رمان (یک ابر کپی کار پارت 2)
( صرفا جهت اطلاع میگم : این داستان بعد از داستان میرکل کویین و نگهبان شدن لیدی باگه )
بعد از خرید هایی که بابام به اصرار خوب شدنم من رو برده بود به خونه بر گشتیم .
پپیون (اسم کوامی پروانه از یه جعبه معجزه آسای دیگه) رو از خالکوبی خارج کردم .
پپیون : ببینم کاملا خوب شدی دیگه نه ؟
من : آرررررررره خوبه خوبم ولی چون تازه دارم راه میرم یه کم اذیتم که به مرور درست میشه.
پپیون : عالیه حالا خالکوبی رو به پشت گردنت بزن . من کمکت می کنم درست در بیاد .
با کمک پپیون خالکوبی رو زدم . همون لحظه یه گلوبند زیبا جلوی صورتم نور داد . و افتاد توی دستم .
من : پپیون این چیه دیگه ؟
پپیون : این یه گمراه کنندست . و البته این ذخیره کننده نیرو های تواِ . یعنی اگر موقع تبدیل این گردنبند رو نداشته باشی قدرت هایی که قبلا دیدی و یاد گرفتی رو نخواهی داشت .
من : یعنی اگه این گردن کس دیگه ای بیفته .....
پپیون : نه قدرت هایی که تو دیدی به اون داده نمیشه . در اصل این گلو بند فقط برای تو ارزش داره .
من : ببینم پپیون اگه من بخوام می تونم از این گلو بند در حالی که باترفلای گرل (دختر پروانه ای) نیستم استفاده کنم ؟
پپیون : معمولا این کار خیلی خطرناکه و باعث میشه تو غیر عادی جلوه کنی پس تا حد امکان نه .
من : پس یه فکر خوب دارم .
پپیون : آهان داشت یادم میرفت . برای تبدیل فقط باید یه جمله بگی . پپیون ، بزن بریم کپی کاری !
فردا در مدرسه
خالکوبی رو زده بودم و گلوبند رو هم وصل کرده بودم . همونطور عادی داشتم به سمت در کلاس میرفتم که یهو یه دختر عجیب غریب بهم بر خورد کرد و افتاد زمین . در حالی که اصلا محکم بهم برخورد نکرده بود .
به سمتش رفتم و بلندش کردم .
من : حالت خوبه ؟
یکم با تعجب به من نگاه کرد و گفت : تو کی هستی ؟ ااآره خوبم .
من شارل هستم . تازه به این مدرسه اومدم .
مرینت : اوه از آشناییت خوشحالم شارل . من هم مرینتم.
بعد با هم به کلاس رفتیم . به معلم سلام کردم و اونم بهم خوش آمد گفت : سلام شارل
بعد روبه بچه ها کرد و گفت : بچه ها ایشون شارل هستن دوست و همکلاسی جدید شما .
کلویی با پرویی : اوه اوه یه دانش آموز جدید ! ببینم تو دیگه از پشت کدوم کوه اومدی
حتما همون کوهی که مرینت از پشتش اومده . بعد به مرینت اشاره کرد . مرینت هم با حالت عصبی نگاهش کرد .
من که می دونستم کلویی کیه و اخلاقش چجوریه دستم رو دراز و کمرم رو خم کردم . به حالت تعظیم گفتم : اوه خانم کلویی بورژوا نمی دونستم که شما هم توی این کلاسید واقعا از دیدنتون خوشحال شدم . باور کنید که همیشه می خواستم شما رو از نزدیک ببینم و ازتون امضاء بگیرم.
کل کلاس کپ کرده بودن و منم با شیطنت به مرینت قایمکی چشمک زدم .
اون که موضوع رو گرفته بود اخماشو باز کرد و ساکت نشست . رو به کلویی کردم که ژست گرفته بود با کلاس گفت : اوه نمی دونستم طرفداری مثل تو دارم . فکر نمی کنم تو از پشت کوه اومده باشی .
خانم بوسیه گفت لطفا حرف نزنید باید کلاس رو شروع کنیم . شارل تو برو و آخر کلاس بشین .
چون تازه پاهام شروع به کار کرده بودن دم گوش خانم بوسیه گفتم : خانم بوسیه ببخشید ولی من تازه دارم روی پاهام راه میرم . نمیتونم از پله ها به راحتی بالا برم هنوز زوده برام
خانم بوسیه:اووووم . باشه فعلا پیش مرینت بشین تا بعد . پیش مرینت رفتم و کنارش نشستم .
من : ببینم مرینت اینجا جای کسی بوده نه ! مرینت ! مرینت !
اما مرینت داشت به فرد جلوییش نگاه می کرد !!!!!!!!به فرد جلویی نگاه کردم که دیدم وااااااای چی میبنم ؟ این که آدرین آگرسته !!!!! خدای من !
همون لحظه خانم بوسیه من رو صدازد که آدرین با شنیدن فامیلیم به سمتم برگشت .
آدرین : ببینم شما دختر مدیر کارخونه (اسم کارخونه مهم نیست) و بزرگ ترین سرمایه گزار(این جوری نوشته میشه ؟ نمی دونم) روی مد نیستید ؟
همون لحظه کل کلاس به من نگاه کردن که خانم بوسیه همه چی رو قربونش برم جمع کرد .
کلاس تموم شد خواستم برم هواخوری اما همه کلاس دورم جمع شدن به غیر از کلویی و یه دختر عینکی
مرینت : تو واقعا دختر هارل مگنتی؟
میلن : مگه توی شهر ........ نبودید؟
کیم : مگه نکفته بودن تو علیل (اینجوری می نویسنش آیا ؟) شدی ؟
رز : ببینم اون روز که شاهزاده آلی اومد دیدنت چی شد ؟
با این حرف رز همه بهش نگاه کردن . یکم خجالت کشید بعدم معذرت خواهی کرد .
داشتم براشون توضیح می دادم که یه صدای مهیب اومد . در جا پرسیدم که مرینت و آدرین خیلی سریع همه رو از کلاس تخلیه کردن و به محل امن راهنمایی کردن . در جا به یه جای امن رفتم و پپیون رو بیرون آوردم . اولین بار بود که می خواستم تغییر شکل بدم حسابی هیجان داشتم . پپیون گفت : شارل لطفا فعلا خودت رو به اونها نشون نده . بزار قدرتمند بشی بعد . بهتره اینبار قفط تماشا کنی تا قدرتاشون رو یاد بگیری .
من : باشه بابا فهمیدم و الان باید تغییر شکل بدیم . پپیون بزن بریم کپی کاری .
(لباس باتر فلای گرل یه لباس مجلسیه که دکلته هست و همون جلوی دامن همون بالا بالا ها چاک داره و به سمت پایین گرد میشه و میره عقب. یه جفت دستکش داره که روی هر کدوم ده تا نگین چشمک زن داره که همون شمارش معکوس یرای دفعات استفاده از قدرتشه . مو هاشم از بالای بالا دم اسبی بسته شده ولی دو دسته به صورت شاخک های پروانه به سمت بالان . رنگ همه لباسا و موهاش رنگین کمانیه)
تبدیل شدم . واااااای چه بال های قشنگی داشت . به راحتی به پرواز در اومدم و یه جایی قایم شدم . دختر کفشدوزکی و گربه سیاه رو دیدم که دارن با موجودی که خودشو بانوی آزادی معرفی می کرد مبارزه می کردن . چون می خواستن کارشون رو شروع کنن و از قدرتاشون استفاده کنن منم از قدرتم استفاده کردم و گفتم : ببین و یاد بگیر و قدرتم فعال شد همون لحظه یکی از نگین های روی دستکشم صدا داد و خاموش شد .
دختر کفشدوزکی و گربه سیاه از قدرتهاشون کمک گرفتن . وقتی کارشون تموم شد منم چشمامو یه بار بازو بسته کردم که به قدرتم بفهمونم که باید تا همینجا رو یاد بگیرم و تموم . همون لحظه یکی از بال هام صدا داد و آرم دختر کفشدوزکی و گربه سیاه روشون نمایان شد . با صدا دختر کفشدوزکی و گربه سیاه متوجه من شدن . منم سریع پرواز کردم و از اونجا دور شدم ؛ ولی اونا خیلی سریع بودن و به من رسیدن . من به سمت یه کوچه خیلی بزرگ پرواز کردم و به حالت عادی برگشتم . اونها داشتن هنوز دنبالم می گشتن . چون هویتمو نمی دونستن از فرصت استفاده کردم و جیغ و داد کردم . دختر کفشدوزکی و گربه سیاه به سمتم اومدن . منم که آخر بازیگری بودم گفتم : اوه . دختر کفشدوزکی به دادم برس یه دختر که می تونست پرواز کنه منو از جایی که بودم به اینجا آورد و ولم کرد . (بعدشم الکی گریه کردم) دختر کفشدوزکی گفت : شارل گریه نکن گربه سیاه تو رو بر می گردونه . بعدشم با سرعت دور شد . گربه سیاه که رفتن اونو تماشا می کرد به سمتم بر گشت و گفت بریم برسونمت .
منو بغل کرد و به سمت دبیرستان خودمون رفت . از همونجا هم نا پدید شد .
خیلی تعجب کردم : دختر کفشدوزکی اسممو می دونست .گربه سیاه هم محل دبیرستانمو . هنوز هیچکس از اومدن من و پدرم به پاریس و اسم و محل دبیرستانم چیزی نمی دونست به غیر از همکلاسی هام . یعنی دختر کفشدوزکی و گربه سیاه توی این مدرسه درس می خوندن و توی کلاس من بودن . چون به غیر از همکلاسی هام که کسی منو نمیشناخت . وااااااااااااااااااااااااااااای عجب کشفی . تازه من آمار همه ابر شرور ها رو داشتم . یعنی کیم ، ایوان ، ناتانائیل ، مکث و نینو شرور شدن ولی آدرین نه . پس آدرین گربه سیاهه . بین دخترا هم فقط مرینت آکومایی نشده .
پس ابر قهرمانان شهر ما آدرین و مرینت هستن . ولی باید مطمئن بشم . دارم براشون . همون لحظه به در کلاس رسیدم و آدرین رو دیدم که داره به سمت من میاد.درو باز کردم و وارد شدیم.
امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه .
پس نظر بدید تا پارت بعد رو بنویسم .
تا پارت بعد به من متصل بمونید .
خب باید بگم که برای نوشتنش کمر واسم نموند اما اگه شما کاربرا و بازدید کننده های عزیز از این رمان خوشتون اومده باشه توی نظرات به من بگید تا با انرژی که از نظراتتونم می گیرم ادامش رو بنویسم .
راستی این قسمت لیدی باگ و کت نوار نداشت اما این دختر در قسمت بعد با اونها آشنا میشه و در آخر هم همه چی به خوبی و خوشی تمام میشه . پس اگه این قسمت کمی متفاوت بود من رو ببخشید . دفعه بعد جبران می کنم .
پس تا پارت بعد به من متصل بمونید .
دوستون دارم بای
پارت اول (یک ابر کپی کار)
صبح با کشیده شدن پرده بیدار شدم . هنوزم بابت حرفای دیشب بابا ناراحت بودم . چرا ! واقعا چرا من نمی خواستم روی پاهام
بایستم؟ دکتر می گفت امکان خوب شدن دارم اما باید خودم اراده کنم . شین دوست صمیمیم اومده بود دیدنم . اون پرده ها رو
کشید
و گرنه خدمتکارم می دونه من خوشم نمیاد . شین کنارم روی تخت نشست و تکونم داد و صدام کرد : راشل ! راشل بیدار شو دیگه می خوام امروز برام راه بری .
روم رو ازش گرفتم و پهلو به پهلو شدم ولی پا هام بی جون همون وری موند .
شین : راشل عزیزم باشه حد اقل به احترام من که اومدم پیشت بیا با هم بریم یه چرخی بزنیم . باشه ؟ به خدمت کارت بگم بیاد آمادت کنه ؟
راست می گفت به خاطر من حتی حاضر شد باباشو راضی کنه که شهرشون رو از پاریس به یه جای خوش آب و هوا تر عوض کنن .پس قبول کردم با اینکه نگاه های مردم رو نمی تونستم تحمل کنم ولی برای عزیز ترین کسم بعد از بابام قبول کردم .
سرم رو چرخوندم و تکون دادم یعنی قبوله .شین رفت بیرون و خدمت کار اومد تو بعد از اینکه آماده شدم با کمک هر دو شون روی صندلی نشستم و به بیرون از اتاق رفتیم . به محض در اومدن با چهره مامانم توی راهرو مواجه شدم کسی که با من توی اون تصادف بود . اون مرد ولی من زنده موندم ؛ چه فایده من یه مرده متحرکم
(گریه نکنین الان درستش می کنم)
توی پاساژ بودیم . یخم آب شده بود و داشتم با خدمتکار و شین شوخی می کردم . اونا متوجه یه مغازه شیک شدن . رفتن تو و طبق معمول برای اینکه مزاحم نشم بیرون ویلچرم رو پارک کردن . داشتم با تلفنم کار می کردم ولی نگاه های خیره مردم رو حس می کردم . همین طور مشغول شدم که دیدم چند تا پسر عصای یه پیر مرد رو توی دستگاه پرس گذاشتن و رفتن . پیر مرد خیلی قد کدتاه بود برای همین نتونست به کلید باز کننده گیره دست بزنه . سریع ترمز ویلچر رو آزاد آزاد کردم . به سمتش رفتم و بهش لبخند زدم خیلی بی جون جواب داد که خیلی دلم به حالش سوخت دلم می خواست هر طور شده کمکش کنم . اما من روی صندلی بودم و بهش نرسیدم . تصمیمم رو گرفتم . چند تا دستگیره اونجا بود . هرچه قدر که پا هام لاغر و بی جون بودن دستام رو برای اینجور مواقع حسابی قوی کرده بودم . دستگیره ها رو گرفتم و بلند شدم . پیر مرد که حسابی جاخرده بود فقط نظاره گر من بود . به کلید رسیدم و بازش کردم . عصای پیر مرد داشت می افتاد که سریع گرفتمش . عصا رو بهش دادم و خودمو آروم روی صندلی تنظیم کردم . پیر مرد با تعجب ، تحسین و تشکر نگاهم کرد و گفت : واوووو ! فکر نمی کردم انقدر دستای قدرتمندی داشته باشی !
من : درسته که پاهام حرکت ندارن ولی بی حس هم نیستن اگه تمرین کنم درست می شن ولی که چی بشه ؟
پیر مرد : هیچ اتفاقی بی هدف نیست . هدف زیاده. بستگی داره تو چی بخوای . تشکر کرد در هنگام رفتن اسم منو پرسید و رفت .
همون لحظه اون دو تا رو دیدم که داشتن به جای خالی من جلوی مغازه نگاه می کردن . بعد شین منو دید و به سمتم دوید . به خونه بر گشتیم . منو روی تخت گذاشتن و رفتن . ناهار رو بیرون خورده بودیم برای همین دراز کشیدم و دستامو زیر بالشتم کردم ؛ اما دستم به چیزی خورد . واااااا ! خودم یادمه که دیشب تبلتمو گذاشتم رو عسلی !!!!!!!!
دست کردم و اون چیز رو بیرون آوردم . یه جعبه به شکل هشت ضلعی . به یه طرح ماندانا که خیلی زیبا بود . اول نگاه کردم که کسی نباشه بعد خیلی آروم درش رو باز کردم .
(بله اون پیر مرد بهش معجزه آسا داده بود اون مرد هم نگهبان معجزه آسا بود در شهری به غیر از پاریس)
یه نور از توش بیرون اومد و به دورم چرخید و یه پروانه خیلی ناز کوچولو ازش اومد بیرون .
موجود : سلام اسم من پپیو هستش و کوامی تو ام . تو یه ابر قهرمانی و من کوامی تو بهت یه قدرتایی میدم که بتونی باهاش خیلی سریع قدرت ها رو کپی کنی . معجزه گر تو یه خال کوبی جادویی به شکل پروانه هستش که من داخل اون پنهان میشم و قدرت تو رو به وجود می آرم متوجه شدی یا نه ؟
من هم عین خل و چلا داشتم نگاش می کردم .
بعد از چند دقیقه دوزاریم افتاد گفتم : من یه ابر قهرمانم ؟ مثل دختر کفشدوزکی و گربه سیاه ؟ محجزه گر مثل ارباب شرارت ؟ واااااای چه باحال اما تو رو کسی نباید ببینه درسته ؟ من تو رو چه جوری قایم کنم ؟ من که نمی تونم ابر قهرمان باشم من پاهام مشکل دارن .
پپیو : مشکلی نیست . مگه نمی تونی خوب بشی ها ؟
من : چرا ولی .....
پپیون : دیگه حرف نباشه من و تو می تونیم یه ابر قهرمان باشیم فکر از تو ابر قدرت های فیزیکی با من باشه . این هم هدفت برای بلند شدن . دیگه چی می خوای ؟
من : صبر کن ببینم تو از کجا اینا رو می دونی ؟
پپیون : اینا رو فعلا نباید برات بگم هنوز زوده . ببین معجزه گر تو از همه خاص تره هیچکس در بارش چیزی نمی دونه فقط نگهبان اعظم می دونه . قدرت تو اونقدر زیاده که می تونه در عرض یکبار دیدن یه چیزی اون قدرت رو در اختیارت بزاره . حتی دختر کفشدوزکی هم نباید هویت تو رو بفهمه .
من : باشه باشه پپیون کوچوالو قایم شو تا من با خدمتکارم در میون بزارم که می خوام تمریناتمو شروع کنم . پپیون قایم شد و خدمتکارو صدا زدم .
دو ماه بعد
وای بالا خره تونستم بدون کمک بدوم خیلی حس خوبی داره . دو هفته دیگه مدارس شروع میشه و من به عنوان یه دانش آموز دبیرستانی به دبیرستان می رم . تازه قراره به پاریس بر گردیم .
من : پدر اجازه هست بیام ؟
پدر : بله عزیزم بیا ببینم تمرینات پیانوت تا کجا رسیده .
من : تموم شد پدر شما که رفته بودید مأموریت تموم شد .
پدرم هنوز نمی دونست که من می تونم راه برم . داشت با لپ تاپش کار می کرد .
پدر : خوبه اگه وقت کردم میام تا کارت رو ببینم .
رفتم رو به روش ایستادم .
پدر : خانم کارل کارتون درست نیست که جلوی من ایستادید .من به شم.....
سرش رو آورده بود بالا و با دیدن من قفل کرده بود که ایستادم . لبخند زدم و گفتم : میشه همین الان بیاید پدر من یه کلاس دیگه رو هم تموم کردما .
پدرم همونجا بلند شد و منو بغل کرد .
پدر : ای شیطون چرا به من نگفتی ؟ هان !!!!!!
همون روز پدر دستور داد تا اسباب وسایل رو بردارن تا به پاریس بر گردیم .
خب این از پارت اول امید وارم خوشتون اومده باشه
پس تا بعد به من متصل بمونید .
مثل این تبلیغ کِرِم های هست که تو تلویزیون تبلیغ می کنن:
آیا در اوضاع کرونا حوصلتان سر رفته است ؟ آیا در پی یک موضوع برای نقاشی هستید ؟ آیا به دنبال یک موضوع برای تحقیق هستید ؟
راه حل شما دست منه . پیشنهاد من به شما ساخت یه دفتر میراکلسیه که داخلش اطلاعات ابر قهرمانا و اتفاقاتی که توی هر قسمت برای ابر قهرمانا می افته و عکس نماد ها رو داخلش بکشید . حسابی سرتون رو گرم می کنه .
از کجا می دونم ؟ چون خودم دارم درست می کنم خیلی باحاله !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عکس نماد ها رو هم یه جوری بهتون می رسونم فعلا بای
با سلام خدمت لیدی بلاگی ها و مدیر عزیز این فعالیت با حال
زهرا رستگاری هستم پانزده ساله نویسنده ای که تازگی ها وارد وبلاگ شدم .
در شروع کار از مدیر عزیز تر جان لیدی بلاگ تشکر می کنم چون هم تولدم رو تبریک گفت هم برای عضویت توی وبلاگ خیلی اذیتش کردم . قربونش برم هیچی هم به من دست و پا چلفتی نگفت (تازه با مهربونی کارام رو راست و ریست کرد)
در مر حله اجرای کار هم به کاربران عزیز می گم که من خیلی برای شروع چالش تابستونیم حاضرم(هیجان زده بودم برای همین زود تر خدمت رسیدم) و از هر آماده ای آماده ترم .
امیدوارم با هم جور بشیم و شما با نظرات و کامنت بازدید و ....... وبلاگ لیدی باگ رو پر طرفدار و مدیر وبلاگ وانیا جون رو هم خوشحال کنیم .
پس به من متصل بمونید