Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس
Miraculous lady bug and cat noir

Miraculous lady bug and cat noir

خبرهای جالب و جدید از فصل های جدید میراکلس . عکس و فیلم های جذاب از میراکلس . مطلب ها و خبرهای مهم از میراکلس

رمان عشق پنهان 1(c)

سلام دوستان کت نوارم اول از لیدی مون تشکر میکنم که جای من رمان رو برام نوشت من خودم این رمان رو با تخیلات خودم نوشتم و ازتون میخام که کپی نکنید لیدی مون جان ممنون که جای من کزاشتی و بنده خدا حق داشت من خطم خیلی داغونه یعنی عسی بخواد بخونه واقعا هنر کرده خب دیگه سرتون رو درد نمییارم بفرمایید اینم رمانم من توی یه دفتر چه رمانم رو نوشتم و بعد منتقل کردم توی وب پس اگه یه شبه دارم اینارو میزارم فکر نکنید کپیه اگرم خواستید کپی کنید لطفا انصاف رو رعایت کنید و منبع رو بزارید منبع: miraculousladyblig.blogsky.com خیلی ممنون بفرمایید رمان:

عشق پنهان

فصل1

مرینت وسایلشو جمع میکنه تا بره مدرسه

مرینت:خدافظ بابا جون.خدافظ مامان جون

بابا:خدافظ عسلم

مامان:خدافظ عزیزم

20دقیقه بعد

مرینت رسید مدرسه

الیا:سلام دختر

مرینت:سلام

الیا:هی دختر من میخوام برای وبلاگم چنتا عکس بگیرم میخای مدلم شی؟

مرینت:البته الیا چرا که نه

مرینت و الیا همین جوری زنگای تفریح با هم در این باره حرف میزدن تا اینکه زنگ اخر فرا رسید

در کلاس

همه ی بچه ها وسایلشون رو جمع کرده بودن و رفته بودن به جز مرینت و الیا و ادرین

ادرین داشت میرفت تا اینکه یه فکری به ذهن الیا خطور کرد

الیا:هی مرینت به نظرت ما به یه نفر که تو کاره مدواینهاست نیاز نداریم که کمکمون کنه؟

و بعد به ادرین اشاره میکنه

مرینت:چییییییییی!نه البته که نه

اما الیا گوش نمیده و...

الیا:هی ادرین!

ادرین:بله؟

الیا:من میخوام برای وبلاگم چنتا عکس بگیرم و مرینت قبول کرد که مدلم باشه اما به یه نفر هم که توی کار مدواینهاست نیاز دارم که کمکم کنه اگه میای به بقیه ی بچه ها هم بگم

ادرین:خب با...

محافظ ادرین:بوق بوقق( سوار ماشین بوده )

ادرین:باشه الان میام( با محافظه شه )

ادرین:باشه الیا فقط کی میخوای عکس بگیری؟

الیا:امروز با بچه ها برنامه ریزی میکنیم که کی چی بیاره بعد فردا تدارکات رو اماده میکنیم بعد پس فردا روز عکس برداریه که میشه 3روز دیگه

همان لحظه پیش مرینت

مرینت پشت دیوار داره یواشکی به حرفشون گوش میده 

مرینت:اهه نمیفهمم چی میگن

مرینت:تیکی برو ببین چی میگن

تیکی:-_-

8ساعت بعد

مرینت:شب بخیر تیکی

تیکی:شب بخیر مرینت

و همین که چشماشون رو میبندن...

بوممم!!!

مرینت:هاا!صدای چی بود؟

و میره روی بالکن

تیکی: اونجارو یه شرور اونجاس

شروره یه پلیس خوب بود که اکوما زده شده بود و اسمش شده بود پلیس بده.لباسش پلیسی بود ولی شکل رباطا.یه شیشه ی مانیتور مانند جای نقابش بود و روی دوتا دستاش تفنگ بود و از تفنگا دستبند هایی بیرون میومد که به هرکی میخورد دست بندا میرفت دور دستش و وقتی که اون با سوتش سوت میزد( اکوما توی اون بود ) هرکاری که میگفت رو اون شخص انجام میداد

( یکم بر میگردم عقب )

مرینت:هاا!صدای چی بود؟

و میره روی بالکن

تیکی:اونجارو یه شرور اونجاس

مرینت:و گربه ی سیاه

مرینت:تیکی خال ها روشن

و میره کمک کت نوار

کت نوار:اوه ببین کی اینجاس سلام بانوی من

لیدی باگ:سلام

و بعد ناگهان پلیس بده شروع به شلیک میکنه بعد کت نوار میلش رو در میاره و میچرخونه تا تیر به خودش و لیدی باگ نخوره

کت نوار:نمیخوای کاری بکنی؟

لیدی باگ:نه منتظر بودم شما بگی( داشت مسخره میکرد )

لیدی باگ:گردونه ی خوش شانسی

و اون یه دستکش فر میده

لیدی باگ:باید با این چیکار کنم؟... خب... البته

و میره توی شیرینی فروشی یه دوپن چنگ و یه دستکش دیگه با چسب نواری برمیداره و میره پیش کت نوار

لیدی باگ:پیشی کمربندتو لازم دارم

بعد کمربند کت نوار رو میگیره و با وسایلیکه داره یه چیز مثل دستبندای پلیسای معمولی درست میکنه و دوباره بر میگرده پیش کت نوار

لیدی باگ:گربه با پنجه ی برنده برو بزن زیرپای پلیس بده رو سولاخ کن

کت نوار:شما لب تر کن

کت نوار:پنجه ی برنده

و میره میزنه زیرپای پلیس بده رو سولاخ میکنه و اون میوفته توش و اونجا گیر میکنه بعد کفشدوزک خیلی راحت اون چیزی که ساخته رو میکنه تو دستای پلیس بده و اون دیگه نمیتونه شلیک کنه بعد کفشدوزک خیلی راحت سوت رو از دور گردنش بر میداره و بعد...

لیدی باگ:دیگه شیطونی کافیه اکوما کوچولو...وقتشه شرارتت خنثی بشه...گرفتممت...خدافظ پروانه کوچولو...کفشدوزک معجزه اسا!

لیدی باگ و کت نوار: بزن قدش!!

و میرن خونه هاشون و میگیرن میخوابن

این داستان ادامه دارد...

نظرات 4 + ارسال نظر
مرینت شنبه 29 آبان 1400 ساعت 14:25

عالیییییییییی بود

ب ت چ جمعه 4 تیر 1400 ساعت 12:20

النا ترابی چهارشنبه 6 اسفند 1399 ساعت 18:30

واقعا زیبا بود من عاشق رمانم

ی بنده خدا شنبه 24 آبان 1399 ساعت 08:30

یکم شبیه نبود با داستان خود لیدی باگ من نمیگم که حالا بد یادچیزی فقط میگم که اگر میخوای داستانت رو پر بیننده باید همش فرق باشه یعنی هیچیش شبیه خود کارتون نباشه حالا اگرم خواستی میتونی یه زره شبیه کنی حالا منم فقط گفتم نظر من اینجوریه حالا داستان مال خودته همچیش مال خودته میتونی هر جوری میخوای بنویسیبای

سلام . متاسفانه نویسنده این داستان دیگه توی این وبلاگ نویسنده نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد