان نما:خب صاحبت الان کجاس که نجاتت بده؟

تیکی با شنیدن این حرف ناراحت میشه

تیکی:ولی اون منو دوست داره حتما میاد

مرد حیوان نما:اون نمیتونه تورو بین این همه اتاق پیدا کنه

بعد یکهو مرد حیوان نما و تیکی صدای لیدی باگ رو از بیرون انبار میشنون و بعد مرد حیوان نما دهن تیکی رو میبنده که نتونه صداش کنه

بعد میره بیرون و در هم قفل میکنه و تیکی رو تو اون اتاق تاریک تنها میزاره ( چطوری دلم اومد این طوری بنویسم؟  )و کلید اتاق هم گم و گور میکنه بعد خودش میره یه گوشه قایم میشه که یواشکی حمله کنه

لیدی باگ:تیکی...تیکی کجایی؟

تیکی سعی میکنه به در  نزدیک شه بعد با پاش میکوبه به در تا یه صدایی ایجاد کنه

لیدی باگ صدا رو میشنوه و میره دنبالش که یکهو مرد حیوان نما میپره روش تا معجزه گرش رو برداره که گربه ی سیاه اونو از روش برمیداره و باهاش میجنگه

کت نوار:تو برو بانوی من.برو کوامیت رو نجات بده

لیدی باگ میره و اتاقی که تیکی توشه رو پیدا میکنه بعد وقتی میفهمه قفله برمیگرده پیش  کت نوار و...

لیدی باگ:گردونه ی خوش شانسی

و اون یه جرسقیل میده ( از اونایی که توی تعمیر گاه های ماشین میزارن زیر ماشین که بره بالا بعد چرخ رو باد بزنن )

مرد حیوان نما هم به دایناسور تبدیل میشه

لیدی باگ:تو حواسش رو پرت کن تا من یه راهی پیدا کنم

کت نوار میره و حواس دایناسور رو از کفشدوزک پرت میکنه و لیدی باگ هم همینجوری مونده که باید چیکار کنه و زندانی بودن تیکی هم فکر کردن رو باسش سخت تر میکنه که یکهو میفهمه باید چیکار کنه و با یویوش پای دایناسور رو میگیره و میکشه دایناسور هم میوفته زمین بعد لیدی باگ میپره توی دهن دایناسور و با جرسقیل دهنش رو باز نگه میداره که وقتی میخاد بره دسبندش رو بگیره نتونه گازشون بگیره

بعد کت نوار میره و دسبندش رو برمیداره و میشکنه و...

لیدی باگ:به اندازه ی کافی همرو ازیت کردی اکوما کوچولو... وقتشه شرارتت خنثی بشه...گرفتمت...خدافظ پروانه کوچولو...کفشدوزک معجزه اسا!

بعد خیلی سریع دست گربه ی سیاه رو میگیره و سریع میرن جلوی دری که تیکی توشه و بعد...

لیدی باگ:ادرین زود باش

کت نوار:پنجه ی برنده

بعد میزنه به در و اون میشکنه و بعد...

کفشدوزک میره و دستای تیکی رو باز میکنه و بعد میپرن بغل هم

تیکی:مرینت کم کم داشتم فکر میکردم که نمیای فکر میکردم که برای تو مهم نیستم و دوسم نداری( خیلی فیلم هندیه )

لیدی باگ:اوه تیکی عزیزم  این چه حرفیه معلومه که میام من همیشه میام که عزیز ترین کسمو نجات بدم.تو برای من خیلی ارزش مندی من بدون تو خیلی تنها میشم

بعدد با تیکی میرن خونه و کت نوار هم برمیگرده پیش استاد فو و ماجرا رو براشون تعریف میکنه و پلک هم برمیداره و میره خونه

این داستان ادامه دارد...

دوستان اگه نمیدونید بدونید که من فصل 1 رو ویرایش کردم لطفا بریثد دوباره بخونیدش ممنون

عشق پنهان فصل 2(c)

عشق پنهان
فصل2
صبح
مرینت:صبح بخیر تیکی.اااااااا ( جیغ زد)
تیکی:صبح بخیر.چی شده چرا اینجوری نگام میکنی؟
تیکی به خودش یه نگاه میکنه و بعد...
تیکی:ااااا ( جیغ زد )
مامان مرینت:مرینت حالت خوبه؟
مرینت:اره مامان خوبم
مرینت:تیکی تو ادم شدی
(این شکلی بید)
( عکس رو از اینترنت گرفتم )
تیکی:اره مثل اینکه
همان لحظه پیش ادرین
پلک:ادرین بیدار شو منو ببین
ادرین:اااه چیه؟
ادرین:اوا خاک به سرم پلک تویی؟؟
 
( عکس در اینترنت موجود است )
پلک:اره میبینی چه باحال شدم
ادرین:نه اصلا هم باحال نیست
ادرین:حالا چی شد که این شکلی شدی؟
پلک:داستانش طولانیه
حالا این دو تا رو ول کن برمیگردیم پیش مرینت
مرینت:چرا اخه این شکلی شدی؟؟
دیروز بعد از مدرسه.مرینت پیش استاد فو( اون موقع تیکی و پلک ادم نبودن)
استاد فو:خب من یه فرمول دیگه هم رمز گشایی کردم ولی نمیدونم چیکار میکنه
مرینت:خسته نباشی
استاد فو: رفتم یواشکی به پلک هم دادم تیکی مونده
مرینت:باشه
زمان حال
مرینت:فهمیدم چرا این شکلی شدین
تیکی:چرا؟چطوری؟
مرینت:این همون فرمولس که دیروز استاد فو رمز گشایی کرد
تیکی:اره پس باید بریم پیش استاد فو
هیچی دیگه ادرین و پلک و تیکی و مرینت میرن پیش استاد فو اما تیکی و مرینت زودتر میرسن
مرینت:استاد!
استاد فو:ها؟استاد فو کیه من کسی رو به این اسم نمیشناسم
تیکی:اهانن!خب من میرم بیرون شما حرفتونو بزنید
مرینت:نه تیکی صبر کن!
استاد فو:تیکی؟
که ادرین و پلک سر میرسن
ادرین:اس...اا سلام مرینت
مرینت:شلام اا یعنی پلام یعنی سلام ):
ادرین:تو اینجا چیکار میکنی؟
مرینت:منم دقیقا همین سوال رو از تو دارم -_-
ادرین:ااا...خب اون پدر بزرگمه
  ( وات ؟ )what?استاد فو : 
ادرین:خب تو اینجا چیکار میکنی؟
مرینت:خب اون دوست بابامه!!
همون لحظه تیکی در حالی که دست در دست پلکه میاد و گند میزنه.پلک هم اصلا نمیدونست داستان چیه؟و اصلا هم براش مهم نبود
تیکی:مرینت ببین پلک هم مثل من شده
مرینت:چی پلک اینجا چیکار میکنه؟
مرینت:صبر کن ببینم... اگه پلک اینجاس یعنی اون گربه ی نفرین شده( چون سیاهه میگه )هم همین اطرافه
پلک اصلان نمیدونست قزیه چیه و اصلا هم حواسش نبود اما...
پلک:ادرینه دیگه
مرینت:چیییییییییییییییییییییی!!!!!
ادرین:پلک...ااه اره من گربه ی سیاهم
ادرین:حالا پلک اون کیه؟ تورو از کجا میشناسه؟
پلک:اون کوامی عه کفشدوزکه.
ادرین:اگه تو اینجایی یعنی... هااا مرینت!! یعنی تو بانوی منی؟
ادرین داشت زوق مرگ می شد
پلک:اره
تیکی:پلک ببند اون دهن گشادتو
ادرین: وایییییییییی باورم نمیشهههههههههههه... یه لحظه وایسا نفرین شده؟
مرینت:خب تقسیر منه سیاهی بعدشم یادت رفته چه مشکلی داریم
ادرین:ببخشید
مرینت:استاد اون فرمولی که کشف کرده بودی کوامی های مارو تبدیل به انسان کرده.حالا باید چی کار کنیم؟نمی تونی درستش کنی؟
استاد فو:خب نمیدونم باید اون کتابه رو نگاه کنم
ادرین:الان ما نمیتونیم تغیر شکل بدیم؟
استاد فو:نمیدونم یه دور امتحان کنید
مرینت:تیکی خال ها روشن
ادرین:پلک پنجه ها بیرون
تیکی شاخکاش با رنگای سباه روی موهاش رفت و مرینت کفشدوزک شد و پلک گوش و دمش با شاخکاش و اون رنگ سبزه یه پشت مردمک چشماش رفت و ادرین گربه شد
گربه سیاه:خب حداقل می تونیم تغیر شکل بدیم
کفشدوزک:اره ولی اینارو کجا بزاریم؟تازه فردا باید بریم باسه وب الیا عکس بگیریم نمیتونیم اینارو با خودمون ببریم
گربه سیاه:اره راست میگی
که یکهو یه صدای گرومپ میاد
کفشدوزک:صدای چی بود؟
این داستان ادامه دارد...
لایک و نظر فراموش نشه

رمان عشق پنهان 1(c)

سلام دوستان کت نوارم اول از لیدی مون تشکر میکنم که جای من رمان رو برام نوشت من خودم این رمان رو با تخیلات خودم نوشتم و ازتون میخام که کپی نکنید لیدی مون جان ممنون که جای من کزاشتی و بنده خدا حق داشت من خطم خیلی داغونه یعنی عسی بخواد بخونه واقعا هنر کرده خب دیگه سرتون رو درد نمییارم بفرمایید اینم رمانم من توی یه دفتر چه رمانم رو نوشتم و بعد منتقل کردم توی وب پس اگه یه شبه دارم اینارو میزارم فکر نکنید کپیه اگرم خواستید کپی کنید لطفا انصاف رو رعایت کنید و منبع رو بزارید منبع: miraculousladyblig.blogsky.com خیلی ممنون بفرمایید رمان:

عشق پنهان

فصل1

مرینت وسایلشو جمع میکنه تا بره مدرسه

مرینت:خدافظ بابا جون.خدافظ مامان جون

بابا:خدافظ عسلم

مامان:خدافظ عزیزم

20دقیقه بعد

مرینت رسید مدرسه

الیا:سلام دختر

مرینت:سلام

الیا:هی دختر من میخوام برای وبلاگم چنتا عکس بگیرم میخای مدلم شی؟

مرینت:البته الیا چرا که نه

مرینت و الیا همین جوری زنگای تفریح با هم در این باره حرف میزدن تا اینکه زنگ اخر فرا رسید

در کلاس

همه ی بچه ها وسایلشون رو جمع کرده بودن و رفته بودن به جز مرینت و الیا و ادرین

ادرین داشت میرفت تا اینکه یه فکری به ذهن الیا خطور کرد

الیا:هی مرینت به نظرت ما به یه نفر که تو کاره مدواینهاست نیاز نداریم که کمکمون کنه؟

و بعد به ادرین اشاره میکنه

مرینت:چییییییییی!نه البته که نه

اما الیا گوش نمیده و...

الیا:هی ادرین!

ادرین:بله؟

الیا:من میخوام برای وبلاگم چنتا عکس بگیرم و مرینت قبول کرد که مدلم باشه اما به یه نفر هم که توی کار مدواینهاست نیاز دارم که کمکم کنه اگه میای به بقیه ی بچه ها هم بگم

ادرین:خب با...

محافظ ادرین:بوق بوقق( سوار ماشین بوده )

ادرین:باشه الان میام( با محافظه شه )

ادرین:باشه الیا فقط کی میخوای عکس بگیری؟

الیا:امروز با بچه ها برنامه ریزی میکنیم که کی چی بیاره بعد فردا تدارکات رو اماده میکنیم بعد پس فردا روز عکس برداریه که میشه 3روز دیگه

همان لحظه پیش مرینت

مرینت پشت دیوار داره یواشکی به حرفشون گوش میده 

مرینت:اهه نمیفهمم چی میگن

مرینت:تیکی برو ببین چی میگن

تیکی:-_-

8ساعت بعد

مرینت:شب بخیر تیکی

تیکی:شب بخیر مرینت

و همین که چشماشون رو میبندن...

بوممم!!!

مرینت:هاا!صدای چی بود؟

و میره روی بالکن

تیکی: اونجارو یه شرور اونجاس

شروره یه پلیس خوب بود که اکوما زده شده بود و اسمش شده بود پلیس بده.لباسش پلیسی بود ولی شکل رباطا.یه شیشه ی مانیتور مانند جای نقابش بود و روی دوتا دستاش تفنگ بود و از تفنگا دستبند هایی بیرون میومد که به هرکی میخورد دست بندا میرفت دور دستش و وقتی که اون با سوتش سوت میزد( اکوما توی اون بود ) هرکاری که میگفت رو اون شخص انجام میداد

( یکم بر میگردم عقب )

مرینت:هاا!صدای چی بود؟

و میره روی بالکن

تیکی:اونجارو یه شرور اونجاس

مرینت:و گربه ی سیاه

مرینت:تیکی خال ها روشن

و میره کمک کت نوار

کت نوار:اوه ببین کی اینجاس سلام بانوی من

لیدی باگ:سلام

و بعد ناگهان پلیس بده شروع به شلیک میکنه بعد کت نوار میلش رو در میاره و میچرخونه تا تیر به خودش و لیدی باگ نخوره

کت نوار:نمیخوای کاری بکنی؟

لیدی باگ:نه منتظر بودم شما بگی( داشت مسخره میکرد )

لیدی باگ:گردونه ی خوش شانسی

و اون یه دستکش فر میده

لیدی باگ:باید با این چیکار کنم؟... خب... البته

و میره توی شیرینی فروشی یه دوپن چنگ و یه دستکش دیگه با چسب نواری برمیداره و میره پیش کت نوار

لیدی باگ:پیشی کمربندتو لازم دارم

بعد کمربند کت نوار رو میگیره و با وسایلیکه داره یه چیز مثل دستبندای پلیسای معمولی درست میکنه و دوباره بر میگرده پیش کت نوار

لیدی باگ:گربه با پنجه ی برنده برو بزن زیرپای پلیس بده رو سولاخ کن

کت نوار:شما لب تر کن

کت نوار:پنجه ی برنده

و میره میزنه زیرپای پلیس بده رو سولاخ میکنه و اون میوفته توش و اونجا گیر میکنه بعد کفشدوزک خیلی راحت اون چیزی که ساخته رو میکنه تو دستای پلیس بده و اون دیگه نمیتونه شلیک کنه بعد کفشدوزک خیلی راحت سوت رو از دور گردنش بر میداره و بعد...

لیدی باگ:دیگه شیطونی کافیه اکوما کوچولو...وقتشه شرارتت خنثی بشه...گرفتممت...خدافظ پروانه کوچولو...کفشدوزک معجزه اسا!

لیدی باگ و کت نوار: بزن قدش!!

و میرن خونه هاشون و میگیرن میخوابن

این داستان ادامه دارد...

کمیک های میراکلسی(v)



سلام


بازم منم وانیا



میگم گفته بودم که مهتا جون چند تا کمیک و مکالمه ی میراکلسی برام فرستاده بود

اونا همه اش انگلیسی بودن و من ترجمه اش کردم تا بزارم تو وب و ازش لذت ببرید


خب...   بعضی هاشون رو هم یه کم خلاصه کردم   یعنی حرف هاشون همون معنی رو میرسونه ولی یکم تغییرش دادم


بریم ببینیم



توضیحات: اول ناتالی میره و میبینه پیش آدرین که درباره ی کلاس های امروزش صحبت کنه و آدرین که نمیدونه ناتالی اونجاست تبدیل میشه و ناتالی میفهمه که آدرین کت نواره و واقعا تعجب میکنه   بعد از مدتی که حالش بهتر میشه میره تا با گابریل راجع به آدرین و کت نوار بودنش صحبت کنه    احتمالا تو اینجا ناتالی نمیدونه که گابریل هاک ماثه و خیلی پریشون و دیوونه میشه   ناتالی واسه اینکه حالش خوب بشه میره پیش امیلی (مامان آدرین)  و میبینه که اون هم داره با معجزه گر طاووس تبدیل میشه    بعد هم کلا ذهنش گیج و خط خطی میشه




تو عکس بالایی کت نوار یه کاری کرده که لیدی باگ خوشش نیومده (معلوم نیست چیکار) و بعدش هم که معلومه

تو عکس پایینی هم منظور آدرین از دیوونه اینه که آدم هایی مثل ما که از عشق دیوونه شدن




اینم خیلی عالیه

توضیحات: مرینت با معجزه گر پروانه تبدیل به لیدی فیری (بانو پروانه یا بانو فرشته) میشه   بعد هم انگار میخواد ببینه کسی که شرور میکنه چه شکلیه    مثل اینکه یه فرشته ی کوچولو و ناناز هم داره که رفته پیش کت نوار و داره به مرینت میگه که اون چه شکلیه     بعد هم لیدی وای فای میره به کت نوار لو میده که لیدی فیری گفت که اون زیباعه 





خخخخخ   این هم باحاله    وقتی آدرین رو اسم واقعیش خط زده و نوشته: کت نوار *   اما با اینکه خط زده هنوز اسمش معلومه و لیدی باگ هویتش رو میفهمه






کلا کپی از تمام مطالب وب و مخصوصا این عکس های جالب و طنز ممنوعه





درخواست یا شکایتی هم داشتید بگید



راستی همینجوری فرار نکنید

یه لایک بزنید و کامنت بزارید تا ما هم خوشحال بشیم تا واسه گذاشتن عکس های جدید و مطلب انرژی بگیریم 


خدانگهدار



یه پیشنهاد میراکلسی(z)

مثل این تبلیغ کِرِم های هست که تو تلویزیون تبلیغ می کنن:

آیا در اوضاع کرونا حوصلتان سر رفته است ؟ آیا در پی یک موضوع برای نقاشی هستید ؟ آیا به دنبال یک موضوع برای تحقیق هستید ؟

راه حل شما دست منه . پیشنهاد من به شما ساخت یه دفتر میراکلسیه که داخلش اطلاعات ابر قهرمانا و اتفاقاتی که توی هر قسمت برای ابر قهرمانا می افته و عکس نماد ها رو داخلش بکشید . حسابی سرتون رو گرم می کنه .

از  کجا می دونم ؟ چون خودم دارم درست می کنم خیلی باحاله !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

عکس نماد ها رو هم یه جوری بهتون می رسونم فعلا بای 

اژدها وارد می شود (اِ ببخشید نویسنده جدید وارد می شود)(z)

با سلام خدمت  لیدی بلاگی ها و مدیر عزیز این فعالیت با حال 

زهرا رستگاری هستم  پانزده ساله نویسنده ای که تازگی ها وارد وبلاگ شدم .

در شروع کار از مدیر عزیز تر جان لیدی  بلاگ  تشکر می کنم چون هم تولدم رو تبریک گفت هم برای عضویت توی وبلاگ خیلی اذیتش کردم . قربونش برم هیچی هم به من دست و پا چلفتی نگفت (تازه با مهربونی کارام رو راست و ریست کرد)

در مر حله اجرای کار هم به کاربران عزیز می گم که من خیلی برای شروع چالش تابستونیم حاضرم(هیجان زده بودم برای همین زود تر خدمت رسیدم) و از هر آماده ای آماده ترم . 

امیدوارم با هم جور بشیم و شما با نظرات و کامنت بازدید و ....... وبلاگ لیدی باگ رو پر طرفدار و مدیر وبلاگ وانیا جون رو هم خوشحال کنیم . 

پس به من متصل بمونید

قالب میراکلسی بلاگفا و میهن بلاگ(v)

 


سلام


من کدنویسی بلد نیستم ولی با سایت های آنلاین قالب و... میسازم

سفارش قالب با طرح های مختلف هم میپذیرم



الان دیگه میهن بلاگ به درد نمیخوره

چون به احتمال زیاد قراره حذف بشه

اما این قالب رو میتونید هم برای بلاگفا و هم میهن استفاده کنید


یه قالب میراکلسی خوشگل با رنگ های دخترونه


عکس قالب:





خوبه؟

به نظرم قشنگ شده



کدش رو میزارم تو ادامه مطلب 





ادامه مطلب ...

ابر قهرمان های جدید (لیدی باترفلای-لیدی دراگون و...)(v)


سلام گلای تو خونه 

میراکلسی های نمونه

اینو بگم که کپی از عکس ها ممنوعه


مرسی



هههه


ببخشید   



خب...


خوبید؟




خواهش میکنم برید پست های خیلی قدیمی وب رو بخونید که من کلی خبر از فصل های جدید توش گذاشته بودم




آها

بریم سر اصل مطلب




ببینید اگه پست های قدیمی رو خونده باشید ، من از ابرقهرمان های جدیدی که امروز معرفی میکنم  عکس گذاشتم


و  حالا  با لیدی باترفلای (بانو یا همون خانم پروانه) و لیدی دراگون (بانو یا همون خانم اژدها) و خانم بی اسم آشنا شوید



با خانم بدون نام آشنا شوید


معرفی میکنم: لیدی دراگون


اکنون: لیدی باترفلای



خب خب خب

اینا عکس هایی بودن که تو پست های قدیمی گذاشته بودم


اما در حال حاضر

با عکس های باحال لیدی باترفلای و لیدی دراگون که از پیج اینستای واقعی جرمی زگ عزیز که خالق میراکلسه آشنا شوید

نمیدونم چرا جرمی عاشق لیدی باترفلایه


این عکس بدون لباس قهرمانیشه


هههه


لیدی باترفلای با لباس راحتی و با لباس قهرمانی


خخخخخ   خوشتون اومد؟


راستی جرمی زیر پستش به انگلیسی نوشته بود: کسی متوجه میشه من چقدر لیدی باترفلای رو دوست دارم؟


جرمی زیر پستش نوشته بود: اون خیلی با مزه اس 

واقعا هم خوشگل و بامزه اس    نه؟


جرمی زیر پستش نوشته بود: قدرت طبیعت قوی ترینه


بازم جرمی خان زیر پستش نوشته بود: واسه ملاقات با لیدی باترفلای آماده اید؟

شما آماده اید؟


نازی


ووووووی   به نظرتون اینا از کجا پیداشون میشه؟


این جرمی بالاخره یه عکس هم از لیدی دراگون گذاشت


این هم پیکسی گرله



از اون یکی خانم قهرمانه که اسمشو نمیدونم و لباس آبی داره هم فقط یه عکس گذاشته که همون بالایی هستش



ببینید من این عکس ها رو چند وقتی بود از پیج جرمی زگ یافته بودم اما الان گذاشتم 

البته کلی عکس جدید دیگه هم پیدا کردم ولی حوصله اش رو ندارم که بزارم

با نظرهای ارزشمندتون به ما انرژی بدید تا بقیه اش رو هم بزارم


این هم یه عکس که از اینترنت پیدا کردم:

تو این عکس پنج قهرمان عزیزمون رو که خودتون میشناسید

اون دوتا که پرواز میکنن و بالاتر از همه ان ، پیکسی گرل و لیدی باترفلای هستن

اونی هم که کنار کویین بی نشسته همون قهرمان لباس آبی هستش که فعلا اسم نداره

اون که کنار کت نواره هم لیدی دراگونه

و اما...   معما

اون خانم هایی که لباس آبی و صورتی شبیه به کاراگاه ها دارن چه کسانی هستن؟

به موقع اش واسه تون توضیح میدم (موقعش وقتیه که همه طرفدارهای وب حداقل یک نظر رو دادن)

ببینید جرمی از این خانم های خوشگل که شخصیت جدید هستن هم کلی عکس گذاشته بود که دارمشون ولی هر وقت لایک ها و کامنت ها زیاد شدن میزارن    شوخی کردم  منت سرتون نمیزارم که پیش خودتون راجع به من یه چیز دیگه فکر کنید اما تنها چیزی که الان میتونم بگم اینه که اگه پست های قدیمی رو خونده باشید ، متوجه میشید که لیدی باگ قراره به دور دنیا سفر کنه (واسه پیدا کردن معجزه گرهایی که در جهان وجود دارند و آموزشات) یکی از اون کشورها لندن هستش که این دو قهرمان هم تو لندن هستن و...  ببینیم چی میشه



راستی ایشالا فصل4 زودتر از پاییز میاد



اینم بگم که جرمی هر پستش تو اینستا که یکی دوتا یا بیشتر عکس گذاشته بود ، حداقل 500تا کامنت رو داشت

حالا که من این ها رو یکجا گذاشتم ، توضیحات دادم و یکمی ترجمه و... هم کردم ، باید وب یه عالمه کامنت داشته باشه

واسه هر عکس جرمی بیش از 500کامنت   اینجا من کلی عکس گذاشتم    پس میشه حداقل 6000تا کامنت

(دارم شوخی میکنم)


خب دیگه ولش


به جز عکس ابرقهرمانا عکس های جذاب و جدیدتری هم از ابرشرورها ، قدرت ها و... هم دارم و میزارم



خیلی زحمت کشیدم (ناراحت نشید که همش اینو میگم ولی واقعا اینطوریه)

پس به جز دو سه نفری که نظر میدید ، کسان دیگه هم نظر بدید تا ما خوشحال بشیم و بتونیم با انرژی به فعالیتمون ادامه بدیم



به نفعتونه کپی نکنید چون...   اوه اوه اوه   ببخشید    

 کپی از عکس ها مطلقا ممنوع و اگه میخواید هر مطلبی کپی کنید تو کامنت ها بگید و اجازه بگیرید تا شرایط رو بگم   ببینید اجازه میدم یا نه



بای بای عزیزان

عکس از انیمیشن میراکلس(v)


سلام 



منم وانیا


چند تا عکس از اتفاقاتی که قراره تو انیمیشن lady bug and cat noir awakening  بیوفته آوردم



عاشق این عکسم


این مال موقعیه که یه نفر شرور شده


اینم همینطور


مرینت درحال پایین اومدن از پله ها


احتمالا این زرق و برق ها همون مال کفشدوزک معجزه آساعه


ههههه  کت نوار


اوه اوه اوه    چه عکس قشنگ و رمانتیکی


مرینت رو باش    تو نونوایی یا همون قنادی باباشه


اینا کنار موزه ی لوور چی کار میکنن؟


این هاکماثه یا ابرشرور؟






خب عکسا تموم شدن



امیدوارم لذت برده باشین


درخواستی داشتید بگید

لایک و کامنت هم فراموش نشه

ما زحمت میکشیم




فعلا 


خداحافظ